تیترما/ افشین معشوری – هادی غلامدوست این بار برای روایت دغدغههایش، سراغ مقولهی عشق رفته است. «ماهمنظر و مهرعلی» شخصیتهای محوری داستان «آهو، یک داستان عاشقانه»ی غلامدوست است. داستان از همنشینی دو دلداده کنار چشمهی آب زیر درخت سنجد آغاز میشود، ادامه مییابد و …
پیش از هرچه، شایسته است بگویم «زندگی آنچه زیستهایم نیست، بلکه آنچیزی است که به یاد میآوریم تا روایت کنیم!» که نقل به مضمون گفتاریست از «گابریل گارسیا مارکز» و این، در سطر سطر نوشتههای «هادی غلامدوست» جاری و ساری است.
«آهو» قرار بود داستانی عاشقانه باشد و عشق در فرهنگهای مختلف «دوست داشتن به حد افراط، شیفتگی، دلدادگی، دلبستگی و دوستی مفرط» معنا شده است، و از این منظر؛ بنمایهی داستان تازهی این نویسندهی لاهیجانی «عاشقانه» است؛ اما نویسنده بسیار زبَردستانه و زیرپوستی از چیزهایی مینویسد که نه تنها عاشقانه نیست، که تراژدیست.
به چالش کشیدن خرافهها، آداب و سنن قبیلهیی و عشیرهیی، زیادهخواهی و آز، بیسوادی و… از مقولاتیست که غلامدوست استادانه آنها را در متن داستان «آهو، یک داستان عاشقانه» گنجانده است و خواننده را لابهلای داستان عشق مهرعلی و ماهمنظر به فکر فرو میبرد.
«بایرامعلی پای دیوار حیاط ایستاده بود و پشت هم سیگار میکشید. آفتاب به ریش طلاییاش میخورد.
صدا! صدای گریۀ بلند نوزادی از اتاق بلند شده بود و فضا را پر کرده بود. بچه به دنیا آمده بود. او به تندی بالا رفته و پشت در منتظر مانده بود تا کسی صدایش کند. بیخبر از اینکه تلناز بیهوش شده بود و هول و هراس به جان همه انداخته بود.
-آل! خطر! آل!
ناگهان و ناخواسته، ترس از آل به جان همه افتاده بود. آل همیشه بعد از زایمان سراغ زائو میآمد و جگرش را برمیداشت و با خود میبرد و به آب میزد و میخورد و بعدش زائو میمرد. آل هر سال جان چند زائو را …» صص۱۹۵و۱۹۶
از این دست روایات خرافی در جای جای ایران هنوز هم در هزارهی سوم رواج دارد و نویسندهی «آهو» اتفاقا جوانیاش را در چنین مناطقی گذرانده و با سلاح دانش به ستیز همین خرافهها رفته است، آداب و رسومی که اغلبشان ریشه در بیسوادی، نبود بهداشت و کمبرخوردار بودن روستاها دارد.
«سر برمیگردانم و به آن دو نابینا نگاه میکنم که در سوی دیگر حیاط، همچنان جلوی در اتاقشان، زیر نور درخشان خورشید نشستهاند و با هم گپ میزنند و میخندند و گاه به گاه از میان کاسۀ پر از نور کشمشی برمیدارند و به دهان میبرند.
مهرعلی سیگارش را تمام کرده است.
مالکاژدر، گویی تازه بوی من به مشامش خورده باشد، با صدای بلند میگوید:
– سلام آقای مدیر! خوش گلمیشای!
– سلام مالکاژدر!
– آقای مدیر بچههای محل اذیتت نمیکنند؟
– نه، بچههای خیلی خوبیاند مالک!» صص۲۰۶و۲۰۷
«غلامدوست» جهانی را که زیسته است، مینویسد. سالها پیش کسی به طعنه گفته بود «برای اینکه سوارکار خوبی باشی، نیاز نیست که پیش از آن اسب بوده باشی» و هم از این روست که غلامدوست در تشریح درد و رنجی که بر عشاق جوان داستان رفت، مینویسد:
«و رفت اسب را از طویله بیرون کشید. حین سوار شدن گفت:
-هشدار میدهم، تو صاحب داری! اگر با احدی ببینمت یا بشنوم با کسی مراوده داری، سر هر دوتایتان را گوش تا گوش میبرم و روی سینهتان میگذارم. دیگر هرچه مراعات کردم بس است. کاری نکن بدهم این صدا را خاموش کنند! ببین کی گفتم!
و از حیاط بیرون رفت. سپیده نزدیک بود.
-گیسم را ببرید و در کوچهوپسکوچههای محل بگردانید. بر سرم ماست بریزید و وارونه سوار الاغ کنید و در هر کوی و برزن بگردانید. هیچ باکم نیست. من آبروی عشقم.
چشمان و پهنۀ صورتش پر از اشک شده بود.»ص۱۱۰
و این تهدید و داستان کهنهی زنکشی و دخترکشی هنوز ادامه دارد و سالانه در گوشهوکنار کشور اتفاق میافتد.
«پشت ماهمنظر را داغ کرده بودند از بالا تا پایین! وحشیانه! خطهای سرخِ گداخته ضربدری و تودرتو، از پس گردن تا نشیمنگاه را پوشانده بودند. بوی سوختن پوست و گوشت و استخوان میآمد.
مادر آن پایین، در اتاق دربسته، خون گریه میکرد و زمزمه میکرد:
-حالا دیگر آرام خواهد گرفت و بر سر عقل خواهد آمد.
برگرداندنش. لبۀ پرۀ پیراهن را از رویش پایین کشیدند. ماهمنظر با چهرهای کبود و عرق کرده پیشِ رویشان بود. چشمان قشنگش باز بود، موهایش با آشفتگی روی صورتش بود، و دندانهایش روی دستمال قفل شده بود، فروغ چشمان آهو برای همیشه مرده بود.» ص۱۳۵
داستان عشق ماهمنظر و مهرعلی اما همچنان ادامه دارد و روزگار چنان به کام مهرعلی تلخ میشود که… با این حال برای جلوگیری از اطناب بد نیست به وجوه دیگر داستان «آهو» بپردازیم.
چنانکه میدانیم، غلامدوست دلبستهی فولکلور است و در داستان آهو نیز از نغمههای محلی، باورداشتها، آداب و رسوم مردم منطقهی خاصی از ایران و … برای پیشبرد روایتاش استفاده کرده است و یا شاید بهتر است حتی بگوییم داستان را نوشته است که راوی قصههای عامیانه، مثلها، متلها و باورداشتها باشد.
«آهو، یک داستان عاشقانه» سرگذشت نسل گرفتار بین سنت و مدرن است، اگرچه هادی غلامدوست در هیچجای داستان از این مقولات کلامی به زبان نیاورده باشد. کسی سالها پیش گفته بود «بهترین حرفها، چیزی است که در داستان نوشته نمیشود؛ اما خواننده میخواند.» و این گفته در داستان آهو به خوبی مشهود است. حکایت «ایوب، مالکاژدر و مهرعلی» و البته «پدر و مادر»، حکایت «خاندایی، قیدارعلی، اشرف، بایرامعلی، رستمعلی، تلناز و….» که هرکدام نمادی از جامعهی یخبسته بین سنت و مدرنیتهی ماست.
پیشتر در همین نوشته هم آوردهام نویسندهی آهو با فولکلور بسیار مانوس است؛ اما برای پایان بد نیست اشارهیی به «لیلی و مجنون» نظامی که غلامدوست روی زبان «عاشیق» داستان میگذارد، کنیم:
«میرفت سرشک ریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهویی چند
محکم شده دست و پای دربند
صیاد بدین طمع که خیزد
خون از تن آهوان بریزد
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و درماند …» ص۱۱۶
«آهو، یک داستان عاشقانه» نوشتهی شریفیست. به هادی غلامدوست برای ممارست در نقل و نشر دغدغههایش که جهان ذهنی بسیاری از ماست و توان اشتراکگذاری آن را با دیگران نداریم، درود میفرستم و خواندن «آهو، یک داستان عاشقانه» را به هرآنکه به داستانهای عاشقانه-تراژیک علاقه دارد، توصیه میکنم.
لنگرود- ۲۱ اسفد ۱۴۰۲- افشین معشوری
*بیتی از نظامیست: آنکس که نه آدمیست، گرگ است/ آهوکُشی آهویی بزرگ است
- نویسنده : افشین معشوری
- منبع خبر : اختصاصی