«میلیونر گمشده» لقبی است که روزنامهها در سالهای دههی چهل به او دادهاند. لقبی عامهپسندانه که در حقیقت ستایشی است که چهرهی برندههای لاتاری، وارثان دست و پاچلفتی و خرشانسهای گمشده را برملا میکند و روزنامههای زرد با خبرها و شاخ و برگهایش چند شماره خوب میفروشند. اما «علی میر دریکوندی» هیچکدام از آنها نیست و اگر صلاحیتش را داشته باشم باید بگویم که او در زندگی سراسر ادبارش از شانس بهرهای نبرده است. علی که خوش داشته است او را «گونگادین» بنامند، در یکی از روستاهای استان لرستان به نام «ریحان» به دنیا آمده است. از زندگی او چیز زیادی نمیدانیم و دانستههای ما از او و زندگیاش به مقدمهی زائنر و جان همینک بر کتابش و گفتوگوهایی با یک دو تن از بستگانش محدود میشود. میدانیم که گونگادین روستازادهای فقیر و بیسواد بوده و در سالهای جنگ جهانی دوم در تهران به سربازان و افسران انگلیسی و امریکایی خدمت میکرده است. تشنهی یادگیری زبان انگلیسی بوده و حاضر بوده است برای یادگیری این زبان بیگاری هم بکند. ر.س. زائنر دربارهی او مینویسد:
«مانند ژانرال دوگل، او بیرقیب و تنها بود. بهعنوان یک مرد و بهعنوان یک نویسنده. باید مقایسه را همینجا پایان داد.او علی میردریکوندی نام داشت، ولی دلش میخواست گونگادین خوانده شود. دهقانی بود از سرزمینهای وحشی لرستان در جنوب غربی ایران و در هیچ قاموسی نمیشد او را باسواد نامید. وقتی من در سفارت انگلیس در تهران کار میکردم، او بهعنوان خانهشاگرد به منزلم آمد و شش هفته کنارم ماند و بعد ناپدید شد. این تمام آشنایی من با او بود. او خارقالعادهترین شخصیتی است که تاکنون در همهی عمرم دیدهام… به نظر میرسید که حتی کثافت را به خاطر خود آن دوست داشت. در عین سادگی و بیتکلفی صاحب طبعی ستیزهجو بود. شما را میخنداند، اما وانمود میکرد نمیداند برای چه میخندید و انسان ناگزیر از خود میپرسید آیا او توی دلش به من نمیخندد؟ چون دهقانی بیچیز بود، حق نداشت سواد داشته باشد اما پیش خود نوشتن فارسی را یاد گرفته بود. چگونه و کجا، من نمیدانم و پس از ورود نیروهای انگلیسی و امریکایی به ایران در دوران جنگ، با همین شیوه پیش خود انگلیسی را نیز آموخت. از روی کتاب فرهنگ لغت، از راه گوشکردن به مکالمهی سربازان و از راه خواندن انجیل متی که پیشنماز مسیحی به او داده بود.»
علی میر دریکوندی زمانی که در خدمت سروان جان همینک، یکی از افسران انگلیسی بوده است، رمانی به زبان انگلیسی مینویسد به نام «کتاب افسران انگلیسی و امریکایی» که بعدها همینک نامش را به «برای گونگادین بهشت نیست» تغییر میدهد. همینک کتاب را با خودش به انگلستان میبرد. آن را اندک ویرایشی میکند و در ۱۹۶۵ به ناشر میدهد. کتاب منتشر میشود و مثل بمب صدا میکند. کتاب در هزاران نسخه فروش میرود و به چند زبان هم ترجمه میشود. آگاتا کریستی آن را کتابی شگفتانگیز و اصیل میخواند و پیتر سلرز شوخطبعی سادهی کتاب را میستاید. سر مائوریس بورا آن را اثری یگانه از یک نابغه میداند و رومر گادن دربارهی آن میگوید که شاهکار تصویرسازی و یک گنج واقعی است. اقبال کمنظیر کتاب، معرفیشدن آن به آکادمی نوبل و انعکاس خبرهایش در روزنامههای انگلیسی، مدیر روزنامهی اطلاعات را وا میدارد تا به دنبال رد پاهایی از زندگی او بگردد. کسی از گونگادین خبر ندارد. او همانطور که ناگهان و مهجورانه درخشیده است، ناگهانی هم ناپدید شده و خطوط مبهم چهرهاش در سیلابی از شایعات و اخبار نادرست از دست رفته است. گفتهاند علی که بهترین سالهای زندگیاش همان سالهای جنگ بوده، پس از جنگ معتاد میشود و گوشهای در ناشناسی و غربت میمیرد. گفتهاند همانطور ناشناس در یکی از محلههای تهران به زندگی و نوشتن ادامه داده و هر کتابی مینوشته، پس از یک بار خواندن در آتش میانداخته است. گفتهاند پس از جنگ برای کار به کشور دیگری میرود و همانجا میمیرد یا گفتهاند تا سال ۱۹۶۴، یک سال پیش از انتشار رمانش در بروجرد زندگی میکرده و آنجا به خواندن کتابهای انگلیسی مشهور بوده است. از زندگی علی میر دریکوندی، نویسنده و میلیونر گمشده همانقدر میدانیم که از زندگی «احمد زید توسی» نویسندهی «قصهی یوسف». بسیار کسان را خانه در کوچهی گمنامی است و گونگادین یکی از آنهاست اگرچه میتوانست سر بر ابرها بساید و دست کم در محدودهی ادبیات عامه نویسندهای جهانی و ماندگار بماند.
علاقهی عجیب علی به آموختن زبان انگلیسی قابل وصف نیست. در نامهای به سروان همینک مینویسد:
»سروان عزیز
من طی خدمت خودم در حدود ۱۰۰۰ کلمه انگلیسی یاد گرفتهام. از آنجا که به آموختن زبان انگلیسی علاقهی بسیار دارم، با خودم قرار گذاشتهام ولو به قیمت تباهکردن خودم این زبان را یاد بگیرم. من اکنون بیکارم و بدون داشتن کار نمیتوانم انگلیسی را بیاموزم. به اینجا آمدهام که از شما درخواست کنم که در قسمت نظامی انگلیس به من کاری بدهید. شاید ضمن انجام خدمت بتوانم انگلیسی یاد بگیرم. شما میتوانید مطمئن باشید که من در کار خود خیلی جدی و ساعی هستم و میتوانم با کمال شجاعت وظایفم را انجام دهم. به محض آنکه کارم شروع شد، این مطلب به شما ثابت میشود. میبینید که من کثیف هستم و لباس ندارم. اما تقصیر من نیست زیرا دزدی همهی لباسهایم را به سرقت برده است. من انتظار دارم که نور الهی بر قلب شما بتابد و مرا به کاری مشغول کنید.»
و در نامهی دیگری نوشته است:
«ممکن است شما مرا در زندان خودتان بیاندازید به شرط آنکه نگهبان زندان، انگلیسی باشد. اگر نور الهی برقلب شما بتابد و در جائی که انگلیسی باشد به من کار بدهید، من میتوانم طی خدمت خودم، ظرف ۵ ماه انگلیسی را بهطور کامل یاد بگیرم. من امیدوارم خداوند به دل شما بیاندازد که چنین کاری به من بدهید.»
سروان همینک در حضور علی نامهاش را میخواند و چهرهی مصمم علی و همچنین متن تاثیرگذاری که آن کارگر ژندهپوش به زبان انگلیسی نوشته است، او را مجاب میکند تا در مهمانخانهی سربازان به او کاری بدهد. مینویسد:
«همانطور که نامهاش را میخواندم، نویسندهی نامه با چشمانی گرد و تیره که زیر سری با موهای قیچیشده برق میزد، به من خیره مانده بود. کثیف بود و همهی لباسهایش بهزحمت با یک گونی کهنه فرق داشت. گوشهای برآمدهاش نیز مانند چشمهایش گرد به نظر میرسید. بینیاش هم همینطور. حتی شانههایش هم گرد بود و این گردی از ضعف یا نگرانی در وجودش سرچشمه نمیگرفت. به هیچ وجه. بلکه هیکل کوتاه و قطور و پاهای برهنهاش که از زیر گونیای که به خود پیچیده بود، پیدا بود، بهشکلی خارقالعاده نیرومند بهنظر میرسید.»
علی با هوش بالا و ارادهی نیرومندش آنقدر انگلیسی میآموزد که بتواند به آن زبان رمان بنویسد. دو رمان باقی مانده از او، «برای گونگادین بهشت نیست» و رمان ۱۷ جلدی «نورافکن»، چنان که همینک میگوید از ایرادات دستوری و ویرایشی خالی نیست اما شگفتانگیز است که کشاورزی ساده و بیسواد آنها را نوشته باشد. علی در سالهای جنگ از دور و نزدیک برای همینک نامه مینوشته و همینک همهی نامههای او را تصحیح میکرده و برایش میفرستاده است. در همین رفت و برگشتها بوده که همینک به هوش سرشار و قریحهی داستانپردازی علی پی میبرد و از او میخواهد به جای نوشتن نامههای پرتکلف و چاپلوسانه برایش داستان بنویسد. کسی نمیداند چرا علی نمیخواسته به فارسی بنویسد. شاید بیمهریهای نظام آموزشی نوپا و برخورنده او را بهکلی از خواندن و نوشتن به فارسی سرخورده کرده و شاید در او نوعی حس برتریجویی نسبت به همنسلان و همپیشهگانش بوده است. نمیدانم. هرچه هست، گونگادین ستارهای بوده که بیهنگام درخشیده است؛ ایران در اشغال متفقین بوده است. آموزش، بهداشت و امکانات توسعهی فرهنگی و اجتماعی به طور مطلق وجود نداشته و بیشتر ایرانیان بهخصوص عشایر و روستاییان برای زندهماندن زیر سایهی هیولایی که اروپا و پیرامونش را بلعیده تقلا میکردهاند. در چنین احوالی گونگادین میدرخشد تا بتواند از عمر و دانش کممایهاش قصهها بنویسد.
کتاب «برای گونگادین بهشت نیست» در سال ۱۳۴۴ به ترجمهی غلامحسین صالحیار در ایران منتشر شده است. گویا پس از انقلاب به خاطر درونمایهی کفرآمیزش به محاق سانسور میرود و دیگر منتشر نمیشود. دربارهی بازخورد کتاب در ایران چیزی نمیدانم اما گمان نمیکنم کتاب به فارسی چندان اقبال داشته است. داستان بلند گونگادین، داستان سفر خیالی افسری به نام «ژنرال بورک» را روایت میکند که روی جادهی کهکشان به همراه افسران دیگر و همینطور نوکرشان گونگادین به سمت بهشت میروند. کتاب چنین آغاز میشود:
دربارهی ژنرال بورک و مردانش در اخبار جادهی کهکشان
در غروب اولین شب ماه هفتم، گروه افسران هنوز در «جادهی کهکشان» زیر بهشت به راهپیمائی خود ادامه میدادند. پیشاپیش آنها، ژنرال بورک فرماندهشان قدم بر میداشت و «گونگا دین» به دنبالشان حرکت میکرد.
ناگهان ژنرال بورک ایستاد و گفت:
«فکر میکنم ما هنوز از دروازهی بهشت فاصلهی بسیار داریم.»
او نگاهش را پیوسته به پیش رو دوخته و دستهایش را به کمرش زده بود. تمام افسران پشت سر ژنرال بورک ایستاده و عرقهایشان را خشک میکردند…
خوانندهی کتاب باید بداند که نویسنده سواد چندانی نداشته و بالاتر از آن با ادبیات داستانی بهکلی غریبه بوده است و درامپردازی و قصهسرایی را از قصههای کتاب مقدس و حکایتهای شفاهی محیط زندگیاش آموخته است. جهانی که علی میردریکوندی در کتابش تصویر کرده است، به سادگی آینهای از زندگی خود اوست. او خود به نام گونگادین در داستان حضور دارد و درست در همان نقشی که در زندگی واقعی داشته است. نام گونگادین را یکی از افسران پادگان با الهام از شخصیتی سینمایی به همین نام به او داده است و علی را این نامگذاری خوش آمده و در زندگی و جهان داستانش آن را به خود گرفته است. گروه افسران به رهبری ژنرال بورک، همگی کشته شدهاند و پس از مرگ به همراه نوکر وفادارشان گونگادین روی جادهی کهشکان قدم بر میدارند تا به بهشت برسند. توصیف نویسنده از دم و دستگاه کیهانی و سلسه مراتب الهی نیز انعکاس بیکم و کاست نظام ارتش و بوروکراسی نظامی است. فرشتگانی که بر سر راه مسافران جادهی کهکشان ظاهر میشوند، همان افسرانی هستند که آن پایین در حال برنامهریزی برای حمله یا گریزند. نویسنده نظام هستی را چون پادگانی میبیند که در آن دیوانسالاری خشن نظامی حکم میراند. فرشتگان عالم بالا، شیاطین، ماموران حافظ نظم کائنات، داوران و مجریان پس از مرگ همگی همان خصوصیاتی را بروز میدهند که فرماندهان نظامی و سربازان ارتش دارند. بر همین روال، مکانهای فانتزی داستان او نیز الهامگرفته از ادارات نظامی و دارای همان قوانین حوصلهسربر است. او خود در جریان داستان اندک سخن میگوید و تنها به هیئت ناظری نامرئی و گوشبه فرمان حوادث را نقل میکند. کتاب پر از صحنههای کشداری است که به طنز برگزار شده است. پارههایی که اگر اندک ذوقی در سروان همینک بود، آنها را ویرایش یا حذف میکرد. گمان میکنم تکرار چندینبارهی اتفاقی پیش پا افتاده در سینمای عامهپسند در سالهای دههی چهل میتوانسته مخاطب را بخنداند اما در دل داستانی شگفتانگیز و حماسی چون گونگادین وصلهی ناجور است. اندیشههای نویسنده دربارهی خدا، تقدیر، مجازات، پاداش، بهشت و جهنم همگی برگرفته از آموزههای مسیحی – اسلامی است با این تفاوت که گونگادین منتقد جدی و فروتن نظم کیهانی است و «داور» را شایستهی قضاوت بر کار بندگان نمیداند. افسران که در زندگی زمینی نیز جایگاهی بالاتر از گونگادین داشتهاند و او خود این برتری را (متاسفانه) پذیرفته بوده است، به هر حیله و نیرنگی راه به بهشت میبرند. صحنهای در داستان هست که خواندنش هرکسی را بر جا میخکوب میکند؛ پس از کیلومترها پیادهروی و گذر از ماجراهای بسیار، فرشتگان تصمیم میگیرند تا افسران را به بهشت ببرند اما ناگهان هواپیمایی فرود میآید تا گونگادین، نوکر بینوایشان را به جهنم ببرد. افسران برمیآشوبند که چرا باید آدم بیآزاری چون گونگادین را به جهنم ببرید؟ او مگر چه کرده است؟ فرشتگان پاسخ میدهند او گناهی بس بزرگ مرتکب شده است. گناهی که نمیتوانیم بر آن چشم بپوشیم. چه گناهی؟ گونگادین همیشه در دلش آرزو داشته است که جنگ ادامه پیدا کند و هیچگاه به پایان نرسد! هواپیما فرود میآید. گونگادین را سوار میکند و اوج میگیرد. بسیار غمانگیز است. اما حقیقت ماجرا این است که علی میر دریکوندی همیشه میخواسته جنگ باشد. جنگ او را از روستاهای پرمسکنت و ویران بیرون میآورده و به او فرصت میداده تا از سربازان انگلیسی و امریکایی انگلیسی بیاموزد. زبانی که به باور او خدایان نیز با آن سخن میگفتهاند. میتوانسته کار کند، زبان یاد بگیرد و داستان بنویسد. پس چرا خواهان پایان جنگ باشد؟ اما او از اینکه در دل چنین میخواسته رنج میکشیده و چنان که در داستانش میبینیم، خودش را سزاوار آتش میدیده است. بگذارید گونگادین را به دوزخ ببرند. اگر دوزخی هست، بگذارید جایگاه ستمکشان جهان باشد چرا که تنها آنان را در رنج آفریدهاند. او افسران زیبا و شیکپوش غربی را موجوداتی بهشتی میدیده و گمان میبرده که خودش را هنگامی که جنگ به پایان برسد دوباره به جهنم باز میگردانند؛ به اعماق فقر و تنگدستی و تیرهروزی ملتی که محکوم است تا همیشه زیر چکمهی استبداد روز و شب کند. فاصلهای که او بین خودش و ژنرالهای خارجی احساس میکند، فاصلهای است به اندازهی چند دنیا که برای او و مردمش هنوز هم خندقی بین ستارهای است.
- نویسنده : محسن توحیدیان