شاعر نمی‌تواند نسبت به اجتماع بی‌تفاوت باشد
شاعر نمی‌تواند نسبت به اجتماع بی‌تفاوت باشد
شاعر نمی‌تواند خودش را بی‌نیاز از پشتوانه‎ی فرهنگی کند. ما الان داریم به زبان سعدی صحبت می‌کنیم. حرف‌هایی که می‎زنیم واژه‌هایی است که سعدی برای ما آورده است؛ مگر می‌شود منکر آن بشویم؟ این زبانی است که روزمره با آن سروکار داریم. شوربختانه وقتی به ذخایر فرهنگی‌مان بی‌تفاوت باشیم و ندانیم آن‌ها چه کار سترگی کرده‌اند؛ توفیق هم کم‌تر خواهد بود.

افشین معشوری

 

اشاره: کریم رجب‌زاده از جمله شاعران جریان‌ساز چند دهه‌ی اخیر است که در سطح کشور چهره‌ی شناخته شده‌یی دارد. بدون هرگونه توضیح، به بهانه‌ی انتشار «ویژه‌نامه‌ی خردورز»  با او به گفت‌وشنود نشسته‌ایم که در ادامه می‌خوانید.

 

افشین معشوری: بسیار سپاسگزارم که با ما گفت‌وگو می‌کنید. ابتدا کمی از کودکی تا نوجوانی‌تان برای ما بگویید.

کریم رجب‌زاده: اولا از شما و فرامرز محمدی‌پور که باب این گفت‌وگو را گشودید؛ سپاسگزارم. ابتدای امر بگویم که بسیاری از سایت‌ها تاریخ تولد مرا اشتباه منتشر کرده‌اند، من به روایت شناسنامه‌ام ۱۵ شهریور ۱۳۲۶ متولد شده‌ام.

 

معشوری: اتفاقا یک موضوع دیگر هم هست که من می‌خواستم بپرسم، در همان سایت‌هایی که اشاره کردید، محل تولد شما را لاهیجان درج کرده‌اند، در این‌باره هم بگویید.

رجب‌زاده: من در روستای «متعلق محله‌» به دنیا آمده‌ام. متعلق‌محله جزو لاهیجان محسوب می‌شود و البته حوزه‌ی صدور شناسنامه‌ی من لاهیجان است؛ اما من خودم را لنگرودی می‌دانم. متعلق‌محله گویا مال «خانواده‌ی محصص» که لاهیجانی هستند؛ بود.

 

معشوری: همان خاندان محصص معروف؟

بله از همان‌ها بودند. توی اصلاحات ارضی دست آن‌ها از متعلق‌محله کوتاه می‌شود؛ اما چون شناسنامه‌ی من برای آن دوران است، همان‌طور در حوزه‌ی لاهیجان مانده است.

 

معشوری: البته یک متعلق‌محله‌ی دیگر هم هنوز در لاهیجان داریم که اتفاقا با متعلق‌محله‌ شما چندان هم دور نیست.

رجب‌زاده: بله، متوجهم. جای دیگری هم خوانده‌ام که لنگرود از لحاظ اداری تا سال ۱۳۳۹ تابع لاهیجان بوده ]البته احتمالا در برخی حوزه‌های اداری ممکن است این طور بوده باشد/سردبیر[ یکی دیگر از دلایل هم همین می‌تواند باشد و آن‌هایی که آن سال‌ها شناسنامه گرفته‌اند، از حوزه‌ی لاهیجان صادر شده است.

جالب است که من حتی تا زمانی که کلاس ۱۱-۱۲ بودم شاید یک یا دو بار لاهیجان رفته بودم. ضمن احترام به همه‌ی دوستانی که در لاهیجان دارم؛ من خودم را لنگرودی می‌دانم، چون این جا بزرگ شده‌ام و این جا درس خوانده ام. این جا عاشق شدم و ازدواج کردم.

 

معشوری: همین آخری البته برای اثبات لنگرودی بودن‌تان کافی است.

رجب زاده (با خنده): دقیقا، پس این تعلق خاطر به این دلیل است که من این‌جا درس خوانده و رشد کرده‌ام. اما پیش از این که در ۹ سالگی به شهر بیایم، توی روستا در مکتب‌خانه درس می‌خواندم. پدرم در روستا کدخدا بودند و گوشه‌یی از مسجد محل را تبدیل به مکتب‌خانه کرده بود. یک معلمی آمد آن‌جا که خیلی خشن بود و گزارش دادند که این آقا خیلی بچه‌ها را تنبیه می‌کند.

 

معشوری: این معلمی که می‌گویید؛ معلم بود واقعا یا ملای مکتب‌خانه بود؟

رجب‌زاده: نه، ملا یا آخوند و روحانی نبود.

 

معشوری: یعنی آموزش‌و‌پرورش فرستاده بود؟

رجب‌زاده: نه، معلم آموزش‌و‌پرورش نبود، از این‌هایی بودند که می‌آمدند درس می‌دادند. کلا این‌ها مکتب‌خانه‌یی بودند. او که رفت؛ کسی آمد به متعلق‌محله به‌نام «سیدرضا عسگری‌پور»، یادش به خیر، فکر می‌کنم جرقه‌ی شعر را همین آدم در من زد. یک ماه از آمدن‌اش به روستا گذشته بود، وقتی از تعطیلات آخر هفته برگشت، یک کتاب کوچک برایم آورد و گفت این مال تو، بین بچه‌هایی که توی مکتب خانه بودند انحصارا آن کتاب را داد به من، آوردم به منزل نگاه کردم دیدم نوشته «حافظ» من کتاب درسی‌مان که عربی بود را از حفظ بودم، شروع کردم خواندن حافظ، دیدم خوشم آمد، اگرچه هیچی نمی‌فهمیدم چون فهم حافظ برای بچه‌ی ۹-۱۰ ساله بسیار دشوار است. اما به شدت از خواندن‌اش لذت می بردم. به‌گونه‌یی که من شاید توی حدود دو ماه بخش اعظمی از حافظ را حفظ کرده بودم.

یک روز آقای عسگری‌پور پرسید آیا حافظ را می‌خوانی؟ گفتم بله آقا می‌خوانم و دوست دارم. گفت اگر می‌توانی از کتاب چیزی برای ما بخوانی، باز کن و بخوان. گفتم آقا این حافظ دست شما باشد، یک بیت را شما از رو بخوانید تا من شعر کامل را از حفظ بخوانم.

زنده‌یاد عسگری‌پور یک بیت خواند و من شروع کردم آن غزل را به صورت کامل خواندم. یکی دو بیت دیگر از غزل‌های دیگر خواند و من شعر کامل‌اش را خواندم.

بعدها فهمیدم چند روزی که از این ماجرا گذشت؛ رفته بود پیش پدرم و گفته بود این بچه با استعداد است، چرا این‌جا، بفرست‌اش لنگرود درس بخواند. نتیجه این شد که مرحوم پدرم رفت لنگرود و معلمی برایم پیدا کرد به نام خانم عرفانی، خدا رحمت‌اش کند. من یکی دوبار رفتم پیش ایشان و درس می‌خواندم.

 

معشوری: یعنی از متعلق‌محله می‌آمدید لنگرود؟

رجب‌زاده: بله، من دو ماه آمدم درس خواندم و رفتم از من امتحان گرفتند. دبستانی بود به نام پهلوی!

 

معشوری: یعنی تعیین سطح کردند؟!

رجب‌زاده: بله، چند تا کتاب دادند و گفتند این‌ها را بخوان و من خواندم و امتحان دادم و رفتم کلاس چهارم. همان وقت یک مسابقه‌ی مشاعره در دبستان‌های شهر گذاشتند که بین آن‌هایی که شرکت داشتند -و یادم هست- آقایان علی میرفطروس و رضا مقصدی که آن وقت ها فامیلی‌اش حسینی‌پور بود؛ شرکت داشتند. من میان این‌ها نفر اول شدم.

این گذشت تا من رفتم کلاس ششم ابتدایی، این موقع من خودم احساس کردم دارم یک چیزهایی می‌نویسم. معمولا هم تک بیت می‌نوشتم و توی دفترم یادداشت می‌کردم.

یک روز برادر بزرگ‌ترم در غیاب من دفترم را در خانه می‌بیند و می‌خواند. وقتی به خانه آمدم پرسید «این‌ها چیه؟» گفتم من فکر کنم شعر می‌گویم! گفت «ول کن بابا، اینا چیه می‌نویسی!؟» خب این جالب بود، منع‌ام کرد؛ اما چون من کمی شیطنت هم می‌کردم، گوش به حرف بزرگ‌ترم نکردم و ادامه دادم.

ابتدایی تمام شد و من وارد دبیرستان شدم. یک روز برادرم آمد و گفت «بیا شعرت رو بفرستیم، ببینیم مجله چاپ می‌کنه یا نه؟!» من اصلا نمی‌دانستم مجله چه چیزی است.

 

معشوری: همان برادری که گفته بود شعر را کنار بگذار؟!

رجب زاده: بله، گفت یک شعر بده بفرستیم برای مجله. یک مطبوعاتی توی لنگرود داشتیم به نام «مطبوعاتی اشکوری»که نزدیک مسجد جامع بود. برادرم یک روز رفت مجله‌یی خرید و آمد. من دیدم توی این مجله دو بخش شعر وجود دارد. یک بخش به شاعران شناخته‌شده اختصاص داشت و بخش دیگر مختص شاعران «نوپا و تازه‌کار» بود. صفحه‌ی شناخته‌شده‌ها نام‌اش «هفت شهر عشق» بود و تازه‌کارها «آثار دوستان» اسم مجله هم صبح‌امروز بود و دوشنبه ها توزیع می شد، مسئول‌اش احمد اللهیاری بود.

یک دوبیتی فرستادم و یک هفته بعد یادداشتی توی صبح امروز نوشته بودند با این مضمون که «آقای کریم رجب زاده(وفا)؛ دوبیتی شما وصله‌ی خوبی برای صفحه‌ی آثار دوستان است، از آن در شماره‌ی آینده استفاده خواهم کرد.» که تا یادم نرفته بگویم آن وقت‌ها فکر می‌کردم شاعر حتما باید تخلص داشته باشد و من «وفا» تخلص می‌کردم.

 

معشوری: این اتفاق برای نوجوانی در سن آن روزتان یک کاپ قهرمانی محسوب می‌شد.

رجب زاده: دقیقا، من آن مجله را گرفتم و آمدم منزل و نشان برادرم دادم و یک پزی هم دادم که بله شعر ما پذیرفته شد؛ اما چهار هفته گذشت و شعرم چاپ نشد.

دیگر ناامید شده بودم و از طرفی برادرم هم اذیت‌ام می‌کرد که «دیدی گفتم شعرت را چاپ نمی‌کنند؟!» هفته‌ی پنجم دیگر سراغ خرید مجله نرفتم. یک روز داشتم با یکی از دوستانم از جلوی مطبوعاتی رد می‌شدم که آقای اشکوری صدایم کرد که بروم داخل، آقای «حسین درتاج» که همان زمان شاعر شناخته شده‌یی هم بود؛ آن‌جا بود. درتاج تا آن روز یک مجموعه شعر از خودش و یک مجموعه از شاعران نیمایی را انتخاب کرده و منتشر کرده بود.

وقتی رفتم داخل، هم آقای درتاج و هم آقای اشکوری به من تبریک گفتند. دلیل پرسیدم؛ گفتند شعرتان چاپ شده، این خبر برایم بسیار مهم بود. بلافاصله نسخه‌یی از مجله را برداشتم و ورق زدم و رسیدم به صفحه‌ی آثار دوستان؛ اما شعرم نبود و شعر آقای درتاج توی آن صفحه بود. گفتم «اما شعر من داخل این صفحه نیست» آقای درتاج همان‌طور که پیش‌تر گفتم شاعر مطرحی بود و شعر نیمایی بلندی از او در صفحه‌ی آثار دوستان منتشر شده بود، گفت شعر شما در صفحه‌ی «هفت شهر عشق» -که پیش‌تر گفتم مخصوص شاعران شناخته شده بود- منتشر شده است.

ورق زدم دیدم بله، دوبیتی من در کنار بزرگانی مثل شفیعی کدکنی، شهریار، نادرپور و شخصی به نام  «م.ه.کلید» چاپ شده است. چند نسخه از مجله را گرفتم و آمدم خانه، آن وقت‌ها ارزان بود. با یک غروری گذاشتم جلوی برادرم و گفتم ببین شعرم من کنار این بزرگان شعر چاپ شده، نتیجه این شده که برادرم روز بعد رفت «کتاب‌فروشی میرفطرس» صائب تبریزی را برایم خرید. یعنی دیگر پذیرفت که می‌توانم شعر بگویم.

با تمام این توضیحات، من فکر می‌کنم همان معلم اولیه‌ی من «زنده‌یاد رضا عسگری‌پور» نقش عمده‌یی در شاعر شدن‌ام داشت. اما، در همان سال اول دبیرستان معلم زبانی داشتیم به نام آقای «علی لطیفی» که او هم شعر می‌گفت و شعرهای خوبی هم می‌گفت و نمی‌دانم چرا ادامه نداد.

 

معشوری: همان آقایی که بعدها نقاش شد؟

رجب‌زاده: بله.

 

معشوری: او معلم زبان شما بود؟

رجب زاده: بله. معلم «زبان انگلیسی» ما بود و گه‌گاهی هم شعرهایم را نگاه می‌کرد و حتی یادم هست یکی از شعرها را دست‌کاری کرد و تغییراتی داد. به همین دلیل، حق این است که در این‌جا یادی از ایشان بکنم.

 

معشوری: گفتید وقتی آمدید امتحان دادید و برای پایه‌ی چهارم مجاز به ادامه تحصیل شدید هنوز در متعلق‌محله بودید، از چه سالی ساکن لنگرود شدید؟

رجب زاده: سال چهارم که من آمدم، برادرم لنگرود درس می‌خواند و خانه‌‌یی اجاره کرده بود که من هم رفتم پیش برادرم، در لنگرود ماندگار شدیم که بعدتر خانواده‌مان هم به طور کلی آمدند و در لنگرود ساکن شدند.

 

معشوری: خب آن زمان این‎طور نبود که شما به صرف شعر با دیگران دوست شوید، چون سن و سال‌تان خیلی کم بود. از آن حلقه‌ی اولیه دوستان‌تان کسی بوده که بعدها به سمت شعر گرایش پیدا کند؟

رجب زاده: نه متاسفانه آن دوستانی که من در مدرسه داشتم کسی سمت شعر نرفت. اما همان سال‌ها دوستی داشتم به نام اسماعیل‌پور که متاسفانه نام کوچک‌اش الان در خاطرم نیست و در مدرسه روی «خوشنویسی» کمی با هم از درِ دوستی کلنجار هم می‌رفتیم. ایشان خط خوبی داشت و من هم خط‌ام بد نبود.

 

فرامرز محمدی‌پور: در بحث مشاعره از علی میرفطروس و رضا مقصدی نام بردید، فقط همین‌ها بودند یا کسان دیگری هم بودند؟

رجب‌زاده: خیلی کم بودند. آن زمان که ما شرکت کردیم، من بودم، میرفطروس بود، مقصدی بود، محمد شمس بود.

 

محمدی‌پور، به آن‌جاها می‎رسیم؛ الان منظورم همان زمان مشاعره هست، همان دبستان.

رجب‌زاده: نه همان‌ها که نام بردم بودند.

 

محمدی‌پور: همان یک جلسه بود؟

رجب‌زاده: بله همان یک جلسه بود و من ارتباط‌ام با این دوستان عزیز آن زمان (منظورم آقای میرفطروس و مقصدی) کم بود. یعنی بعد از آن مشاعره حشر و نشری نداشتیم.

 

محمدی‌پور: من فکر می‌کنم این دیدار شما با زنده‌یاد «سیدرضا عسگری‌پور» بسیار قابل تامل بوده، چون ایشان هم شاعر و هم مداح بودند و من سال‌ها بعد که با ایشان آشنا شدم، بسیار از او آموختم.

رجب‌زاده: بله همین‌طور است، داشتم می‌گفتم، همان وقت‎ها که من شعر می‌نوشتم آقای مهدی اخوان لنگرودی، آقای درتاج، آقای شکیبایی و…

 

معشوری: حالا به آن‌ها هم می‎رسیم. گفتید از دوستانی که در دبستان داشتید کسی شاعر نشد، بیرون از مدرسه اولین دوستانی که به واسطه‌ی شعر یا حلقه‌های ادبی پیدا کردید؛ چه کسانی بودند؟

رجب‌زاده: خب افرادی در شهر بودند که شاعر بودند، ما باید با این‌ها پل می‌زدیم و حشر و نشر پیدا می‌کردیم. زنده‌یاد شکیبایی که به واسطه‌ی شغل‌شان اصلا آن سال‌ها لنگرود نبود. با آقای درتاج دیدارمان محدود بود، یعنی بعد از همان مطبوعاتی اشکوری دیداری نداشتیم. شاید درست نباشد بگویم به دلیل حجب و حیای روستایی‌یی که داشتم منزوی بودم. مثلا شرم حضور داشتم بروم خدمت زنده‌یاد «شهدی لنگرودی» که بزرگ شاعران شهر ما بود.

 

معشوری: فکر کنم منظورم را خوب نرسانده‌ام، منظور من نام‌دارانی نیست که پیش از شما شاعر بودند، هم‌دوره‌یی‌ها‌ی‌تان منظور من‌اند.

محمدی‌پور: ببینید جناب رجب‌زاده، اگر درست متوجه شده باشم آقای معشوری می‌پرسند آن زمان که تجمع ادبی نبود، انجمن شعری در شهر نبود و نشریه هم محدود بود؛ شما دوستان شاعرتان را چطور در شهر پیدا کردید؟

رجب‌زاده: من وقتی شعرم را شروع کردم بسیاری از دوستان شعرشان در مطبوعات چاپ می‌شد و من به این طریق آشنایی پیدا کردم.

 

معشوری: مثل چه کسی؟ حضور ذهن دارید؟

رجب‌زاده: مثل مهدی اخوان لنگرودی، مثل محمد شمس لنگرودی…

 

معشوری: شمس لنگرودی؟ آقای شمس که خودشان..

رجب‌زاده: بله، من البته پیش از او شعر چاپ کرده بودم؛ اما ما نسلی هستیم که با هم شروع کردیم. مثلا آقای احمد خویشتن‌دار لنگرودی بود، آقای عباس رضیئی بود. به عنوان مثال با «عباس رضیئی» حشر و نشر خوبی داشتم و وقتی از مدرسه می‌آمدیم؛ عصرها می‌رفتیم قدم می‌زدیم. رضیئی صدای خوبی داشت و برای‌مان آواز هم می‌خواند. با خویشتن‌دار مثلا خیلی نزدیک بودم، می‌رفتیم اطراف منزل‌شان باغ توتی بود و می‌نشستیم شعر می‌گفتیم. اما بیش‌تر ارتباط ما از طریق چاپ شعر بود. یادم هست شاعر خوبی به نام «محمود توسلی» آن زمان داشتیم که الان نمی‌دانم کجاست؛ اما شعرهایش در اطلاعات هفتگی چاپ می‌شد. آن وقت‌ها اگر یک گوشه‌یی از روزنامه شعر چاپ می‌شد، دیده می‎شد و شاعران شناخته می‌شدند بین مردم، آن زمان ما مثلا می‌دانستیم لاهیجان چند نفر شاعر دارد.

 

معشوری: اکبر اکسیر هم مشابه همین را در گفت‎وگو با ما گفت، گفت مثلا من این‌جا در آستارا بودم از طریق صفحه‌ی شعر مجله می‌دانستم محسن بافکر در لاهیجان یا کریم رجب زاده در لنگرود به چه چیزی فکر می‎‌کند.

رجب‌زاده: دقیقا، ببینید نشریاتی مثل تهران‌مصور، روشنفکر، سپیدوسیاه و… بودند که شعر را تغدیه می‌کردند. به شعر بها می‌دادند و ارزش می‌گذاشتند و به این طریق شاعران شناخته می‌شدند. نشریات مختلف شعر شاعران شهرستانی(و لنگرود) را منتشر می‌کردند و ما از این راه شاعران شهرمان را می‌شناختیم.

 

محمدی‌پور: یعنی مجلات جوانان و اطلاعات هفتگی بعد از این‌ها در آمد؟

رجب‌زاده: خیر هم‌زمان این‌ها هم بودند. برخی از شاعران رو به «مجله جوانان» آورده بودند و تبدیل به مرکزیتی شده بود. مسئول جوان و شاعری داشت به نام «علیرضا طبایی» که ارزش قایل می‌شد برای شاعران جوان شهرستانی، و از همه طیفی چه نیمایی و چه غزل چاپ می‌کرد. جوانان پایگاهی شدکه بسیاری از شاعران شعر فرستادند و شناخته شدند. البته این به تنهایی کفایت نمی‌کرد؛ منتها پاتوق خوبی شد.

چیزی که تاکنون جایی گفته نشده و جا دارد بگویم؛ این‌که روزهای دوشنبه درآمفی‌تئاتر روزنامه اطلاعات در «ساختمان قدیمی خیابان خیام» شب شعری برگزار می‌شد و همه‌ی شاعرانی که در مجله شعرهای‌شان چاپ می‌شد؛ جمع می‌شدند و شعر می‌خواندند و شعرهای یکدیگر را نقد می‌کردند.

 

محمدی‌پور: این زمانی بود که انجمن ادبی‌یی وجود نداشت؟

رجب‎زاده: نه، اصلا انجمن ادبی وجود نداشت؛ اما در تهران تشکلی به نام «کاخ جوانان» وجود داشت که بازدهی خوبی داشت و شاعران بسیاری پرورش داد؛ ما هفته‌‌یی یک بار می‌رفتیم آن‌جا…

 

معشوری: خب این می‌رسد به سن بعد از سربازی، من هنوز با شما در لنگرود کار دارم، شما با دوستانی مثل محمد شمس، احمد خویشتن‌دار و حتی با شرحی که گفته شد میرفطروس و مقصدی و… شعر را شروع کردید. تحقیقا ابتدای امر هر شاعری با خواندن یک شعر زیبا وسوسه می‌شود شعر بگوید؛ اما بعد از مدتی (کوتاه یا طولانی) به فکر می‌افتد که شعرش هدفی داشته باشد؛ این جریان هدف‌مند شدن در شما چقدر طول کشید؟

رجب‌زاده: یکی از خوش‌اقبالی‌های من این بود که وقتی اولین شعرم چاپ شد و بعد از آن، شروع کردم به غزل نوشتن، غزل‌هایم چاپ می‌شد. شاید یک دلیل‌اش این بود که حافظ را خوب خوانده بودم. به همین دلیل من با خودم گفتم باید غزل‌نویس شوم. همان زمان بعضی از غزل‌هایم به عنوان شعر هفته منتشر می‌شد، به همین سبب من راه‌ام را پیدا کرده بودم. از اتفاقات جالب توجه برای من این بود که چند تا از شعرهای اولیه‌ام در برخی کتاب‌های آن زمان که منتشر می‌شد؛ در کنار شاعران شناخته شده چاپ شد و این برای یک جوان منتهای انگیزه است.

شاعر به نظرم دو وظیفه دارد، یک وظیفه ساخت شعر خودش است. یعنی باید به شعرش شکل بدهد و اگر نمی‌تواند شعرش را به کمال برساند؛ باید به سمت کمال پیش ببرد و وظیفه‌ی دیگرش این است که به نظرم شاعر نمی‌تواند نسبت به اجتماع بی‌تفاوت باشد.

حدود سال ۵۴-۵۵ خانم حبیبه نیک‌سیرتی که شاعر بود و توی مجله‌ی جوانان رستاخیز کار می‌کرد؛ مصاحبه‌یی با من کرد و در این گفت‌وگو پرسید «شما شعر عاشقانه کار می‌کنید؟» من گفتم «وقت شعر عاشقانه گفتن به معشوق خاصی فکر نمی‌کنم.» اگر برای معشوق می‌نویسم؛ معشوقه‌ام جزئی از اجتماع است، پس شعر من باید اجتماعی باشد. پس از همان زمان این وظیفه را برای شعر قایل بودم که نباید نسبت به اجتماع بی‎تفاوت باشد.

 

معشوری: شاملو هم جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید «شما در عاشقانه‎ترین شعرهایم نمی‌توانید رگه‌هایی اجتماعی-سیاسی پیدا نکنید.» بسیار خب، دبیرستان را تمام کردید؛ بعد چه اتفاقی افتاد؟

رجب‌زاده: علی‌رغم این‌که بسیار دوست داشتم در دانشگاه ادامه تحصیل بدهم (و حتی رفتم برای امتحان) اما امتحان ندادم و رفتم سربازی.

 

معشوری: آدم‎های غیر شاعر وقتی می‌روند خدمت سربازی از غم غربت و یار و خانواده شاعر می‌شوند؛ این غربت و سربازی چقدر در شعرهای‌تان که شاعر هم بودید تاثیر داشت؟

رجب‌زاده: تاثیر مثبتی داشت. البته سربازی دوران ما بسیار با الان تفاوت داشت. صبح به صبح گروهبانی می‌آمد روی صورت دست می‌کشید تا ببیند صورت‌تان را اصلاح کرده‌اید یا نه!

 

معشوری: من حتی روایت‌هایی هم شنیده‌ام که می‌گفتند کاغذ روی صورت می‌کشیدند اگر روی پوست چیزی مانده بود و صدایش در می‌آمد؛ سربازها را تنبیه می‌کردند.

رجب‌زاده: دقیقا، حتی زندانی هم می‌کردند؛ اما این سختی و دشواری‌ها مثبت هم بود. خدمت سربازی شما را تخریب می‌کند تا آب‌دیده شوید. با خود شما حتما این کار را کرده است. مثلا همان کلاغ‌پرهایی که رفته‌اید؛ انسان دیگری از شما می‌سازد. به هر حال من هم شعر را در همان دوره ادامه دادم که البته رنگ و بوی دیگری هم پیدا کرد.

 

معشوری: از سربازی برگشتید، بعد چه شد؟

رجب‌زاده: از سربازی که برگشتم به دلیل مشکلات اقتصادی‌یی که گریبان‌گیرمان شده بود؛ رفتم در چاپخانه‌یی برای شیفت شب، یعنی هفت غروب تا هفت صبح کاری پیدا کردم.

 

معشوری: این چاپخانه کجا بود؟

رجب زاده: تهران، خیابان استانبول و به نام سکه بود. شش ماهی آن‌جا بودم که استخدام بانک رهنی که بعدها شد مسکن،  شدم.

 

معشوری: بعد ازدواج کردید؟

رجب زاده: نه، بعدش ازدواج نکردم، آن وقت‌ها کمی شیطنت هم می‌کردیم که مشکلات پیش می‌آمد.

 

معشوری: این مشکلات سیاسی بود؟

رجب‌زاده:‎ بله، سیاسی بود. آن‌سال‌ها کلی از کتاب‌هایم را در لنگرود و تهران سوزاندم.

 

معشوری: یعنی طرفدار یا عضو حزب خاصی بودید؟

رجب‌زاده: خیر هرگز عضو گروه و یا حزب خاصی نبودم. فقط کتاب‌خوان بودم و برای آگاهی خودم می‌خواندم. مثلا یک بار شعری برای مجله‌یی فرستادم که مشکل‌ساز شد، این بود که خانواده تصمیم گرفت ازدواج کنم تا کمی این شرر بخوابد.

 

معشوری: این چه سالی بود؟

رجب‌زاده: ۱۳۵۳٫

 

معشوری: با حساب من، شما باید حدود سال ۴۸-۴۹ سرباز بوده باشید، این فاصله‌ی بعد از خدمت سربازی تا ۱۳۵۳ چگونه گذشت؟

رجب‌زاده:  بله من ۵۰ خدمتم تمام شد، چیزی که برای من ماند، شعر بود و تحت هر شرایطی شعرم را می‌نوشتم. شعر دغدغه‌ام بود. حتی در سال‌هایی که بانک بودم، شعر می‌گفتم. مطالعه‌ام را قطع نمی‌کردم تحت هیچ شرایطی، در کنار این‌ها هم خب دغدغه و رسیدگی به خانواده هم بود.

 

معشوری: کاملا در آثارتان هویداست که «جهان‌بینی»تان مبتنی بر مطالعاتی است که داشته‌اید.

محمدی‌پور: می‌خواهم گریزی به گذشته بزنم؛ من توفیق شما را در حافظ و حافظ‌خوانی‌تان می‎بینم، کتابی که زنده‌یاد عسگری‌پور به شما هدیه داد و بعدتر برادرتان صائب تبریزی را، این نشان‌دهنده‌ی این است که وام‌دار حافظ هستید، آیا با من موافق هستید که کسی می‌خواهد شعر بگوید باید ابتدا حافظ و بزرگان دیگر را خوب بخواند؟ حتی آن‌ها که می‌خواهند سپید و نو بگویند؟

رجب‌زاده: شاعر نمی‌تواند خودش را بی‌نیاز از پشتوانه‎ی فرهنگی کند. ما الان داریم به زبان سعدی صحبت می‌کنیم. حرف‌هایی که می‎زنیم واژه‌هایی است که سعدی برای ما آورده است؛ مگر می‌شود منکر آن بشویم؟ این زبانی است که روزمره با آن سروکار داریم. شوربختانه وقتی به ذخایر فرهنگی‌مان بی‌تفاوت باشیم و ندانیم آن‌ها چه کار سترگی کرده‌اند؛ توفیق هم کم‌تر خواهد بود.

خودستایی نباشد؛ آثار بزرگان شعر جهان را به تمامی خوانده‌ام و در کنار آن‌ها آثار شاعران ایرانی را، آثاری که این‌ها خلق کرده‌اند قابل وصف نیست و تمام شدنی هم نیستند. اگر تمام شدنی بودند که هفتصد سال پیش تمام شده بودند. چرا مثلا از «عماد فقیه کرمانی»  یادی نمی‌شود، البته می‎شود اما نه به اندازه‌ی «حافظ» که هم‌روزگار او بود. یا مثلا شاعران دوره‌ی صائب، خیلی‌ها بودند که سبک هندی کار کردند؛ اما نامی از آن‌ها نمانده است. ما باید از این شاعران بزرگ بیاموزیم. کسی که می‌خواهد غزل بنویسد؛ نمی‌تواند از حافظ بی‌نیاز باشد.

 

محمدی‌پور: از مجله‌ی جوانان رستاخیز نام بردید؛ من خاطرم هست که زنده‎یاد نصرت رحمانی و آقایی به نام ایرج جمشیدی که اتفاقا جزو نفراتی بود که با خسرو گلسرخی محاکمه شد، در صفحه‌ی شعر آن‌جا کار می‌کردند. توی رستاخیز نصرت رحمانی جدای از شعر نو و سپید آثار شاعرانی را منتشر می‌کرد که در قالب‌های غزل، مثنوی و… به زبان امروز شعر می‌گفتند؛ فکر می‌کنم می‌خواستند به جوان‎ترها بگویند باید پشتوانه‌ی ادبی داشته باشند.

رجب‌زاده: از نصرت رحمانی یاد کردید؛ دلم می‌خواهد یک نکته‌یی را یادآوری کنم. آن زمان مسئولان صفحه‌ی شعر نشریات آدم‌های قوی‌یی در شعر بودند و این، تاثیر بسیار مثبتی گذاشت. یک زمانی نصرت رحمانی با آقای جواد مجابی روزهای پنج‌شنبه صفحه‌ی ادبیات در می‌آوردند. زنده‌یاد نصرت رحمانی یک غزل از من آن‌جا چاپ کرد؛ شاید اغراق نباشد که بگویم همان غزل در نزدیک به بیست کتاب منتشر شد بعدها و البته هنوز هم ادامه دارد.

خب این دید آن آدم بود که باید این غزل چاپ شود. وقتی شعر شما از صافی ذهن آدم‌های کارکشته می‌گذرد و منتشر می‌شود؛ مسئولیت شما نسبت به شعرتان بیش‌تر می‌شود و بعد از آن باید نگاه‌های آن‌چنانی را اقناع کنید. این آدم‌ها باعث رشد می‌شدند و ما نسلی بودیم که با این آدم‌ها مواجه شدیم.

 

محمدی‌پور: تیمور گورگین هم البته در مجله‌ی بانوان بود.

رجب‌زاده: بله گورگین هم در بانوان و دختران- پسران بود و پیش از ایشان، زنده‌یاد رهی معیری بود. بعد از رهی معیری هم زنده‌یاد لیلا کسری بودند که خدا رحمت‌شان کند. خاطره‌یی از رهی معیری دارم که بد نیست این‌جا بگویم. غزلی داده بودم و مرحوم معیری منتشر کرده بود. آن وقت‌ها هنوز مدرسه می‌رفتم و اصلا ایشان را نمی‌شناختم. روزی با پدرم رفتیم تهران، به پدرگفتم می‌خواهم بروم دفتر مجله‌ و رهی معیری را ببینیم. وقتی رسیدم از کارکنان پرسیدم و میز ایشان را نشانم دادند. رفتم جلو و سلام کردم. مرد جنتلمنی بود. گفتم من کریم رجب‌زاده هستم و آمده‌ام از شما تشکر کنم. از پشت میز بلند شد و آمد بغلم کرد و مرا بوسید. در حضور پدرم گفت «پسر تو غزل‌نویس خوبی می‌شی» و این حرف‌اش مسئولیت مرا اضافه کرد.

 

معشوری: در این‌که غزل جزو محاسن کارتان است شکی نیست، از کی با شعر نو، سپید، آزاد و …آشنا شدید و کار کردید؟

رجب‌زاده: ببینید، زمانی شد که حالا ما در شهر اسمی در کرده بودیم. من، محمد شمس، احمد خویشتن‌دار، ربابه (مریم) بهشتی، آمنه گلشنی (که البته گیلکی کار می‌کرد) و… دوره‌یی با شمس هم مدرسه بودیم و بعد او رفت ریاضی خواند و من تجربی، از هم جدا شدیم؛ اما کارهای هم‌دیگر را می‌خواندیم. اما نکته‌یی که وجود داشت؛ شخصی در این شهر مرکزیت داشت و او کسی نبود جز «استاد حیدر مهرانی» که بسیار آدم آگاه، باسواد و روشنی بود. دعوت‌مان می‌کرد به منزل‌اش، آن وقت‌ها دیگر من تهران بودم و محمد شمس در رشت بود. از این‌زمان من می‌دیدم که شمس دارد یک شکل دیگری از شعر را کار می‌کند. خب من کارهایش را در مجلات به خصوص «باران» می‌دیدم و متوجه می‌شدم این آدم دارای جنم خاصی است و دارد شکل می‌گیرد و کاملا خودش را از شکل کلاسیک منفک کرد. در آغاز تعدادی شعر کلاسیک نوشت؛ اما خودش را رها کرد و به سمت شعرنو رفت و دقیقا درست حرکت کرد. این آقای مهرانی این‌ دوره مرکزیت داشت.

و اما چه شد که من با شعر نو آشنا شدم؛ در همین موقع هم‌زمان با غزل شروع کردم به نوشتن شعر نو و حتی در مجله‌ی فردوسی تعدادی چاپ کردم. اما بعد از انقلاب یک روز با خودم گفتم «تو داری خودت را محروم می‌کنی» و این زمانی بود که جسته و گریخته دوبیتی می‌نوشتم و گاهی هم به صورت محدود مثنوی می‌نوشتم که احساس کردم دارم خودم را محدود می‌کنم. با خودم عهد کردم تجربه کنم و این زمانی بود که رابطه‌ی ما با شمس بیش‌تر شده بود، چون آمده بود تهران و کتاب تازه‌اش«مهتابی دنیا» را هم منتشر کرده بود و همه‌ی این‌ها سبب شد شروع کنم به نوشتن سپید، من ده سالی سپید نوشتم.

 

معشوری: یعنی غزل را کنار گذاشتید؟

رجب‌زاده: نه، غزل هم‌راه من بود؛ اما شعر سپید می‌گفتم و چاپ نمی‌کردم. یادم هست اولین بار، شعر سپید من توسط آقای شمس منتشر شد.

 

معشوری: در کجا؟

رجب‌زاده: در چیستا، شمس ویژه‌نامه‌یی از شعر گیلان درآورد و دو نمونه از کار مرا هم چاپ کرد. آن موقع «محمد شمس» شاعر شناخته شده‌یی بود، وقتی این شعرها را چاپ کرد؛ من پیش خودم گفتم اگر خوب نبود، می‌توانست بگوید شعر دیگری بده برای چاپ! پس خوب بوده که منتشر کرده، برای من خیلی مهم بود.

 

معشوری: این گفته‌ی شما معنایش این است که آن زمان «شمس لنگرودی» به مرتبه‌یی رسیده بود که می‌توانست شما را اقناع کند که «سپید» را ادامه بدهید یا نه؟!

رجب‌زاده: دقیقا، بله اتفاقا همان شعرها هم سر از چند کتاب درآورد، از جمله کتابی که علیرضا پنجه‌ای منتشر کرد. همین کار باعث شد من مطالعه‌ام را در باب شعر نو، سپید و بیش‌تر کنم، این درحالی است که پیش‌تر شاملو، فروغ و…را می‌خواندم. بعد آمدم کتاب «قرارمان پای همین شعر» را منتشر کردم و دیدم جامعه‌ی ادبی شعرم را پذیرفت و جاهایی هم نقدهایی نوشته شد. اما می‌خواهم این را به شاعران جوان بگویم که «قالب مهم نیست» هیچ قالبی مهم نیست، قالب شعری تنها یک امکان است. مهم واژه‌هایی است که در قالب می‌ریزید. مثال بزنم. شما تشنه‌اید، برای‌تان مهم است که آب بخورید، لیوان برای‌تان مهم نیست. به اطرافیان‌تان نمی‌گویید برای من در لیوان طلا یا کریستال و یا…آب بیاورید، اگر شده با کف دست آب می‌خورید. پس مهم رفع تشنگی است. در شعر هم مهم آن‌چیزی است که می‌خواهید به مخاطب بگویید.

 

محمدی‌پور: یکی از موضوعات در خصوص شما حضور ثابت‌تان در نشریات است. ما در لنگرود شاعرانی مثل شهدی لنگرودی، شکیبایی لنگرودی، دریایی لنگرود، حسین درتاج و …را داشتیم که در همان سطحی که بودند، ماندند؛ این به دلیل حضور کم‌تر این عزیزان در رسانه‌ها بود یا بحث دیگری دارد؟

رجب‌زاده: خب نشریات تاثیرگذارند. وقتی شما به عنوان صاحب یا مدیر رسانه کار من را منتشر می‌کنید، کارم را معرض تماشا و دید مخاطب می‌گذارید. این نگاه مخاطب است تا ببینید کاری را که من ارائه دادم چقدر دارای ارزش است. درجازدن یا نزدن شاعران تنها به دلیل حضور یا عدم حضور در نشریات نیست. به نظرم من برخی از شاعران از کاروان شعر عقب ماندند. یعنی خودشان را به‌روزرسانی نکردند. شاعر باید از ادبیات روز آگاهی داشته باشد. ادبیات کشور خودش و ادبیات روز جهان را بداند و درک درستی از اتفاقات روز داشته باشد. تا این ابزارها نباشد؛ شما نمی‌توانید به جایی برسید.

این‌جا گریزی بزنم به دوست عزیزم شمس لنگرودی، وقتی بعد از سال‌ها هم‌دیگر را دیدیم؛ یک روز گفت «کریم من فکر کردم تو رفتی بانک و اصلا محو شدی و دیگه اصلا کتاب نمی‌خونی، ولی می‌بینم که تو کلی کتاب خوندی!» می‌خواهم بگویم بدون خواندن کسی ملا نمی‌شود. شما تا نخوانید و آگاهی پیدا نکنید به جایی نمی‌رسید. باید بخوانید. در حوزه‌ی شعر نقدهایی بسیاری نوشته شده، خود «نامه‌های نیما» یک درس است. باید بخوانیم، یاد بگیریم و عمل کنیم. اگر نخوانیم از قافله عقب می‌مانیم.

کریم رجب زاده

معشوری: من می‌دانم که شما با بیژن نجدی دوستی نزدیکی داشته‌اید، می‌خواهم آن‌چه را که پیش‌تر از نجدی برای من گفته‌اید؛ این‌جا برای خوانندگان ما و علاقه‌مندان آثار زنده‌یاد نجدی بگویید.

رجب‌زاده: من نام «بیژن نجدی» را کم و بیش شنیده بودم و در مجله‌ی فردوسی شعرهایش را خوانده بودم؛ اما به ناگاه دیگر خبری از او نشد. سعی می‌کرد تنها در مجلات روشنفکری شعر داشته باشد. تا این‌که یک روز در لاهیجان دوست قدیمی‌ام «زنده‌یاد علیرضا کریم» را دیدم. همین‌طور که ساعاتی با هم بودیم؛ ناگهان گفت «دوست داری نجدی را ببینی؟» که پاسخ‌ام مثبت بود و در واقع سبب آشنایی من با مرحوم نجدی علیرضا کریم شد. البته شاید نجدی شعر مرا پیش‌تر خوانده بود، من نمی‌دانم؛ اما من شعرهای او را خوانده بودم. آن شب تا پاسی از شب منزل زنده‌یاد نجدی بودیم، گفت‌وشنود بسیاری بین‌مان شد. علیرضا کریم رو به نجدی کرد و گفت «شعر وصیت را برای رجب‌زاده بخوان» مرحوم نجدی هم «شعر وصیت» را از لای دفتر بیرون آورد و خواند؛ دیدم عجب شعری است! خب اولین دیدارمان بود، شرم حضور هم داشتم با این حال پا روی خجالت گذاشتم و پرسیدم «این شعر را به من می‌دهید؟» در دم گفت «بفرما» و داد. من شعر را بردم تهران و دادم چاپ شد، این در حالی بود که نجدی به نشریات (منهای برخی نشریات گیلان) شعر نمی‌داد. بعد چند نقد و یادداشت نوشته شد، از جمله «زنده‌یاد تیرداد نصری» در بشنو از نی درباره‌ی نجدی و آثارش نوشت.

این آغاز دوستی ما بود و بعدها تهران پیش من می‌آمد و من هم در لاهیجان پیش او می‌رفتم. این آدم در کارش صبور بود. هنر حوصله و توانایی می‌خواهد. هنر دید و جهان‌بینی می‌خواهد. نجدی این‌ها را داشت. وقتی شعر نوشت؛ شعر درست و مدرن نوشت. در شعر و نثر دهه‌ی هفتاد تاثیر به سزایی گذاشت. بارها به او می‌گفتم چرا کتاب چاپ نمی‌کنی؟ و حتی در این باره نامه‌یی به او نوشتم، او هم در پاسخ نوشت که سعی می‌کنم به چیزی که گفتی عمل کنم. به هر ترتیب؛ به همت «محمد شمس لنگرودی» مجموعه‌یی از ایشان در «نشر مرکز» منتشر شد. یک کتاب با حجم کم که در آن روزگار یک شاخص بود و همان‌طور که می‌دانید «جایزه گردون» را هم برد. شما در کتاب «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» شعر می‌بینید. فوق‌العاده است و نجدی نمی‌خواهد چیزی را تحمیل بکند، اما ذات واژه‌هایی که به کار برده است، شعر است. نجدی شاعر بود. واقعیت این است که رنگ و بوی داستان را هم در شعر نجدی می‌بینیم. المان‌ها و مولفه‌های داستان را من در شعرهای نجدی می‌بینم. اما می‌خواهم از همه‌ی این‌ها بگذرم و نکته‌یی اساسی را در نام‌گذاری کتاب «یوزپلنگان» بگویم که سال‌ها برایم سوال بود.

یوزپلنگان سطری از شعر وصیت اوست که در کتاب نیامده است. یک شاعر می‌آید داستانی منتشر می‌کند و نام کتاب را از یکی از شعرهایش انتخاب می‌کند. او با آوردن این سطر از شعرش، می‌خواهد به ما بگوید از جنبه‌های شعری هم به این کتاب نگاه کنید.

مسئله‌ی دیگر برای من این بود که اصلا چرا این اسم را آورده است این‌جا! چند سال بعد کتابی می‌خواندم که آن‌جا نوشته شده بود «یوزپلنگ» توانایی دویدن با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت را دارد؛ اما اگر ۵ دقیقه مداوم با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بدود، سکته خواهد کرد. این‌جا نام استعاری «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» برایم روشن شد. نجدی می‌خواهد بگوید کسانی با من آمدند، دویدند و رفتند؛ اما من با طمانینه این کتاب را نوشتم.

 

معشوری: دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ آغاز یک سری جریانات شعری در ایران بود؛ فارغ از این‌که چطور بود؟ بد یا خوب بود، می‌خواهم کمی از آغاز شعر بعد از انقلاب ۵۷ برای‌مان بگویید.

رجب‌زاده: ببینید؛ در یک مقطعی بعد از انقلاب یک گسست شعری اتفاق افتاد.

 

معشوری: مشخصا از چه زمانی تا چه زمانی؟

رجب‌زاده: از بهمن و اسفند ۵۷ که انقلاب شد تا دهه‌ی ۶۰، ما این گسست را داریم. علت‌اش چه بود؟! این بود که ما با دوره‌یی از تاریخ روبه‌رو هستیم که بسیاری از واژه‌های شعر ناخودآگاه دچار مشکل شدند.

 

معشوری: این یعنی چه؟

رجب‌زاده: مثال عرض می‌کنم. ما درگیر انقلاب و بعد جنگ بودیم و واژه‌هایی که آمد؛ با پیش‌تر تفاوت داشت. شاعرانی که با نگاه پیش از انقلاب شعر می‌گفتند؛ دیگر نمی‌توانستند از واژه‌هایی مانند شراب و میخانه یا آغوش، بوسه و مانند این‌ها استفاده کنند و شاعران دچار نوعی سردرگمی شده بودند که باید چه کنند. بعد از این دوره‌ی گسست، شاعران آرام آرام سعی کردند خودشان را پیدا کنند و با برخی مسایل ناگزیر کنار آمدند و شعر یک روند آرامی را در دهه‌ی ۶۰ پیش گرفت.

 

معشوری: چهره‌های شناخته‌شده‌تر این جریان شعر دهه‌ی ۶۰ چه کسانی بودند؟

رجب‌زاده: مثلا سیدعلی صالحی، محمد شمس لنگرودی و مسعود احمدی و دیگران، این‌ها آمدند و سعی کردند به گونه‌یی رفتار کنند که ضمن این‌که آن نگاه پیشین فراموش شود، به آینده هم آسیب وارد نکنند. نتیجه این شد که ما با شعر استعاره‌یی روبه‌رو شدیم و بیش‌تر حالت استعاره پیدا کرد. مثلا شعر شمس لنگرودی را در مهتابی دنیا که می‌خوانید؛ می‌بینید شاعر در پوشش استعاره حرف‌هایش را می‌زند. قصد ورود به جزئیات را ندارم؛ اما این‌ها نقطه عطف شعر دهه‌ی ۶۰ است. یا مثلا خانم فرشته ساری می‌آید که متاثر از شعر شمس لنگرودی است. یک سری شاعر سلسه‌وار می‌آیند که همه از هم تاثیر پذیرفته‌اند؛ تا ما نزدیک دهه‌ی ۷۰ می‌شویم.

در این دهه جناب «رضا براهنی» کارگاه شعری راه انداخت که عده‌یی از جوان‌های شاعر را جذب خودش و کارگاه‌اش کرد. این‌جا ما با یک آدم منتقد و نظریه‌پرداز روبه‌رو هستیم به نام رضا براهنی که زبان بلد است و کاملا به شعر جهان و به نظریه‌های جهانی وقوف دارد که طبیعی است آدم‌هایی با نگاه پست‌مدرن جذب این کارگاه می‌شوند.

براهنی نگاه و داشته‌هایش را در این کارگاه به جوان‌ها تزریق می‌کند. طبیعی است که این‌جا شکل شعر عوض شود. به نظرم شعر دهه‌‌ی ۷۰ شورش زبانی علیه شعر دهه‌ی ۶۰ بود. یعنی این‌که همه‌ی آن المان‌های طبیعی را به هم زدند. نُرم و هنجارها را شکستند. این هم به همین سادگی نبود، ما با یک کتاب‌هایی مثل «ساختار تاویل و متن» مواجه شدیم. کتابی که بابک احمدی نوشت و به نظرم یکی از انحرافاتی که بعدتر پیش آمد؛ این بود که این کتاب را خوب درک نکردند.

 

معشوری: چرا فکر می‌کنید درک نشد این کتاب؟

رجب‌زاده: به عنوان مثال، من یک دورهمی شعری داشتم که جوان‌ترها می‌آمدند شعرهای‌شان را می‌خواندند. جوانی از اهواز آمد و شعرش را خواند. پرسیدم این شعر را چرا این‌طوری نوشته‌ای؟ گفت من بر اساس آن‌چه در ساختار تاویل و متن خوانده‌ام نوشتم. پرسیدم چند صفحه از این کتاب را خوانده‌ای؟ گفت حدود ۲۰ صفحه! شعر مدرن جهان شعر درستی است. ما شعر بزرگ‌ترین شاعران جهان را می‌فهمیم. اما این‌جا همه‌چیز را به هم زدند که به‌نظرم یک شورش زبانی بود؛ اما در دل این شورش زبانی اتفاقات خوبی هم افتاد.

 

معشوری: مثل چی؟

رجب‌زاده: هر اتفاقی که می‌افتد دو سو دارد، یک سوی منفی و یک سمت مثبت. حافظ می‌گوید «عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگوی» ممکن است برخی به خطا رفته باشند؛ اما بعضی‌ها هم درک درستی داشتند و پیشنهادهای خوبی هم دادند. مثلا گفتند ما باید در شعر گفت‌وگو ایجاد کنیم. ما در شعر گذشته چیزی به نام گفت‌وگو نداریم، یعنی تک‌صدایی است؛ اما در شعر دهه‌ی ۷۰ ما چندصدایی را می‌بینیم. شاعر وقتی از افراد مختلف حرف می‌زند؛ گفتمان عوض می‌شود. نمونه‌اش کتاب «جامعه» علی عبدالرضایی است.

 

معشوری: پس شما مجموعا مثبت می‌بینید؟

رجب‌زاده: بله من مثبت می‌بینم؛ اگرچه نسبت به گذشته تعدیل شده، من اخیرا چند شعر از «بهزاد خواجات» خوانده‌ام که فوق‌العاده است. شاید من شعر کسی را بخوانم و متوجه برخی مطالب‌اش نشوم، این را بگذاریم به این حساب که من شعر را نفهمیده‌ام.

 

محمدی‌پور: شما یک گفت‌وگو با نشریه‌یی داشتید که همین تعبیر را آن‌جا هم داشتید. شاعرانی که سوار بر موج‌اند. شما در گفت‌وگو با ما از واژه‌هایی مانند سنت‌شکنی، هنجارشکنی و یا همین ترکیب «شورش زبانی» که به کار بردید؛ این‌جا برای من سوالی پیش می‌آید برخلاف تعریف کلاسیکی که از غزل هست که باید عاشقانه، تغزلی و… باشد. بسیاری از شاعران امروز سوار بر موج می‌شوند، آیا شما موافق این هستید برخی موج‌سواری می‌کنند و بعد محو می‌شوند؟ نمونه‌اش کسانی که در ابتدا با همراهی با اکبر اکسیر به «فرانو» می‌پیوندند و بعد از مدتی حالا فقط اکسیر و «حمیدرضا اقبالدوست» در این حوزه فعالیت می‌کنند.

رجب‌زاده: بگذارید ابتدا از فرانو و اکبر اکسیر بگویم. تا روحیه‌ی طنز نداشته باشید و تا درون‌ات لب‌ریز از طنز نباشد؛ نمی‌توانید فرانو بنویسید. یکی از مولفه‌های «فرانو» همین طنز است که جناب «اکبر اکسیر» از این مولفه به خوبی سود برده است. شعر شانس‌اش موید این نظر است:

ساز‌ها مثل آدم‌ها

خوشبخت و بدبخت دارند

نی سوراخ سوراخ می‌شود

تنبک مدام توسری می‌خورد

کمانچه را سروته می‌کنند

تیغه بر گلویش می‌کشند

تار را اما در آغوش می‌گیرند و می‌نوازند

اما غزل؛ ببینید غزل یک پیشینه‌ی درازی دارد. خیلی تلاش شد که غزل را سرکوب کنند و مانع رشدش شوند و محوش کنند. مجلات روشنفکری غزل منتشر نمی‌کردند و جایگاهی برایش قایل نبودند؛ اما غزل به عنوان یک کار ریشه‌یی، سابقه‌دار و درختی تنومند به حرکت‌اش ادامه داده  و آمده است و جریان دارد. این‌که باید کلاسیک باشد، مدرن باشد یا زبان روز باشد حرف دیگری است و من با زبان روز داشتن کاملا موافق‌ام. حافظ نسبت به زمانه‌ی خودش مدرن بود. شاعر چون انسانی آگاه و باشعور و باید به فرهنگ چیزی اضافه کند؛ حق ندارد خودش را تا سطح فرهنگ عامه پایین بیاورد و برای دل‌خوشی عوام شعر بنویسد.

هنوز بعد از قرن‌ها ما به شعر حافظ فکر می‌کنیم که در این بیت چه می‌خواسته بگوید؛ پس حافظ تنها به مخاطب عصر خودش فکر نمی‌کرد. به همین سبب شاعر امروز هم باید به زبان امروز حرف بزند نه با زبان قرن دوم و سوم هجری شمسی، اصلا مناسبات زندگی ما با قرن گذشته تفاوت‌های فاحشی کرده است. در تعریفی کوتاه؛ شاعر معاصر تنها در نام نیست، بلکه همه چیز او باید برای جهان معاصر باشد که زبان هم جزو آن است.

 

محمدی‌پور: شفاف بگویید شما با این جسارت‌ها و شورش‌های زبانی موافق هستید؟

رجب‌زاده: به شخصه هیچ جریانی را تقبیح نمی‌کنم. منتظر می‌مانم ببینم چه خواهد شد. ما نمی‌توانیم جلوی جریان‌ها را بگیریم؛ چون ممکن است فردا نوع دیگری از شعر داشته باشیم. ببینید این‌که می‌گویم نشریات روشنفکری غزل منتشر نمی‌کردند، شاید آدینه دو یا سه شعر از سیمین بهبهانی چاپ کرده باشد؛ آن هم به سبب نشست‌هایی که داشتند؛ اما غزل هم‌چنان رو به جلو حرکت کرده و امروز کاملا پوست‌اندازی کرده است، کلام آخر در این باب این‌که زندگی امروز در غزل امروز جریان دارد.

 

محمدی‌پور: یزدان سلحشور در روزنامه ایران از شما به عنوان شاعر نئوکلاسیک یاد کرده است، ویژگی آثار شما به عنوان شاعری نئوکلاسیک چقدر فاصله دارد با شعرهای «محمدسعید میرزایی» یا غزل‌های «سیدمهدی موسوی» در حالی که شما نقدهایی هم بر دیگر افراد نام‌برده دارید؛ اما مخاطب هر سه‌ی شما را به عنوان شاعران نئوکلاسیک می‌شناسد؟

رجب‌زاده: غزل به شاخه‌های مختلفی تقسیم شده است. یکی همان کارهای محمدسعید میرزایی است که ساختارش مشخص است. یعنی وسط غزل ناگهان قالب غزل عوض می‌شود به شکل دیگری، ما نمی‌توانیم هیچ شاعری را محدود کنیم که حتما فلان چارچوب را رعایت کند. شما تفاوت سنی را هم لحاظ کنید. دنیای من با شاعران امروز تفاوت کرده است. تفاوت‌هایی است بین غزل و نئوکلاسیک، نئوکلاسیک بخشی از سنت را همراه‌اش دارد. «منوچهر آتشی» کتابی منتشر کرد و در آن نوشت من غزل سنتی را بیش از غزل مدرن دوست دارم و نمی‌توانم این نوع غزل را بپذیرم.

غزلی که آتشی می‌نویسد، بهمنی و منزوی می‌نویسند از نوع غزلی است که سنت را با خودش دارد. زبان‌اش تازه شده است؛ اما آن ریشه‌ها را با خودش دارد. از نظر من در آینده این نوع غزل با مخاطب هم‌نشینی بیش‌تری خواهد داشت. اما فراموش نکنیم که ما حق نداریم به صرف این‌که جوانی دارد نوآوری می‌کند؛ تخطئه‌اش بکنیم.

برخی از این جوان‌ها با همه‌ی ساختارشکنی‌ها، آثارشان دارای یک ساختار است و غزل‌شان ساختارمند است. دارای هدف هستند و این‌طور نیست که در بیت اول چیزی بگوید و در بیت بعدی چیز دیگری، مثل یک نخ تسبیح این بیت‌ها دارای چفت و بست هستند. این‌که در آینده این نوع غزل جا بیافتد یا نه، بحث دیگری است؛ اما این‌ها دارند تلاش‌شان را می‌کنند و باید به آن‌ها احترام گذاشت.

 

محمدی‌پور: دلیل خاصی دارید که غزل ماندگار خواهد بود؟

رجب‌زاده: بله، مثالی می‌زنم. با محمد شمس برای مراسمی ترحیمی که برای یکی از مترجمان بنام گرفته بودند به نشر چشمه رفتیم. آن‌جا با بنر بزرگی روبه‌رو شدم که نام تقریبا تمام شاعران و نویسندگان نام‌آور امروز ایران را زیرش نوشته بودند. بالای بنر را نگاه کردم با یک بیت شعر کلاسیک برخورد کردم . به شمس گفتم «محمدجان چی شده که شعر نوی ما نتوانسته این نیاز را پاسخ بدهد؟» بالای بنر نوشته شده بود «همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد/ دریغا من شدم آخر دریغاگوی خاقانی»

 

معشوری: بسیار خوب، من از حرف‌های شما نتیجه گرفتم که شعر دهه‌ی ۶۰، ۷۰ و بعدتر شاعرانی که به نام پست مدرن و حتی بعضی‌شان غزل پیشرو نام‌گذاری کرده‌اند؛ از نظر شما حرکت مثبتی ایجاد کرده‌اند، با این تفصیل فکر می‌کنید آینده‌ی شعر ایران به کجا خواهد رسید؟

رجب‌زاده: اولا پیش‌بینی آینده دشوار است. اما امروز با یک بحران شعر و مخاطب مواجه هستیم.

 

معشوری: بحران شعر و مخاطب را بازتر کنید.

رجب‌زاده:  بحران شعر یعنی این‌که شعرهای بی‌هویت بسیاری نوشته و چاپ می‌شود که شان و منزلت شعر را پایین آورده است.

 

معشوری: خب این را من به عنوان روزنامه‌نگاری که برخی از همین دسته شعرها را هم چاپ کرده‌ام؛ متاسف‌ام و از این کار نادرست‌ام پوزش می‌خواهم.

رجب‌زاده: فقط نشریات نیستند. بسیاری از انتشاراتی‌ها با دریافت پول آثاری را منتشر می‌کنند که اصلا در شان و شخصیت نام همان انتشارات هم نیست. نشرهایی که دارای اعتبارند و صاحبان آثار با پرداخت مبالغ کلان اتفاقا پز همان انتشارات را می‌دهند که اثر مرا فلان نشر منتشر کرده است. اما ما بحران مخاطب داریم. اگر نداشتیم سرنوشت شعر این نبود. الان چه کسی کتاب می‌خواند تا ما برای شعر سرنوشتی قایل باشیم؟! شمارگان کتاب بهترین شاعران ما به شدت پایین آمده است. این جفاست.

 

معشوری: پرسش‌های من تمام شد؛ اگر حرف ناگفته‌یی که باید می‌پرسیدیم و نپرسیدیم و می‌خواهید مطرح کنید بفرمایید.

رجب‌زاده: سپاس از شما، آن‌چه لازم بود پرسیدید؛ اما می‌خواهم در نشریه‌ی شما چیزی بگویم. چون این نشریه در لنگرود منتشر می‌شود و به تمام استان گیلان و برخی استان‌های دیگر می‌رود؛ گله‌یی از مسئولان لنگرود دارم.

ما آدم‌های فرهیخته این‌جا کم نداریم. نمی‌گویم برای پاس‌داشت کریم رجب‌زاده کاری بکنید. ما در این شهر مشاهیر و بزرگانی مثل شهدی لنگرودی، جودی، پاینده، بابایی‌پور و…. داریم. من حافظ را دوست دارم و به او عشق می‌ورزم؛ اما هر وقت از تهران می‌آیم و به لنگرود می‌رسم؛ ابتدای شهر می‌بینم نوشته بلوار حافظ، می‌گویم کاش این بلوار مثلا به نام «شهدی لنگرودی» بود. یا مثلا دیگرانی که نام بردم. چرا این بلوار به نام شهدی نباشد؟ به نام پاینده نباشد؟ این را به نام این‌ها بگذارید تا گردشگری که می‌آید بپرسد این آقا کیست و از این طریق برایش توضیح داده شود که این از مشاهیر لنگرود است.

 

معشوری: این از لنگرود، چیز دیگری هست که بخواهید اضافه کنید؟

رجب‌زاده: تا از خاطرم نرفته بگویم؛ در دهه‌ی چهل و پنجاه با چاپ شعر در مجلات، شعر من تا حدودی شکل گرفت. همین‌جا از همه‌ی بزرگوارانی که شعرهای من از صافی نگاه‌شان گذشت و اجازه‌ی چاپ گرفت؛ سپاس‌گزارم و قدردان‌شان هستم.

ناگفته نماند بعضی از این عزیزان حضوری مرا تشویق و به ادامه‌ی راه مصمم‌ام کردند که ذکر نام‌شان را ضروری می‌دانم. زنده‌یادان رهی معیری، محمد کلانتری،  نصرت رحمانی، حسن شهرزاد و دوست حال حاضرم علیرضا طبایی.

 

معشوری: سپاس از این‌که در این گفت‌وگو شرکت کردید.

رجب‌زاده: من هم از شما سپاسگزارم.

 

  • نویسنده : تحریریه
  • منبع خبر : اختصاصی