مرا نمی‌توانید از گهواره‌ام جدا کنید
مرا نمی‌توانید از گهواره‌ام جدا کنید
هویتِ قومی در مسیرِ تحولاتِ فرهنگی، اجتماعی،...دستخوش تغییر می­شود. اگر چشم­ نگرانی بر پویه­ی مدامِ فرهنگیِ یک قوم داشته باشیم، حاصلِ تحول می­تواند، بالندگی باشد.

مهناز رضایی

تیترما – مهناز رضایی / مرا نمی­‌توانید از گهواره­ام جدا کنید؛ از مادرم؛ از خانواده­ام…هر کجا بروم بند گهواره­ام را با خود خواهم برد.

هر یک از ما پیوندی ناگسستنی با زادبوم خود داریم و هویت فرهنگی-زبانی خود را به آن مدیونیم. (اسکات ناب کانگاس/۱۹۸۱) زبان مادری را به پوستِ تن­ شبیه می­داند.

تولیدِ آثارِ نوشتاری با محوریتِ زادبوم، می­تواند حفظ و پویاییِ فرهنگِ منطقه­ای خاص را سبب شود. از نظر دور داشتنِ این مهم، پا نهادن در سراشیبِ افول زبان و گویش است. در هجومِ تند و سوزنده­ی تجدد و نوخواهی، برفِ زبان­ها و گویش­ها تُنُک می­شود و روزی خواهد رسید که حتی نمی بر قله­­های زمانی سپیدپوش نماند…و سیلی بنیان­کن دامنه را روفته باشد و هیچ منظرِ سرخ و سبزی از رقصِ کاسه­شکن­ها  پیش رو نباشد. نمی­توانیم در برابرِ زبان­های سلطه­خواه، منفعل بمانیم و تن به خودکشی زبانی بدهیم. خردِ جمعی، میراثِ فرهنگی، هویتِ قومی و منشِ زیستی،…داشته­هایی ارزشمندند که می­توانند در “پویه­ی طبیعیِ زبان”، دامنه را رنگین و تاج برف را همچنان بر قله ­درخشان بدارند.

راهی باید جُست، برای نگاهبانی از جلوه­های متنوعِ زیست­ورزی…ایران بستر گفت­وشنودِ گونه­گونی است؛ آینه­ی برتاباننده­ی صور زیبای زبانی. تقویتِ بنیه­ی ادبیاتِ بومی، یاری­گرِ بالندگی و تعاملِ بالغانه بین این جلوه­های فرهنگی خواهد بود. هر چه جوامع به سمت ثبتِ نوشتاریِ روایاتِ شفاهی رفته­اند، به همان اندازه ذائقه­شان از پسندِ قصه به ترجیحِ داستان تغییر کرده است. در همین راستا فرهنگ نقالی و مخاطب منفعل، جای خود را به فرهنگِ مشارکت و مخاطبِ فعال داده است.

از دیگر سو، انتقالِ شفاهی و سینه­به­سینه­ی حکایات و روایات و…همواره این داشته­های فرهنگی را در مخاطره­ی فروکاستن و تغییرِ بی­ضابطه قرار داده است. مدرن شدن جوامع و مقتضیاتِ زمان، بسیاری از این داشته­ها را روفته و محو کرده است. بلایای طبیعی و جنگ؛ به­ویژه، گویش­وران را پراکنده کرده و به­نحوی در ماندگاری و انسجام زبانی یک قوم اخلال کرده است. بدان معنی که حاصل قرن­ها زیست­ورزی؛ قوامِ فکری و عاطفیِ قومی، در مخاطره افتاده است. بارویی بلند را درنظر آورید که دستی نامرئی، خشت­­خشت از کمرگاهش بردارد…فرو خواهد ریخت.

پاسداشتِ تنوع زبانی اقوام و رشدِ ادبیاتِ بومی، گامی است به سوی؛ هم­فهمی، انعطاف فکری، توسعه­ی نظرگاه­ها و تبادل فرهنگ. برهم­افزاییِ نظام­مندِ زبان اقوام و زبانِ رسمی( زبان معیار)، زبان مردم ما را غنا خواهد بخشید. نقش­واره­هایی ظریف بر برگ­برگِ گلِ صدپَر پارسی خواهد نشاند. جامعه­ی زبانی ما- در وجه کلان- ظرافت طبع بیشتری در کاربست زبان، نشان خواهد داد. انتقالِ اصطلاحات و تعابیر، عباراتِ کنایی، زبانزد­ها،… از زبان قومی به زبان پارسی، امکانات دیگری در مواجهه با پدیدار و پنهانِ زیستِ ایرانیان فراهم خواهد آورد.

در نگاهی فراگیر، می­توان زادبوم ایران و دادودهشِ انواع زبانی رایج در آن را در نظر آورد. گستره­ای فراهم برای مطالعه و پژوهش درباره­ی زیرمجموعه­های زبانیِ جامعه­ای بزرگ­تر. انتشارِ هر چه بیشتر آثار بومی می­تواند منابعی از جلوه­­گری­های زبانی در مناطق مختلف ایران در اختیار بگذارد.

نیز منابعی در اختیار برای پژوهش­های تاریخی-جامعه­شناختی؛ برای تأمل درباره­ی بالاوپستِ تاریخ یک منطقه و بازیابیِ ریشه­های رنج و شادی مردم آن منطقه…امکانی برای گوش­سپردن به آواهای شگفت و برای تجدید نظر و تصحیحِ نگرش­ها.

توجه به رشدِ کمّی و کیفیِ آثارِ شکل­گرفته بر مبنایِ ارزش­های زادبومی بسیار مهم است؛ زیرا که شاخصه­ی رشدیافتگیِ فرهنگی و آفرینشِ خردورزانه­ و خلاقه­ی قومی است. هویتِ قومی در مسیرِ تحولاتِ فرهنگی، اجتماعی،…دستخوش تغییر می­شود. اگر چشم­ نگرانی بر پویه­ی مدامِ فرهنگیِ یک قوم داشته باشیم، حاصلِ تحول می­تواند، بالندگی باشد. رشد فرهنگی، بر نوعِ جامعه­پذیری، هم­گرایی و هم­زیستیِ زیست­ورزان یک منطقه، تأثیر مثبت خواهد گذاشت. داشته­های دردسترس و قابل ارجاع فرهنگی، می­تواند مانعی دربرابر گم­گشتگی و بی­هویتی باشد.

زبان محملِ اندیشه و فرهنگ است؛ موجودیتی زنده که می­تواند رو به تکامل برود و یا فروکاسته و تکیده شود.  از این موضوعِ کلی که قرار است، ساخت­های نحویِ زبان­های صوری، خواننده را به رهیافت­های معنایی راه بنماید، درگذریم…آن­چه قابل اعتناست، اینکه: عینیت­بخشی و اطلاق نام­ها( مکان­ها، اشخاص، حیوانات، اشیاء) در آثارِ بومی، ارتباط زبانی مخاطب-متن را در سطحی مادی، ملموس و عینی ممکن می­سازد.( Concrete).

سرریزِ ذخیره­ی واژگان بومی در زمینه­ی زبانِ معیار( غالب)، به پیوستن رودی به دریا مانند است. آنچه در عمل پیش می­آید، شکستنِ غلبه­ی زبانِ معیار است. زبان؛ واژگان، عبارات و اصطلاحات در کنارِ ساختِ فضاهای بومی و ارائه­ی شیوه­ی زیستیِ ویژه­ی شخصیت­ها در آثار بومی، نوعی غلبه­ی معکوس را ممکن می­سازد. در جریانِ خوانش، مخاطب تحت سلطه­ی تام­وتمامِ فضای فرهنگی-زبانیِ دیگری؛ غیر از فرهنگ و زبان معیار است. حس­برانگیزیِ این آثار نیز در عقب­نشستنِ موقتِ زبانِ غالب به نفعِ هویتِ زبانِ قومی مؤثر است.

برای طیفِ مخاطبینِ غیر بومی، این متون نُرمی خارج از هنجار را پیش رو می­نهند؛ چه در سطحِ واژه و چه در سطحِ نحو. در متنِ روان­خوانِ معیار، ترکیباتِ جدیدی نشسته است؛ قواعدِ آشنا- در سطحِ خرد یا کلان- کنار گذاشته شده و یا تغییر یافته…و یا به ساده­ترین بیان، آن تناظر یک­به­یک لفظ و معنای زبان معیار در بخشی از اثر و یا در کل آن شکسته­شده است.

به این نمونه­‌ها توجه کنید:

-مه کتاوه­گه دامه مه­ریه­م.

معادل فارسی:

-من کتاب را به مریم دادم.

در نمونه‌­ی اول-گویش کردی-فعل در میانه­ی جمله آمده است، در حالیکه در نمونه­ی دوم-گویش پارسی- فعل جمله را پایان می­دهد.

گویشِ فارسیِ کرمانشاهی در آثار بومیِ این منطقه نیز، پرداخت­ها و سایش­های دیگری از افعال و واژه­های کردی را نشان می­دهد و به شکلی از نُرم زبانِ معیار، خارج است.

ورودِ واژ­گانِ بومی به قلمروِ زبانِ نوشتاریِ معیار، با نوعی مفهوم­شدن و پذیرشِ عام­ همراه است. بدین­ترتیب، خزانه­ی واژگانیِ زبانِ رسمی، لبریزتر خواهد شد؛ امری که در روندی معکوس باید در آن به­تردید نگریست؛ چرا که زبانی که جمعیتِ کمتری به آن سخن می­گویند، با ورودِ بیش­ازحد واژگانِ زبان غالب، ممکن است نوعی تخریب را تجربه کند. این موضوع وجوه متفاوت و قابل بحثی دارد که در این مجال، امکان پرداختن بدان نیست؛ بحثی که علل و عوامل دخیلِ دیگری را هم در چنین تأثیرات، در نظر بگیرد…

زیستِ زبانیِ وسیع­تری را هم باید پیش نظر داشت. مجموعه­ی زبان­های ایرانی( کردی، لری، تاتی، بلوچی،…)، در زیست­ورزیِ ما به­عنوان یک ملت(  Nation)؛ در شکل­گیریِ هویتِ جمعیِ ما، نقش­­ داشته است. اقوام، حباب­های تک­افتاده و دور از هم نیستند. همسایگیِ اقوام در نقاطِ مختلف سرزمین ما ایران، بده­بستان­های بسیاری را سبب شده است. اشتراکاتِ ملی و هم­زیستی، تأثیرات خود را در زبان نشان می­دهد. در بارشِ جلوه­های اندیشه و فرهنگِ اقوام، زبانِ مشترکِ ما- فارسی- به کمانی هفت­رنگ مزیّن شده است. روندی که به پویایی زبان فارسی یاری رسانده است.

واژگانِ بومی در بسترِ متنِ نوشتاریِ معمول، جدا و رها نیستند؛ بلکه در شکل مجموعه­های واژگانی و در ساختِ جمله یا جمله­واره­ به­کار گرفته می­شوند. ساخت­های نحوی؛ به­ویژه در ثبتِ گفتار( در دیالوگ­ها و یا در زبانِ راوی)، متن معیار را ناچار از پذیرش ناهمگونی­ می­سازد. در بیانی کلی؛ زبانِ نوشتارِ معمول، در دو محور جانشینی و هم­نشینی دستخوش تغییر می­شود.( بحث درباره­ی حد و میزان این تغییرپذیری نیست.)

اگر آثار بومیِ ارزشمند، نوشته و منتشر نشود، شیبِ تندتری خواهیم پیمود: زبانِ گفتاری اقوام را رفته­رفته باد خواهد برد، انتقالِ بین نسلی زبان­وگویش کم­وکم­تر خواهد شد. در کنار این­همه، می­دانیم که روند روبه­افزایشِ مهاجرت به دیگر شهرها و کشورها( دوری از مبداء زبانی)، گویش­وران را به اقلیت­های پراکنده و به محاق­رفته­ای بدل می­کند…برای حفظ ارزش­های اندیشگی-فرهنگیِ خود به حراست از زبان­وگویش خویش نیازمندیم و یگانه راه ثبت و ضبطِ چنین میراث بزرگی، تولید آثارِ مکتوبِ بوم­محور است.

به مدد همین آثار مکتوب است که خواهیم توانست روند تحولِ زبانی-گویشی قوم خود را مطالعه کنیم و بدانیم مدرن­شدن جوامع و پنجره­های باز ارتباط، چگونه اندیشه و فرهنگ ما را تحت تأثیر قرار داده است. آثار مکتوبِ قوم ما، گواه تاریخ زبانی ما نیز هست؛ چه راهی رفته­ایم؛ چه از سر گذرانده­ایم و در سطحِ ادبیِ نوشته­های ما چه تغییراتی ایجاد شده است…؟

نمونه­­داستان­های آمده در این مقاله را می­توان از نظر تاریخ نشر- با اندکی مسامحه- به دو دسته­ی آثار قدیمی­تر و جدید­تر تقسیم کرد. مقایسه­ای ساده، نشانگرِ حرکت از رویکردی غریزی به سوی رویکردی تکنیکی در داستان­نویسیِ منطقه­ی­ ماست. نوع نگاهِ نویسندگان کرمانشاهی به مقوله­ی داستان تغییر کرده است و این تغییر؛ نیک­بختانه، بر ارزش ادبیِ آثارِ بومی ما افزوده است. ارزش­های زبانی در آثار جدیدتر؛ محسوس­تر است و آگاهانه­تر به­کار گرفته شده.

چنان­که گفته شد؛ ذائقه­ی ادبی ما به ترجیحِ داستان­های تکنیک­محور و واجد ارزش­های زبانی رسیده ­است؛ به­گونه­ای که گزینش­وچینشِ واژگان در متن، پیش پای تولید آثارِ محتوامحور و انگیزشی هلاک نشود. زبان به­کاررفته در آثار جدیدتر، بر آن است که از چارچوبِ تنگِ مفاهیم قاموسی وارَهد و فرصتی برای درهم­نگریستنِ مخاطب و متن فراهم آورد و امکاناتِ تأویلی را در نظر مخاطب مشارکت­جو، جان ببخشد…

هم­چنان که زمان گذشته، فردیت و نوع جامعه­پذیری ما تغییر کرده است. دغدغه­های ما، دیگر شده و همه­ی این تغییرات در آثار جدیدتر، بازتاب یافته و جلوه­های زبانیِ اندیشه­ورزی، رنگ دیگر گرفته است. نگرش­های زبانشناختی بر مناسبت و تعاملِ “زبان” و هویتِ فردی­وجمعی، توجه می­دهد.

تذکر: بگذارید روی زبانِ کردی و فارسی به عنوانِ دو نمونه از زبان­های ایرانی تمرکز کنیم… بدیهی است که وقتی از زبانِ کردی در برابر زبانِ فارسی- زبان قومی در برابر زبانِ معیار- سخن می­گویم، تنها به عمومیت و فراگیری زبانِ فارسی توجه دارم؛ منظور جدایی و تقابلِ این دو زبان نیست. نیایِ مشترکِ این دو زبان و تشابهات­شان غیر قابل انکار است. مارتین ون بروئینسن( کردشناسِ هلندی)، زبان کردی را دارای برخی و­یژگی­ها و عناصر زبانیِ جنوب غربی( پارسی هخامنشی) می­داند. دی اِن مکنزی( پژوهشگرِ زبان­های ایرانی)، نیز بر اساسِ پژوهش­های گسترده­ درباره­ی زبان کردی، آن را یکی از نزدیک­ترین زبان­های ایرانی به زبان پارسیِ هخامنشی محسوب داشته است.( پارسی= فارسی)

برگردیم به این موضوع که: در گذر زمان، “زبان” هم­چون هر مؤلفه­ی زیستیِ دیگر، دست­خوش تغییر می­شود. در زادبومِ ما، رفته­رفته محدوده­های زندگی  دهقانی کوچک­تر شده است…تغییرِ اقتضائات زیستی، گسترش راه­های ارتباطی و افزایش تعامل و بده­بستان با مردم پارسی­گو، سبب هرچه نزدیک­تر شدن زبان کردی کرمانشاهی؛ از منظر واج­شناسی، به زبان پارسی شده است. زبان کردی ساخت­واژه­های نو را پذیرفته و کاربرد برخی واژگان کهن را کنار نهاده و در کابرد برخی واژگان تصحیحاتی را متحمل شده است. اگرچه که گویش­وران زبان کردی همواره بر مصون­ماندن زبانِ خود، اصرار ورزیده­اند…امکانات جدید و در دسترسِ زبان­آموزی و گسترشِ امکانات ارتباط جهانی، دیوار این مصونیت را کوتاه کرده است. تولید و نشر آثار مکتوب می­تواند راهی برای ثبتِ تاریخیِ حیاتِ واژگان معمول در یک­ زادوبوم باشد.

در میان انواع گویش کردی، کردی کرمانشاهی دارای وجه ارتباطی قوی­تری است. به بیان ساده­تر؛ کردی کرمانشاهی برای فارس­زبانان مفهوم­تر است. پدیده­ای به نام تحصیل­کردگی را هم بر این موضوع بیفزایید؛ چرا که تسلطِ به وجوه زبانِ فارسی و رشدِ توانمندی­های ذهنی-زبانیِ این گروه، بر تحولات زبانی-گویشی منطقه اثرگذار بوده است. جلوه­ای از این سمت­وسوگیریِ زبانی را در آثار مکتوب دنبال کنیم: آثارِ داستانی ما، تفاوت­های آشکاری از نظر میزان و چگونگیِ درآمیزیِ زبان فارسی با زبان و لهجه­­­ی زادبومی نشان می­دهند. ( آثار داستانیِ قدیمی­تر را با آثار جدیدتر مقایسه کنید.)

تذکر: نویسندگانِ فرهیخته و خودآموخته را هم، تحصیل­کرده می­دانم.

موضوعی که از آن گفت­وگو کردیم، ذهن را به ضرورت دیگری متوجه می­سازد، اینکه؛ لازم است زبان کردی هم، در برنامه­های آموزشی کشور جای دقیق و تعریف­شده­ای داشته باشد. آنچه که می­تواند از نادیده گرفته شدنش مانع شود، از خاموشی­اش. حضور در نظام آموزش رسمی، زبان­های قومی را از کنار ماندن مصون نگاه خواهد داشت. نادیده گرفتن یک زبان، نادیده گرفتن و یا کتمانِ اندیشه­ورزی­ها و وجوه تفکر یک قوم است.

آموزش رسمی نیازمند متون مدون است. رویکردِ آکادمیک، فراهم­آورنده­ی امکانی است برای: ثبت و ضبط حیات یک “زبان” و گسترش­ پژوهش­ها با موضوعیتِ آن. باید به حالِ اندک بودن منابعِ قابل ارجاع زبان کردی، فکری کرد.

وجود منابع کافی و در دسترس و اساتید زبان­شناس، تشخص زبان­های قومی را به زبان­آموزان، گوشزد خواهد کرد. جذابیتِ آموختن درباره­ی زبان­های مادری، به شیوه­ی علمی و نظام­مند، افزون­تر است و آموزش آکادمیک، نوعی انسجام و تداوم را در رفتار زبانی اقوام موجب خواهد شد. حتی اگر موجودیتِ زبانیِ واحدهای قومیِ پراکنده در جای­­جای جهان را محدود به زمان بدانیم که دیر یا زود لابه­لای پره­های زبان­های تمامیت­خواه گم و محو خواهند شد، به تأکید لازم است دست به نوشتار ببریم. نوشتن و برجانهادن آثار ادبیِ بومی، حکّ نقشی بر پیشانی و قلبِ تاریخ زبانی بشر خواهد بود.

سنت لویی رابینو( ۱۲۸۱ شمسی) می­گوید: بدبختانه کردها بر این باور هستند که به­کارگیری واژه­های فارسی هنگام سخن گفتن، نشان از بافرهنگی آن­ها خواهد بود. پیامد چنین آمیختگی زبانی آن است که واژه­های این زبان کردی…از میان خواهد رفت. ­

پیش­تر هم به این موضوع توجه داده شد که زبان ماهیتی جامد و ایستا ندارد… خود زبان کردی کرمانشاهی، اتاق چند دری را مانند است؛ گویش­های گونه­گونِ زنگنه­ای، لکی، جافی،…هم میهمان و هم صاحب­خانه­اند و رفت­وشد بسیاری در میان این گویش­ها دیده می­شود و در نتیجه­ی آن، هم­پوشانی­های غیرمزاحمی در شیوه­ی گفتارِ بوم­وندان بروز یافته است.

مؤانست، هم­جواری و ارتباط، دامنه­ها و مرزهای زبانی را تحت تأثیر قرار می­دهد. تقسیم­بندی­های استانی، بده­بستان­های زبانیِ ویژه­ای را در کشور ما سبب شده است. جدا از این موضوع، نمی­توان پنجره­های ارتباط را بست و بر اصالت زبانی اصرار کرد. حرف بر سر حیات زبانی ما نوع بشر در مقطعِ زمانی-مکانی خاص است. نوشتار می­تواند صدای انعکاس­یابنده­ی ما باشد برای آیندگان؛ می­خواهیم بگوییم- بنویسیم- و بشنوند که ما در زادبومی خاص، با فرهنگ و زبان و نظرگاه­های ویژه­ی خود زیسته­ایم و برای ثبت و حفظ میراثِ کهن خویش کوشیده­ایم. می­خواهیم بگوییم ما بوده­ایم و بخشی از داشته­های شما آیندگان، حاصل رنج­ها و کوشش ما بوده است؛ آنچه در گنجینه­ی ذهن و روح خود دارید،…حتی اگر امروز صدای سم اسبان ما از کمرکش کوه­های زاگرس به گوش­تان نمی­رسد، ما زاگرس­نشینان سربلند، بخشی از تمدن بشری را ساخته و حراست کرده­ایم.

دیگر این­که صدای اقوامِ مختلف در کنار هم؛ نوعی حرمت متقابل، برادری و هم­فهمی را میسر می­سازد. اقوام دورمانده از همِ  ما به سایه­ساری نیاز دارند که بتوان در آن گفت و شنود و به هم­دلی رسید. بکوشیم از نوشتار بومی حمایت کنیم؛ چه در محدوده­ی اقلیم خود، چه به عنوان حرکتی مبارک که بایسته است در کل کشور تقویت شود. بدین­طریق اقوام، دور از تکلفِ زبان و فرهنگِ غالب، بیشتر از خود خواهند گفت و رنگِ آشنای رنج را در چهره­ی هم خواهند شناخت و جانِ زخم­خورده از سرنوشتِ یک­دگر را التیام خواهند بخشید.

مردم زادبوم من گاه ناگزیرند برای لقمه­ای نان به گریبان صخره بیاویزند…مردمم مرزدارانِ سرفراز و افراشته­قامت­اند. سنگ­وصخره، پناه و چشمِ قلعه­شان بوده…آب از دستِ کوه نوشیده­اند و بر سینه­­شان، تاریخِ کهنِ ایران و نیز روایتِ عاشقی، تیشه خورده است…گوش بر صخره بخوابانید تا صدای صفیرِ موشک و بمب بشنوید؛ یا صدای تاختِ اسب­هایی که از تنگه­ای می­گذرند…قصه­هایی دیرینه­تر، قصه­هایی دورتر… اجازه می­خواهم به احترامِ مردم زادبومم، شعرواره­ای تقدیم کنم:

گلونی­ات را به ماه گره زده­ای/ به ماهِ سرخِ برآماسیده بر تراکم ابرها/ کوه­برپشت…رد تیماج بر برف، بر صخره، بر…نان/ مرخیل گُرگرفته­دامان، شوکا را نفس بمان/ لارپیچِ هفت­هزار آه/ آفرت­بانو/ ریجاب بنوشان کورپه­گانت را/ میهمانِ عرش­نشینِ آپادانا…

“آفِرَت”

نمونه­ها:

به­دور از ریزکاوی و قضاوت درباره­ی توان ادبی آثار، نمونه­های زیر را مورد توجه قرار دهیم:

یک: انعکاس مناسباتِ تولید و زندگیِ متکی بر زراعتِ بوم­وندان

…به گوش ما رسید که بهار سال پیش یکی از متنفذین شهری از طبقه­ی علما، نایب قدس پسر مرحوم ثقه­الاسلام که زمانی رئیس اوقاف شهر بود، توسط کسانی برای نیرم پیغام فرستاده و وی( سروناز) را برای خود خواستگاری کرده است. خان عذر آورده گفته است، دختر من حالا باید یک­سال دیگر بماند تا به سن قانونی ازدواج برسد. خواستگاران در مقابل گفته­اند، ما صبر خواهیم کرد، لیکن نمی­شود از حالا شیرینی­اش را خورد؟

نیرم پاسخ داده است:

-ما زارع هستیم و زارعین می­گویند:” داس خود را برای درو همان­وقت تیز کن که به کارش خواهی بُرد. حرف حال را حالا و حرف یک­سال دیگر را یک­سال دیگر باید زد.( شادکامان درّه­ی قره­سو- علی­محمد افغانی)

دو- الف: ویژگی­ جوان­مردی و قهرمانی در شخصیتِ اصلیِ اثر و توصیف طبیعتِ زادبوم

“آهو” بر آهنگ پاهایش افزود. سوار خاموش و در فکر بود. دستمال سرمه­ای ریشه­داری دور سرش بسته بود. سایه­اش در میان تاریکی شب مشخص می­کرد. از دور چراغ­های دهکده سوسو می­زد. جاده­ای که اسب و سوار از آن می­گذشتند به قلب ده می­خورد. نزدیکی­های آبادی، از بغل جاده، تک­وتوک درختان سنجد سر می­کشیدند. باغ زردآلویی ده را از دید می­پوشاند. زردآلوها گل کرده بودند و عطر ملایمی در هوا پخش شده بود. چراغ به چالاکی از اسب پیاده شد و افسارش را به درختی بست. تفنگش را به دست گرفت و با گام­های آهسته از لابه­لای زردآلوها به سوی ده رفت. با شنیدن صدای پایی پشت درختی پنهان گردید…( ص ۴۴-چراغی برفراز مادیان کوه-منصور یاقوتی)

دو- ب: نمود مشکلاتِ فردی و اجتماعیِ منطقه

-شانس از همه جا با ما یاره

عمو حیدر که دست­های درازش در جستجوی حبه­ای تریاک که گوشه­ای افتاده بود، کرک­های قالی را می­کاوید، گفت:

-باید نشان بدی که لایق لطف ارباب بزرگ هسی

عمو ریش سیاهش را خاراند و به شوخی اضافه کرد:

-از این به بعد یه پا مالکی! پنجاه سال دوندگی کردم و خون دل خوردم و صاحب مرغی نشدم، پسرم! قدر صادق­خان را بدان ببین از عصاش چه برکتی می­ریزه. خدا سلامتش بکنه.

احمد پاشا با لحنی تودماغی گفت:

-قلی را هم با خودت ببر. تنهایی خوب نیست، شاید اتفاقی پیش بیاد. قلی دویس تومن انعام داره.( ص ۵۶- همان)

دو-پ: عشق به طبیعتِ زادبوم؛ انعکاس­یافته در نوع توصیفات

خوش­قدم انگار بال درآورده بود، چنان با سرعت چهارنعل می­رفت که اگر دستش به چاله­ای فرومی­رفت و می­افتاد، سوارش را ریزریز می­کرد. سوارها از حاشیه­ی تپه که پیچیدند، کتابعلی را دیدند که به دهانه­ی تنگه فرو رفت. تنگه­ای که می­خواستند از آن بگذرند، درواقع جنگل کوچکی بود. جویبارهای متعدد با خروش از لابه­لای درختان می­گذشتند و به رودخانه گاورود می­ریختند.

درخت­های کهنسال و قطور گردو و توت و کی­کِم و وِزم و گلابی سر در بغل هم گذاشته بودند.

جنگل در بعضی نقاط چنان تنگ­وتاریک می­شد که انسان بدون ترس و وحشت نمی­توانست خودش را به آنجاها بکشاند. چند راه بزرو از لابه­لای درختان می­گذشت و به سوی پاییزآباد می­رفت…چراغ دستی به گردن خوش­قدم که خیس عرق بود، کشید.( ص ۹۶- همان)

دو-ت: نمود دورونزدیکِ زندگیِ محقرِ روستائیان

زیر آفتاب نیمروز، ستاره­سوز کسل و تنبل دراز کشیده بود.کوچه­ها خالی و کثیف و پُر از مگس بود. در کوچه­ها به­ندرت عابری گذر می­کرد. چندتا بچه­ی کوچک میان خاکروبه­ها بازی می­کردند و به سروصورت هم خاک می­پاشیدند. سر چشمه چندتا دختربچه نشسته و رخت می­شستند. خر ویلانی در حاشیه­ی دیوار می­پلکید. مردها به صحرا رفته بودند و زن­ها دم در حیاط یا ته خانه­ها نخ می­رشتند. از بام قلعه­ی اربابی دود بالا می­رفت.( ۱۲۴- همان)

دو-ث: نمود فقر و ستم­دیدگی

چراغ در خیال ننه­اش را می­دید  که با پشت خمیده، گیسوی سفید، دست­های پینه­بسته و شکم گرسنه مثل گوسفندی زیر دست قصاب بی­صدا انتظار مرگ می­کشید…مادر ناوخاص را می­دید که روی جنازه­ی فرزندش خم شده و با ناخن گونه­هایش را چاک­چاک می­کند…( ص ۱۳۸- همان)

دو-ج: حضور سه عنصرِ معنادارِ زندگیِ زاگرس­نشینان: کوه، اسب، تفنگ

…مردمی که دوروبر مادیان کوه می­پلکیدند، نصرت را دیدند که تفنگش را روی شانه آویزان کرده و قوزکرده و گریان، سوار بر اسبش رد جاده را گرفته بود که به­سوی تپه­ماهورهای کوه دالاخانی می­رفت. بر پشت خوش­قدم کسی سوار نبود. اسب چراغ تنها و بی­هدف راه می­پیمود.( ص۱۵۸- همان)

سه-الف: جزء­نگاری و ارائه­ی تصویریِ رسوم

یکی شیشه­های شکسته­ی کف اتاق را جارو می­زند.

-آخ دستم برید.

-برو زود دستت را ببند.

بوی کهنه­سوخته بلند می­شود.

زن­های همسایه تو اتاق در هم می­لولند و ولوله می­کنند. سر مادرم از میان زن­ها پیداست، چون با دو پا روی خشت خام نشسته است. زیر خشت خاکستر گرم پاشیده­اند. موهای مادرم فتیله­فتیله شده و خیس عرق است. صورت­خانم هی اسفند و کندر تو منقل می­ریزد. دود چرب و غلیظ از روی دیو و اژدها و عکس حضرت ابراهیم می­گذرد و به سقف تنوره می­کشد. تیرهای چوبی سقف سایه­تر می­شود. کبوتری از دوغاب روی یکی از تیرهای سقف پرواز می­کند و از دود می­گریزد.

-یا قریبَ­الفرج یا الله…بنده را از بنده کن سوا…بکن سوا…بکن سوا…

حالا دیگر دایی­سلیم به جای فریاد، جیغ می­زند. خیلی غمگین. دلم برای او می­سوزد. تا به او نگویند پایین بیا، نمی­­آید. تا ننه نزاید او نباید پایین بیاید. حتماً سردش است.

-فشار بده…توی بطری فوت کن ای زن…بچه­ات حیف است. خفه­اش می­کنی آخرش.

یکهو بطری از دست ننه می­افتد. چیزی تُلُپه می­کند و در خاکسترهای توی خشت رها می­شود.

-اوو…وَغ.اوو…وغ…

باشتاب در جایم می­نشینم. خاکستر سراسر خونی است. دست­های طوطی­­خانم بچه را از میان خون و خاکستر برمی­دارد:

-پسر است.

-خدا را شکر.

-الهی به داده­ات شکر

-به نداده­ات هم شکر خدایا

طوطی­خانم بچه را که وغ می­زند روی سرن می­گذارد. سر روده­ای را که از شکم بچه بیرون آمده با انگشت اندازه می­گیرد و با نخ سیاهی محکم می­بندد. روده را از طرفی که به تکه­ای گوشت بند است با چاقو می­برد. گوشت را که مثل دل­وجگر خون­آلود است، در پارچه­ی سفیدی می­گذارد.

صورت­خانم گوشت را برمی­دارد و به گوشه­ی اتاق می­برد. از جیب خود یک مشت سوزن وسنجاق بیرون می­آورد به گوشت فرو می­کند. سپس پارچه را گره می­زند و در کوزه­ی تازه، آب­ندیده و دهان گشادی جا می­دهد. به زن شایان­زرگر اشاره می­کند و هر دو به حصار می­روند. در تاریکی و دود و دَم غرق می­شوند. من دست­های آن­دو و کوزه را می­بینم. کوزه را در گوشه­ی باغچه چال می­کنند. لب­هاشان تندتند می­جنبد. زودزود چیزی می­خوانند و به گوشه­ی باغچه فوت می­کنند. گربه­ی سیاهی از دیوار حصار به کنار باغچه می­پرد. صورت­خانم و زن شایان­زرگر با شتاب به­سوی گربه می­دوند و دنبالش می­کنند.

-پِشت…پِشت. خودشه، خودِ خودشه

-ردخور نداره

چشمان گربه برق می­زند و با جیغ می­گریزد.

مادرم را در رختخواب می­خوابانند. طوطی­خانم چاقویی که با آن ناف بچه را بریده برمی­دارد، دورتادورِ رختخواب مادرم را خط می­کشد.

صورت­خانم از طوطی­خانم می­پرسد، ” چه می­کنی؟”

طوطی­خانم پاسخ می­دهد، ” حصار می­کشم.”

-برای کی؟

-برای مریم و بچه­اش

-بکش، بکش که مبارک باشد

…( ص ۱۷- سال­های ابری- علی­اشرف درویشیان)

سه-ب: آینه­ای در برابرِ فقر و تنگیِ معیشت

آهسته می­رفتیم و از خانه نان می­دزدیدیم و می­گذاشتیم لیفه­ی شلوارمان تا ننه غافلگیرمان نکند. ننه اگر می­دید با چنگول میان ران­هامان را کبود می­کرد. می­نالید و سر خود را به دیوار می­زد. می­نشست گوشه­ی اتاق، زانوها را بغل می­کرد، خودش را به چپ­وراست تکان می­داد و می­موئید:” کزه­کن پای دیوار به خودم. بدبخت به خودم…به گور کسی که مرا شوهر داد. روله­روله برتان بکنم الاهی.”( آبشوران- درویشیان)

بابا هم بعضی شب­ها می­خندید. هرشب که پول داشت…یک دانه ترب می­خرید و با خودش می­آورد. از در که داخل می­شد پاورچین­پاورچین می­آمد و دستمال مچاله­اش را باز می­کرد و ناگهان می­خندید و می­گفت:” بچه­ها خربزه­ی زمستان براتان آوردم…شب­هایی که بابا خوشحال بود، ننه هم تخمه­هایی که تابستان جمع می­کرد، بو می­داد. می­نشستیم به شکستن و بابام قصه می­گفت و نصیخت می­کرد و نماز یادمان می­داد. صورت ننه گل می­انداخت و لبش را تر می­کرد. مهربان و خوب می­شد. خوشگل می­شد.( آبشوران- درویشیان)

چهار: انعکاسِ خاطرات و تاریخ شفاهی در آثار

…نترس…پیداش مُکنم…بلکه­م خودشان آمدن ایشالله…خدا الرحم­الراحمینه…سروصدا محله را برداشته بود. دنبال­شان به کوچه رفتم. زن­ها و مردها دوردست را می­پاییدند. ” معلوم نیس کجاس…هر جایه نگاه مُکنی گردوخاکه.” کسی از پشت بام گفت:” گمان بکنم طرفای وزیریه به علی”

” آری میگن رشیدی­ام بوده. کشته­ی زیادی­ام داده” پسر جوانی بود که سراسیمه از راه رسید و آغوش مادرش را پُر کرد. مردی دوان­دوان آمد:” کشتن…همه­شانه کشتن…بچه­های مردم…محصل…همه­شان مردن…وِی خدا…دل­وروده­شان در آمده بود…”

زن عمومشتی به سر خودش زد:” یا ابولفضل” زنی با چشمان دریده گفت:” مگر بود خالو، مدرسه ارای چه؟ اوانه چه گناهی کردنه…مشتیگ منالن” مرد خودش را روی خاک­های کوچه انداخت:” خودم دیدم…یه دبیرستان پسرانه­ام بوده.”( زنی در فصل پنجم- مینو دبیری)

پنج: نمود فقر و بی­سوادی و تأثیراتِ غیرقابل انکار…

…نفس­نفس­زنان پول خواستم. گفتم برای چه می­خواهم. خندید:” اگه چیز خوبی بود که خودم برات می­گرفتم. می­خوای چکار. می­خوای بری اجباری هی با اردنگ بزنن پَس­اِت؟ ازت بیگاری بکشن؟ هزار دفعه این را گفته بود؛ هروقت بهانه می­گرفتم تکرارش می­کرد. بعد می­گفت:” کاری به کار حسن نداشته باش. بزار بره درس بخوانه بشه نوکر دولت تا هی بزنن تو مُخش. جنسش جَلبه، حقشه. ولی تو حیفی. همی چرخ را می­دم باهاش زندگی­ت را بچرخانی. صبر کن بزرگ شی! همیشه به یک پلک­زدن بزرگ می­شدم. می­شدم شبیه او، بلند، لاغر، با لباس تیره و چرک. توی بازار، کنار ستون بین دکان آقامرتضی و رجب­کچل روی پیت حلبی­ام می­نشستم و لباس کهنه­ی مردم را براشان پشت­ورو می­کردم…( کارت ورود به زندگی- اسماعیل زرعی)

شش: نمود رفتارِ اجتماعی، با نگاهی انتقادی/ بیان تصویریِ آیینِ سوگواری

…اهرم تا سرحدش بالا رفت و ایستاد. مرد آخرین تکان­هایش را خورد و آرام گرفت. صدای جیغ­وشیون چند زن آمد که وسط مجلس ایستاده بودند به شین کردن. آن بالا داشت باد می­چرخید که مرد مثل پاندول ساعت­های قدیمی تکان می­خورد. چشم دوخته بودیم به طوق آسمان. بعد مرد خودش را توی هوا خیس کرد. یک گُله از شلوار کرمی­رنگش تیره شد و هی تیرگی بزرگ و بزرگ­تر می­شد. ده دقیقه­ای توی هوا تاب خورد تا دستور دادند و اهرم را پایین آوردند. مأمورها رفتند روی کفه­ی جرثقیل و منتظر شدند. گوشه­های شلوار را با احتیاط گرفتند که دست­هاشان خیس و نجس نشود. درازش کردند. دوتای­شان طناب را باز کردند و سر مرد چندبار خورد روی کفه­ی آهنی. مردم پول خرد پرت می­کردند طرف جنازه. سکه­های زرد و سفید توی هوا برق می­زدند و می­خوردند به لاشه­ی جرثقیل و صدای ونگ­مانندی می­دادند. بعد توده­ای سیاه از ته پارک نزدیک شد و یک­صدا می­گفتند” وی…وی…وی” مردم ساکت شده بودند و فقط صدای ناله­ی توده­ی سیاه می­آمد. یکی از مردها توی شلوغی جمعیت دستش را بلند کرد و فریاد زد” چمری” به سازچی­ها اشاره داد.  دو مرد از سایه­ی دیوار بیرون آمدند و سرنا و دهُل را از پوسته­هایشان جدا کردند. سنگین نواختند و رفتند به استقبال توده­ی سیاه. صورت زن­ها معلوم شد که می­آمدند طرف ساز و دهُل، چادرهای مشکی را دور کمر پیچیده بودند و صورت خراش می­دادند. جای ناخن­های­شان زود نمایان شد و رد خون را از آن فاصله هم می­شد ببینی.( ص ۱۵ و ۱۶ –نیوکاسل- آرش محمودی)

هفت: باورها و خرافاتی که مردم روستا به علتِ دوری از تحصیل و آموزش، با آن زندگی می­کرده­اند…

یک­روز باجی سر چشمه­کاکلی می­بیند بلقیس موهایش را دور گردن کوکب خاتون انداخته است و می­خواهد او را خفه کند. بلقیس به­محض دیدن باجی آن­جا را ترک می­کند و غیبش می­زند. باجی خودش را به در خانه­ی سلیمان می­رساند و از بین دو ورق حلبی در، حیاط را نگاه می­کند و بلقیس را کنار ریحانه و در حال دوشیدن شیر می­بیند. او یقین داشت که بلقیس را چند دقیقه پیش سر چشمه دیده است.

یک­روز صبح که آفتاب نورش را نثار آبادی کرده است، سلیمان و ریحانه بلقیس را گم می­کنند…چندبار به قبرستان سر می­زنند. چندبار زاغه را جست­وجو می­کنند، اما بلقیس قطره­ای شده است و رفته توی زمین. همراه مردم دوروزنه آبادی­های هم­جوار را هم می­گردند اما فایده­ای ندارد. سلیمان و ریحانه، خسته و کوفته با چشم­های قرمز به خانه برمی­گردند. ریحانه متوجه چیزی روی زاغه می­شود. قدم­هایش را تندتر می­کند. خرمهره­ای را که بر روی شانه­ی چپ بلقیس سنجاق کرده بود، روی زمین می­بیند. اشک از چشم­هایش سرازیر می­شود. یحیی از ترس جانش به دخمه­ای که بالای کوه سرتزن بود فرار می­کند.( ص ۳۶ و ۳۷- باجی- نعمت مرادی)

-نمونه­هایی بیشتر که قلمِ زیبا و نگاه توصیف­گرِ بومی­نویسان ما را نشان می­دهد؛ بومی­نویسانی که همواره دغدغه­ی مردم داشته­اند:

کوه “ماین­بریا” زیر نور مهتاب مثل گاومیش خسته­ای لمیده بود.( یاقوتی)

ده مثل بره­ای که پشتش را چیده باشند، کوچک­تر می­نماید.( افغانی)

زخم جاده بر پهلوی تپه­ی پربرف نشسته بود. همچون جای دندان گرگی بر شکم گوسفند پرپشمی.( درویشیان)

ننه رفته بود بازار کلوچه­پزها تا کلاش­هایی را که چیده بود به صاحبکارش بدهد و با مزدش از وسط راه کله­پاچه بخرد. اگر دکان صاحبکار ننه بسته بود، خیلی غمگین می­شد و تا خانه گریه می­کرد.( درویشیان)

یک­ نفر آدم برای خدمت شبانه­روز، یک بار هیزم، یک مرغ، ده دانه تخم مرغ، یک من نان، پنج سیر کره، پنج سیر قند، ده مثقال چایی، ماست، دوغ، هر چه لازم شود؛ این نه رقم فوق ناهار مباشر( ناظر خرمن­کوبیِ کل روستا) بود.( دینوری)

محصول را درو کرده و به خرمن آورده، کوبیدیم. بعد از باد دادن و قلبیر نمودن، مباشر آمد خرمن قسمت نماید. دو قسمت او برد و سه قسمت به ما داد. بعدها میرآبی و اربابانه هم گرفت…( دینوری)

مدت­هاست خیال مسافرت را دارم. فکر تو نگذاشته است. آری تو، تویی که مانند قله­ی بیستون در این دیار یکّه­ هستی.( افغانی)

غمی به­اندازه­ی کوه بیستون روی دلم بود.( درویشیان)

نمونه­ی کلماتی که از لهجه­ی کرمانشاهی، به آثار بومی راه یافته: 

بژی=کلوچه/ گُرُمچه=مشت/ لِک=غده/ تلیش=تریشیدن/ کلاش ­چیدن=گیوه بافتن/ چِه=چی/ باوه­ام=پدرجانم( درویشیان)

بازی­ها:

قمچان(یاقوتی)/ ریخه­مه مشتت( درویشیان)

نمونه­ی شعرهای محلی:

گل ریواسه روله­ی من، اونه خاصه( یاقوتی)

بنویسین و بان طاقی طاق­وسان، تا کی بکیشم جور ناکسان( درویشیان)

باورها:

زنش به او گفته بود که درختای اونجا( چشمه­پری) مقدسن، مردم زیر او درخت نذرونیاز می­کنن.( یاقوتی)

انداختن تکه­ای لباس کودک به دهانه­ی آسیاب که نوزاد نگریَد.( افغانی)

مردن مارگزیده به­سبب گذشتن موش از روی او.( یاقوتی)

دوطرف جناز می­ایستادند و با آهنگ پرغمِ وی­وی صورت­شان را می­خراشیدند تا خون می­افتاد و بی­هوش می­شدند. (درویشیان)

کدخدای ده یک­روز با چند نفر به خانه­ی ما آمد، دلاک آورد، سر ما را تراشید، یخه­ی ما را دوخته، فاتحه گفته و تسلیت به ما دادند.  کدخدا گفت: خدا خودت را نکشد، کار دنیا همین است.( دینوری(

منابع:

-آموزش به زبان مادری در نظام آموزشی رسمی کشور: فرصت یا تهدید- آزاد­الله کرمی، خدیجه علی­آبادی، رضامراد صحرایی، علی دلاور- فصلنامه­ی نوآوری­های آموزشی، نشریه­ی علمی-پژوهشی، شماره­ی ۶۵، سال هفدهم، بهار ۱۳۹۷

Skut nabb- Kangas- Bilingualism or not: The education of minorities

-سال­های ابری- علی­اشرف درویشیان- نشر چشمه

-شادکامان دره­ی قره­سو- علی­محمد افغانی- نشر نگاه

-چراغی برفراز مادیان­کوه- منصور یاقوتی- نشر دیباچه

-کمی از کابوس­های من- اسماعیل زرعی- نشر یزدان­ستا( چاپ اول)/ نشر داستان( چاپ دوم)

-باجی- نعمت مرادی- نشر هشت

-زنی در فصل پنجم- مینو دبیری- نشر روزگار

-نیوکاسل- آرش محمودی- نشر روزنه

-یادداشتی بر رمان “زنی در فصل پنجم”، اثر “مینو دبیری”- به قلم “مهناز رضایی (لاچین)”، اختصاصیِ چوک- تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹- WWW.chouk.ir

-یادداشتی بر مجموعه داستان”باجی”، اثر “نعمت مرادی”- به قلم “مهناز رضایی(لاچین)”، اختصاصی چوک- تاریخ انتشار: ۲۱ دی ۱۳۹۹- WWW.chouk.ir

برای مطالعه­ی بیشتر:

-گفتارهایی در خاستگاه ناسیونالیسم کرد- عباس ولی، حمید بزارسلان، مارتین ون بروئینسن، امیر حسن­پور، نلیدا فوکارو- ترجمه­ی مراد روحی- نشر چشمه، ۱۳۹۸

-مه­که­نزی و کورد- دی.اِن.مکنزی- انور سلطانی- نشر مانگ

-یادداشتی بر داستان “­مردی که کبوترهای باغی را با سنگ می­کشت”، اثر ” صمد طاهری- به قلم ” مهناز رضایی ( لاچین)”- اختصاصی چوک- تاریخ انتشار: ۱۴ آذر ۱۳۹۹- WWW.chouk.ir

این مقاله در کتاب ” تجربه­ خوانش/ جلد دوم”، اثر “مهناز رضایی(لاچین)- نشر ایجاز- هم آمده است.

( در این مقاله به برخی نکات درباره­ی بومی­نویسی اشاره شده است.)

-گزارشی از بازرگانی و جامعه­ی شهر و ایالت کرمانشاه در سده­ی نوزدهم/ رابینو یاسینت لویی- ترجمه و تألیف: محمدرضا( فریبرز) همزه­ای- نشر دانشگاه رازی کرمانشاه

پیوست:

گل­ کاسه­شکن= شقایق خودرو/ گلونی=سربند/ تیماج= چرمی که از آن کفش می­دوزند./ مرخیل=از توابع استان کرمانشاه/ لارپیچ=کج­بستن شنل­مانندی که روی لباس کردی پوشیده می­شود.

با احترام: مهناز رضایی( لاچین)

تیر ماه ۱۴۰۲

 

 

انتشار مطالب در تیترما نشر آرای نویسندگان آن است و  الزاما دیدگاه تیترما نیست.

  • نویسنده : مهناز رضایی لاچین
  • منبع خبر : اختصاصی