تیترما- هادی غلامدوست / داستان تعریف خاص خودش را دارد و داستان کوتاه نیز. یکی از فرقهای داستان کوتاه با خاطره، گزارش و یا حتی «طرح» این است که طرح از اوضاع احوال حرف میزند و شخصیّت ایستایی دارد و در طول کار هیچگونه تحولی روی شخصیّت اصلی رخ نمیدهد. یعنی داستان کوتاه روایت عملی است و اغلب از خصوصیّت پویایی برخوردار است و در پایان کار نیز شخصیت اصلی داستان تجربهی تازهای را کسب میکند.
خواننده با مطالعهی یک داستان کوتاه و در گذرِ این راه، همانند شخصیّت اصلی داستان، باید تجربهی تازهای را کسب کند و در نهایت باید گفت:
«در ته هر داستان کوتاه باید چیزی عاید خواننده شود.» خاطره یا گزارش فقط یک روایت است از ماوقع، حال فرقی نمیکند چیزی از حاصل این روایت به درد خواننده بخورد، یا نه. ولی داستان کوتاه علاوه بر -به نوعی-گزارش ماوقع دادن، تجربهی تازهای نیز به خواننده میدهد.
برای نمونه میشود به داستان کوتاه «اندوه» چخوف اشاره کرد. در این داستان ما با پیرمرد درشکهچیای روبهرو میشویم که در طول روز در حین کار هر چقدر سعی میکند با آدمهایی که در شهر جابهجا میکند سرِ صحبت را باز کند و به اصطلاح با آنها دردِ دل کند، ولی مردم بیتوجه به حال و روز او، سر در کار خویش دارند و توجّهی به او نمیکنند و اصلا حواسشان به او نیست.
در پایان روز ما میبینیم پیرمرد درشکهچی در اصطبل شروع میکند با اسبش درد دل کردن و دچار دگرگونی روحی شدن، و اتفاق داستانی در همینجا رخ میدهد. ایجاد شدن دگرگونی روحی در پیرمرد.
علاوه بر اینها داستان «اندوه» حامل پیام مهمیست و آن تنهایی پیرمرد است، این که او کسی را ندارد تا چند کلمه با او درد دل کند، تا بدین وسیله شاید کمی از بار اندوهش کاسته شود، از این رو در پایان کار، ما او را در اصطبل میبینیم که دارد با اَسبش درد دل میکند. به نمایش گذاشتن تنهایی پیرمرد به این شکل در داستان «اندوه» به راستی شاهکار است.
نکتهی دیگر اینکه «نویسندهای در کارش موفق خواهد بود که بتواند به هر اثر داستانیای که خلق میکند، با دیدی انتقادی بنگرد و با داستانهایش مانند یک منتقد بیرحم و واقعبین برخورد کند. مثلا از خود بپرسد چه اتفاق داستانی در این داستان رخ داده است؟ آیا داستان حامل پیامی است؟ اصلا این داستان جای خالی چه چیزی را در کشور (شاید هم دنیا) پر میکند؟ چه دردی را بازگو میکند؟ این داستان چه میخواهد به مخاطب پر عطش که شبانه روز هزاران خبر، یکی از دیگری تلختر و زهرآگینتر بر سرش آوار میشود، بگوید؟»
هر نویسندهای بعد از خلق اثرش، همیشه باید از خود بپرسد «حال چه اتفاقی برای اثرش میافتد؟ آیا اثرش میتواند مدّت زمان طولانی و یا ساعتی، دقایقی و یا حتی برای لحظاتی ذهن خواننده را به خود مشغول کند، یا نه؟ آیا خواننده با خواندن و تمام کردن داستان او، چیزی ته ذهنش میماند و او را درگیر محتوای اثر میکند؟ آیا حس و حال تازهای در او بیدار میگردد یا نه؟ آیا او همزمان با تمام کردن داستان همه چیز را یکباره فراموش نمیکند؟ آیا خواننده پیام داستانش را میتواند به خوبی دریافت کند؟ آیا داستانش پیامی هم دارد؟»
یک اثر هنری موفق باید بتواند بعد از خوانده شدن، ذهن مخاطب را -حداقل برای زمان کوتاهی هم که شده-در چنبرهی خود بگیرد. باید بتواند کاری با ذهن و نگاه و اندیشهی خوانندهی خود بکند که او برای مدتی درگیر آن شود. نویسنده باید از خود بپرسد «آیا اثری که خلق کرده، چنین است؟»
نکتهی دیگر اینکه نباید شتابی در چاپ کردن یک اثر ادبی به شکل کتاب داشت. به چاپ سپردن اثری را که هنوز جوهر قلم نویسندهاش درست و حسابی خشک نشده، یکی از آفتهایی است که متاسفانه امروزه دامنگیر خیلی از هنرمندان شده و همچنان میشود.
با این پیشدرآمد کوتاه، وارد دنیای داستانهای کتاب «این خوابها نمیگذارند» میشوم. داستانهای این مجموعه با اینکه از موضوعات به ظاهر سادهای بهره میبرند، ولی از نظر فرم و ساختار، مناسب کار نویسندهاش است. باید گفت این داستانها از نظر فرم طوری ساخته و پرداخته میشود که خواننده را خواهی نخواهی دنبال خود میکشاند تا ببیند بالاخره ته داستان چه در میآید، و این یک مزیت برای اثری ادبی و نویسندهاش میتواند باشد و همین کشش داستانی کم چیزی نیست.
داستانهای این مجموعه موجزند و حوصله سر بر نیستند. ولی پارهای از موضوعات داستان شده منهای فرم و ساختار، از نظر مضمون و محتوا یک جایی (شاید هم چند جا) پایش میلنگد. البته قبل از هر چیز، باید یادآور شوم که هر نویسندهای حق دارد هرگونه که میاندیشد و به هر شیوهای و از هر چیزی که دغدغهاش است، بنویسد. با این همه بهنظرم نویسندهی هر اثر ادبی وقتی موضوعی را که برای نوشتن انتخاب میکند، ابتدا باید از خود بپرسد آیا این سوژه ارزش داستان شدن دارد یا خیر؟
داستان کوتاه «رویای نیمه شب»
راوی داستان از خستگی و به هم ریختگی روحیاش میگوید. دلیلش را هم توضیح میدهد که از ازدحام خیابانها در روز است. از این رو او اغلب ساعتهای روز در خانه میماند و شب بیرون میرود، تا به اصطلاح هوایی تازه کند. البته ما در کل داستان متوجه نمیشویم او چهکاره است، سنش چقدر است، جز این که سنش را با حدس و گمان دریابیم. همچنین در کل این مجموعه انگار روایِ همهی داستانها یک شخص است. سپس گزارشی از یک شبگردی با دوچرخه داده میشود.
راوی درخت سیبی را در بلوار کشاورز (آیا بلوار کشاورز اسم خاص است؟ فکر کنم فقط نویسنده میداند.) میبیند که پر از میوه است. هوس میکند از درخت کنار راه، سیبی چیده و بخورد. یک دقیقه بعد، وقتی که به سوی درخت بر میگردد، میبیند عدهای از سر و کول آن بالا رفته و مشغول چیدن میوههایش هستند. طوری که دیگر سیبی روی درخت نمانده و چیزی نصیبش نمیشود.
در ادامه خواننده راوی را میبیند که با کودکی پیاده راه افتاده است. کودک (شاید کودک درونش
باشد) از ناامیدی و بدشانسی میگوید و راوی نیز به کودک دلداری میدهد و درخت سیبی در آن سوی بلوار میبیند که تنها یک سیب دارد. خوشحال میشود و به کودک میگوید:
«دیدی همیشه امیدی هست؟»
اما وقتی به درخت میرسد، صدای آژیر اتومبیل پلیس او را از خواب بیدار میکند. و همین پایان داستان «رویای نیمه شب» است. از رؤیا به خود آمدن، که ظاهراً چیزی نه دست راوی داستان را میگیرد و نه خواننده را! در اصل داستان نیمه کاره رها میشود. خواننده شاید هم از خود بپرسد این داستان سرکاری نبود؟
در این داستان اگر بخواهیم سیب را نماد عشق بگیریم و جوانی که به دنبال نداشتهاش میگردد، ولی چیزی به دست نمیآورد، حالا هم که به اصطلاح دری به تخته خورد و او سیبی هم پیدا کرده، پلیس گیر میدهد و مانع دستیابی به آن میشود.
تازه این برداشت من است، اصلا شاید موضوع چیز دیگری باشد. انگار داستان روی هوسی گذرا بنا شده است. (راوی در شبگردیِ خود درخت سیبی در خیابان میبیند و هوس چیدن سیبی میکند.) اگر چنین باشد ارزش پرداختن به آن کدام است؟ داستانی که روی هوس آنی و زودگذر بنا شده نمیتواند روی تنها بودن مطلق راوی تأکید داشته باشد.
خواب و رؤیا میتواند انسان را از نظر روانی به تعادل برساند، یعنی آنچه که انسان در بیداری حسرتش را دارد، میتواند در خواب به دست آورد و به تعادل روانی برسد، ولی متأسفانه این اتفاق برای راوی داستان نمیافتد، یعنی پلیس اجازه نمیدهد، حتی او در خواب هم به آرزویش برسد. صدای آژیر پلیس در متن دو پهلو است و فکر خواننده را بدجوری غلغلک میدهد که برداشت دیگری از داستان بکند. از سویی او را از خواب بیدار میکند و از رؤیا درمیآورد و نویسنده داستان را به اصطلاح به این شکل میبندد و از سوی دیگر مانع رسیدن او به سیب میشود. در پایان این داستان میخوانیم:
«. . . از خواب پریدم. خیس عرق بودم» ص۱۰
مگر چه اتفاقی افتاده بود که راوی خیس عرق شده بود؟! آیا در طول داستان دچار بختک شده بود و یا در طول داستان با چیزی به شدت درگیر بود؟ من فکر نکنم با صدای آژیر پلیس، انسان به چنان حال و روزی بیفتد که خیس عرق شود، طوری که انگار کابوس دیده باشد.
داستان «وسوسهی باران«
راوی با باران میخوابد و در باران به خاطرات گذشته میرود و گزارشی از زندگی گذشتهاش به خواننده ارائه میدهد و تمام. چه اتفاقی در این داستان رخ داده است؟ آیا این داستان در پسِ پشت خود حرفی برای خواننده داشت؟
داستان «دوو یو هَو نیدل؟»
گزارش سفری به دبی است. که در حد «طرح» داستانی باقی میماند. دربارهی عنوان این داستان نیز باید بگویم که انگار نویسنده با این عنوان خارجیِ «دوو یو هَو . . . » میخواسته برای جذب کردن یا با پوزش، «جلب مشتری« کردن به نوعی نوآوری کند.
داستان «روزنامه را مچاله کرد»
من به عنوان مخاطب هیچ نمیفهمم که چرا راوی این داستان وقتی میبیند زنان صندلی جلویی اتوبوس گیلک هستند، تصویر مادرش را که در روزنامه چاپ شده به آنها نشان میدهد؟ دیگر این که چرا کودک روزنامه را میقاپد و زیرش میگذارد؟ کودک از چه چیزی میتواند خبر داشته باشد که ما از آن بیخبریم؟ اگر فرض را بر این بگیریم که کودک نماد آینده است، و روزنامه هم کیهان! پس چرا وقتی کودک آن را زیرش میگذارد، راوی از دستش شاکی میشود؟ به خاطر تصویر مادرش؟ اگر چنین باشد، پس نماد قرار دادن کودک به آینده و عمل قرار گرفتن روزنامه در زیر کودک چه میشود؟
اگر غیر از اینها باشد، نویسنده در این قسمت داستان چه میخواست بگوید؟ چرا نام روزنامه را آورده؟
چند نکتهی ویرایشی
» او کودکانه لج میکند.» (ص ۱۰)
بهتر نبود نوشته میشد «او لج میکند»؟ کودکانه لج کردن یعنی چه؟!
»زیر ماتحتش قایم میکند.» (ص۱۰)
زیرش قایم میکند. من تا حالا ندیدهام کسی این جوری حرف بزند: «زیر ماتحتش، یعنی چه؟»
»کمی عصبی میشوم و با صدای بلند به کودک اعتراض میکنم.»
راوی که با کمی عصبی شدن با صدای بلند اعتراض میکند، وای! اگر بخواهد خیلی عصبی شود، آن وقت چه اتفاقی خواهد افتاد؟! حتماً یکی زیر گوش کودک میخواباند! واقعاً اینطور است؟!
پدر کودک که تا همین لحظه دارد به من و پسرکاش نگاه میکند، بلند میشود و چشم غره میرود و با غیظی مجهول -که نمیدانم از نوع تربیت بچهاش است یا از من شاکی است- از درِ سمت چپ بیرون میرود و . . . (ص۱۱)
که بهتر بود نوشته میشد «سرِ کودک داد میکشم. پدر کودک که ما را زیر نظر داشت، بلند میشود و چشم غره میرود، نمیدانم به من یا او و از درِ سمت چپ بیرون میرود.»
داستان «ما سه نفر بودیم»
در این داستان راوی چه میخواست بگوید. آیا میخواست خاطرهای را روایت کند؟ فقط همین؟!
داستان «لیوان فرانسوی»
مشکل پیرمرد در کجاست؟ با توجه به اشارهای که در پایان داستان شده آیا مشکل او جنسی است؟»
«روی میز دو عنکبوت داشتند جفتگیری میکردند.» (ص۴۳)
داستان «انتهای باند»
گم شدن یا پیدا نبودن دوستی، باعث روشن شدن موتور حرکت در داستان میشود که از زبان راوی روایت میگردد. ولی تهاش چیزی عاید خواننده نمیشود. آیا نویسنده میخواست از وضعیت نابهسامان بگوید. آیا این موضوع و به این شکل ابتدایی ارزش داستان شدن دارد؟ اکثر داستانهای مجموعه روایت وضعیّت است و اتفاق خاصی در آنها نمیافتد و داستان در حد «طرح داستانی» باقی میماند.
داستان «زنگ»
در هم آمیختگی رؤیا و واقعیت زندگی.
داستان «خوابهای عبوس»
»خوابهای عبوس» یکی از داستانهای موفق این مجموعه است که روایت یک دورهی چند ساله از مبارزات مردم را نشان میدهد.
داستان «توهم»
»توهم» یکی از بهترین داستانهای کتاب «این خوابها نمیگذارند» است. البته بهنظرم باید داستان در همان جملهی «از خواب پریدم» در صفحهی ۹۷ تمام میشد، چرا که دیگر برای خواننده انگیزهای باقی نمیماند که بخواهد بقیهی داستان را بخواند. اوج و فرود داستان باید همزمان انجام گیرد، تا هر چه بیشتر تأثیر خود را بر خواننده بگذارد.
چند نکتهی ویرایشی
»از روی فنس» بهتر بود از بالای فنس نوشته میشد.
«بعد با انگشتهای شست و وسط دستاش جلوی چشمهایم بشکن میزند و صدایی تولید میکند» بهتر بود نوشته میشد «دستهایش را جلوی چشمم گرفت و بشکن زد» چرا که خودِ بشکن زدن نحوهی چگونگی کار را نشان میدهد و برای خواننده ملموس است.
«..و با سر توی برف و آب کنار خیابان فرود آمدم.» در ص۱۸ که بهتر بود نوشته میشد «… و با سر توی برف و آب کنار خیابان افتادم.»
» شب قبل برف آمده بود و همه جا یخ بسته بود.» ص ۱۸ ، شبی که برف ببارد، صبح روز بعد یخ نمیبندد.
سخن پایانی
در پایان بد نیست نکتهای نیز در مورد عنوان کتاب یعنی «این خوابها نمیگذارند» بگویم. اصولا اینگونه عنوانها به نوعی داستانهای یک مجموعه را لو میدهند و پیش از آن که بخواهند خواننده را جذب و کنجکاو کنند، دست نویسنده را رو میکنند. یعنی خواننده قبل از این که داستانی را بخواند، حدس میزند که باید خوابی در راه باشد و همین انگیزهی بیشتر را از او میگیرد. عنوان هر کتاب داستانی و به ویژه هر داستان، باید طوری آورده شود که از سویی به کلیّت موضوع داستان اشاره کند و از سوی دیگر کل داستان را لو ندهد. برای مثال من از داستان کوتاه «اندوه» چخوف نام میبرم. این عنوان با این که کل مضمون داستان را در بر میگیرد، ولی چیزی از محتوای آن را لو نمیدهد.
هادی غلامدوست- لاهیجان- تیرماه ۱۴۰۲
- نویسنده : هادی غلام دوست
- منبع خبر : اختصاصی