تیترما – هادی غلامدوست / «آتیهی او»، نام رمان جدیدی از افشین معشوری است که نشر«یانا»ی لنگرود، در ۱۷۰ صفحه، به شمارگان۶۰۰ نسخه و به ارزش ۱۵۰هزارتومان در سال جاری (۱۴۰۳) منتشر کرده است.
یکی از ویژگیهای کارهای افشین معشوری این است که او نثری صمیمی دارد و خواننده بدون پیشداوری قبلی، میل دارد متن را دنبال کند. ویژگی دیگر؛ آنکه نوشتههایش حوصله سربَر نیست و او داستانش را الکی کش نمیدهد. شاید به دلیل شاعر بودن نویسنده باشد -که باید گفت اصولاً ایجاز در شعر اهمیّت دارد- او نیز چون شاعر است، بالطبع با ایجاز نوشتن سر و کار دارد و این قضیه شاید در نثرش نیز بیتأثیر نباشد. همینطور، معشوری سعی میکند تا جایی که امکان دارد، داستانهایش از ساختاری کامل برخوردار باشد.
موضوع رمان، حول محور زندگی دو دلدادهای دور میزند که شخصیّتهای اصلی رمان را میسازند. یکی راوی داستان، یعنی «آتیه» و دیگری «او»، دلدادهی آتیه است. آنها یکدیگر را دوست دارند، ولی به وصال هم نمیرسند و ماجرای رمان، چراییِ به هم نرسیدن این دو شخصیّت اصلی داستان است که توسط راوی داستان روایت میشود.
رمان «آتیهی او» با این جمله شروع میشود:
«مادرجان؛ چهکاری از من ساختهست؟» (ص۵)
همین جملهی تکنیکیای که در ابتدای داستان میآید و سپس در طول داستان، در لابهلای موجهای حوادث گُم میشود تا بار دیگر در جایی دیگرِ متن سر از آب درآورد، خواننده را کنجکاو میکند تا داستان را دنبال کند و ببیند بالاخره تهِ این قصّه به کجا ختم میشود. نویسنده با این جمله علاوه بر برانگیختن کنجکاوی خواننده، به مخاطب نشان میدهد که روایت داستاناش توأم با خیال است.
رمان «آتیهی او» ساختاری جالب دارد و با نثری روان و سلیس نوشته شده است. آتیه که زنی سنتی است، درحالیکه روی بالکن خانهاش نشسته و به کوه مِه گرفتهی پیشرو چشم دوخته، حوادث از سر گذشتهی زندگیاش را در ذهنش مرور میکند و همزمان به جوانیاش و به روزهایی که فکر میکند آیندهی «او» با خودش خواهد بود؛ و به تباهی زندگیِ از دست شدهاش میاندیشد و خواننده نیز از خلال اندیشهاش در جریان ماوقعِ زندگی راوی قرار میگیرد:
«با آسمان مه گرفتهی عطاکوه رفتهام به جوانی، به روزهایی که فکر میکردم آیندهی من با «او»ست. هر روز برای خودم رؤیا میبافتم. امّا حالا انگار عطاکوه هم دلاش برای غربت و مظلومیّت من میسوزد.» (ص۶)
و همین شخصیّت مرموز «او» عاملی میشود که خواننده کنجکاو شود و در پی آن باشد که ببیند «او» کیست و چه اتّفاقی برای راوی داستان یعنی آتیه افتاده است. آنگاه شخصیّتهای دیگر داستان مانند مسعود، فرهاد و عمهزری و دیگران یکی یکی در ذهن راوی داستان مرور میشوند و با این زمینهچینی خواننده نیز کمکم وارد حوادث اصلی داستان میشود. سپس تهمینه خواهر کوچکترِ آتیه از راه میرسد و او را از خیال بیرون میآورد.
«آی کجایی؟»
«سرم را بالا میگیرم. تهمینه است.» (ص۷)
و همینطور تا آخر رمان، روایت داستان بین خیال از گذشتهی سپری شده و واقعیّت کنونی نوسان مییابد و پیش میرود، تا اینکه وقایع رمان خاتمه مییابد. وقایعی که پیش از این اتفاق افتاده است.
این نوع روایت کردن داستان، یعنی در هم آمیزیِ خیال و واقعیّت، توسط راوی، داستان را جذاب کرده و ذهن خواننده را نیز به چالش میکشاند و او را وادار میکند که به سادگی و به صورت سطحی به اصطلاح سرسری از کنار نوشته نگذرد و سعی کند به نحوی در داستان مشارکت داشته باشد و نرم نرم به شکلگیری داستان و ساختار آن نزدیک شود و سوای ماجرای داستان، مرتباً خود را درگیر با متن داستان ببیند و همراه با ضربآهنگ ضربان قلب راوی داستان و قلم نویسنده پیش برود تا بتواند جریان قصه و نیز موقعیّت مکانی و حتی روانی اشخاص داستان را هر چه بهتر دنبال کرده و دریافت کند.
رمان از زبان راوی داستان یعنی از زبان شخصیّت اصلی در زاویه دید اول شخص روایت شده است. باید گفت این روش اصولاً در داستان دارای مزایایی است. یکی اینکه در باورپذیر بودن داستان نقش مهمی ایفا میکند و خواننده را مجاب میکند که داستانش را باور کند. ولی دارای محدودیتهای خاص خود نیز میباشد. برای نمونه راوی تنها از چیزهایی میتواند صحبت کند که خود مستقیماً با آن درگیر بوده و برخلاف دانایکل، نمیتواند وارد ذهن آدمهای داستاناش بشود. حتی نمیتواند از خصوصیّات مثبت خود مستقیماً صحبت کند.
مضمون داستان، روایتِ همان داستانهای عشقهای مثلثی است. یعنی عشق بین «او»، آتیه و مسعود. (گرچه خواستگاری مسعود چندان هم از سرِ عشق نبوده است، حتی عشقی بین آن دو وجود نداشته. نه عشقی و نه شناختی از یکدیگر!)
شخصیّت دیگر این عشق یعنی «او» که تا صفحهی سیزده کتاب خواننده هنوز با هویت«او» آشنا نمیشود، فرد ناکام ماندهی عشق است که نویسنده به عمد به جای نام این شخصیّت داستانی، از ضمیر« او» استفاده میکند، تا بلکه بتواند با این روش مخاطب را همانطور مشتاق و کنجکاو نگه دارد و شاید هم مرموز.
در این نوشته، من بیشتر از هر چیزی میل دارم به ویژگیهای شخصیّتی اشخاص اصلی این رمان بپردازم. شخصیّتهایی مثل آتیه و «او» که داستان حول محور زندگی آنها ساخته و پرداخته شده است. امّا قبل از اینکه به اینها بپردازم، بهتر است این نکته را نیز یادآوری کنم که نویسنده در طول رمان از لابهلای سطور داستان اشاراتی تلویحی نیز به وضعیّت سیاسی و اجتماعی جامعه میکند.
مثلاً جایی که هواپیما سقوط میکند. هواپیمای بینام و نشانی که معلوم نبود کجا میرفت. شاید به اروپا. که سقوط این هواپیما بیاختیار ذهن خواننده را در حد یک جرقه زدن، متوجه سقوط هواپیمای اوکراینی میکند که البته این نکته در حد حدس و گمان باقی میماند. چرا که کدی در این زمینه داده نمیشود. فقط این یک حدس و گمانی بیش نمیتواند باشد که برای یک اثر ادبی کافی نیست.
جایی هم چند خطی از زندگی خانم صابری گفته میشود که نویسنده با این کار خواننده را با فضای سیاسی جامعه آشنا میکند و یا شخصیـّت ایرج که به خواهرش هشدار میدهد که از خانم صابری دوری کند. در رمان شخصیت ایرج نیز به خوبی نشان داده شده است.
برگردیم به ویژگیهای شخصیّتی دو مهرهی اصلی داستان یعنی آتیه و «او» که بیشترین چالش را برای خواننده فراهم میآورد.
شخصیّت اصلی این داستان یعنی آتیه در مقابل سرنوشت و آیندهی زندگی خود نمیتواند هیچگونه تصمیمی اتخاذ کند و واکنشی در مقابل مشکلات سرِ راهش نشان دهد. او شخصیتی ایستا دارد. گویی هر آنچه را که تقدیر برایش رقم زده با دل و جان میپذیرد و به اصطلاح تن به داده میدهد. او یک زن سنتی سادهی دست و پا بستهای را میماند که اصلاً جنگیدن بلد نیست. زن چشم و گوش بستهی بیتحرکی که فقط در پیلهی خودش حبس است. او حتی برای خواستهی قلبیاش یعنی عشقش نیز احترام قائل نیست و معنای جنگیدن را نمیداند. برای نمونه ببینیم او در مقابل خواستگاری به نام مسعود که دوست پسرعمهاش است و خودش هیچگونه شناختی از او ندارد و علاقهای نیز، چگونه واکنش نشان میدهد:
«اوایل تابستان بود. مسعود خانوادهاش را فرستاد برای خواستگاری. گوشه اتاق کز کرده بودم و صدایم در نمیآمد. نمیشناختماش، اما ساکت و آرام بودم… بالاخره علیرغم میل خودم و پدرم -که عاشقانه نوهی خالهاش را دوست داشت- با مسعود قول و قرار ازدواج گذاشته بودیم.» (صص۱۶-۱۵)
شخصیّت دیگر این رمان یعنی«او» نیز شخصیتی ایستا دارد و برای خواستههای قلبی خود جنگیدن بلد نیست. او در طول رمان فقط یکبار، آن هم وقتیکه شنید قرار است از آتیه خواستگاری کنند، از پدرش مصراً خواسته که پا پیش بگذارند و به خواستگاری آتیه برود. امّا پدر عصبانی میشود. خواننده دلیل عصبانی شدن پدر را نمیداند.
«او» چگونه شخصیتی دارد؟ هم عاشق آتیه است و هم زمانی که در جبهه است عکس حجلهی مرگش را میاندازد. کسی که در فکر مرگ است دیگر عاشق شدنش چه معنی دارد؟ وقتی هم که انسان عاشق میشود به تنها چیزی که فکر نمیکند، مرگ است.
تا جایی که من دیدهام، اکثر کسانی که در خدمت سربازی بودند، بیشتر به زندگی فکر میکردند تا مرگ. آنها با اسلحههای گوناگون و سنگین مثل تانک، موشک تاب و آرپیجی و قطار فشنگ به کمر و سینه بسته، عکس میانداختند که یعنی ما این کارهایم و جنگندهایم. نه اینکه بروند عکس حجلهاش را بیأندازند. به قول هنری میلر:
«سرباز از لحظهای که به جنگ میرود تنها فکر و ذکری که دارد صلح است. شاید سرداران و سالاران در هوای پیروزی باشند، ولی کسانی که در گیرودار جنگاند، چنین هوایی ندارند. (هنری میلر، شیطان در بهشت)
اصلاً دغدغهی «او» چیست؟ او در زندگی چه هدفی را دنبال میکند. در زندگی پایبند چه اصولی است؟ او که هم شاملو میخواند، هم اهل فوتبال است. هم سینما. هم مغازهدار. هم میرود علوم سیاسی میخواند. با این همه همیشه در زندگی یک پایش میلنگد. زن گرفتنش هم سرسری است. عکسی را میبیند و همسر آیندهاش انتخاب میکند. جوانی که ادعایش میشود کتاب شعر شاعران معاصر را میخواند، با دیدن عکسی همسر آیندهاش را انتخاب میکند؟
دو شخصیّت اصلی رمان یعنی آتیه و «او» که هستهی مرکزی رمان هستند و داستان حول محور زندگی آنها میچرخد، شخصیّتی ایستا هستند. یعنی در طول داستان هیچ تحولی در آنها صورت نمیگیرد. این دو شخصیّت هر دو شبیه هم هستند، هیچ کدامشان برای عشقشان نجنگیدهاند، در حالیکه زندگی همهاش جنگ است. ما کدام موجودی را چه در خشکی، چه در دریا میشناسیم که برای بقا خود نجنگد و زنده هم بماند؟ این اصل اوّلیهی زندگی است، مبارزه کردن، فایق آمدن بر مشکلات.
دربارهی پایان بندی کتاب باید بگویم ای کاش رمان به این شکل بسته میشد:
«…به کتابفروشی رسیدم. کمی دم در ایستادم. ساکدستی هدیه را توی دست داشتم. از همان بیرون به او زل زدم. چند دقیقهیی همانطور سرش پایین بود و متوجه من نشد. بعد که چشمهایش خسته شد، سرش را بالا آورد و عینکاش را برداشت و تا آمد چشمهایش را بمالد، مرا دید که دم در ایستاده و به او زل زدهام. همان پشت میز کمرش را راست کرد و خطاب به من گفت:
«مادرجان؛ چه کاری از من ساخته است؟!»
مادرجان؟! یعنی به سر و ریخت خودش نگاه نکرده که به من میگوید مادرجان؟! حالا خوب است دو سال هم از من بزرگتر است.» (ص۱۳۶)
با این پایانبندی میشد تخیل خواننده را فعال کرد و اجازه داد ذهناش بعد از خواندن رمان به پرواز درآید و دنبالهی قصّه را خود بنویسد. با این کار خواننده بعد از خواندن این مصیبتنامه به این شکل بقیهی ماجرا را هر طوری که دلش میخواست میتوانست در ذهناش دنبال کند و داستان را به دلخواه خود تمام کند.
لاهیجان -دی ماه ۱۴۰۳
- نویسنده : هادی غلام دوست
- منبع خبر : اختصاصی