خالی از سرگشتگی‌های اجتماعی امروز
خالی از سرگشتگی‌های اجتماعی امروز
شیفتگی نویسنده به بازی شطرنج باعث شد تا هم‌چون «آلخین» شطرنج‌باز که توانایی‌هایش در کاربرد «ترکیب» در شطرنج زبانزد بود، داستانی را به رشته‌ی تحریر درآورد.

علیرضا کاظمی صوفی

 

نام کتاب: تفنگ آلخین (رمان)، ۲۲۴ صفحه، نشر یانا ۱۴۰۱، ۱۰۰ هزار تومان

وقتی دوست ناشر داشته باشید، در سریع‌ترین زمان پس از چاپ و به واقع دست اول کتاب‌های تازه منتشر شده به دست‌ات می‌رسد و تاکید این‌که هم‌چنان مشتاق نقد و نظر هستم، این نوبت رمان «تفنگ آلخین» نوشته‌ی رضا کاظمی میهمان نقد و نظر ماست.

باری، علاقه و شیفتگی نویسنده به بازی شطرنج باعث شد تا هم‌چون «آلخین» شطرنج‌باز که توانایی‌هایش در کاربرد «ترکیب» در شطرنج زبانزد بود، داستانی را به رشته‌ی تحریر درآورد که روایت «گسترش» و «پوشش» و حمایت ارتباط آدم‌ها و پیچیدگی‌های معمول زیستن‌شان باشد.

در تفنگ آلخین، نویسنده صادقانه علایق شخصی‌اش را به هنر سینما نیز ابراز می‌کند و روایت‌اش را با تأثیرات بصری فیلم‌های مورد پسندش در ژانر رازآلود و جنایی، «ترکیب» می‌کند تا از نظر روایی جالب‌تر و تأثیرگذارتر باشد و خواننده را در تعقیب و گریزها و تعلیق و درام‌ها مجذوب نگه داشته و استرس را افزایش دهد و -شاید- کشش داستانی را فراهم سازد.

او می‌خواهد که هم‌چون یک کارآگاه خصوصی! شرلوک هولمز وار متخصص افشاگری و کاشف رازهای پنهان باقی بماند و مانند غایت بازی شطرنج، خواننده را «مات» و مبهوت سازد.

تلاش نویسنده در ترکیب‌های حوادث و اتفاقات و تعلیق و رازآلود کردن شخصیت‌هایش، پی‌رنگ و یا خط داستانی را به‌هم می‌ریزد و یک‌نواختی و تناسب آن را مخدوش می‌کند.

«انگار آب یخ روی سرم ریختند وقتی فری گفت که ردم را از مدت‌ها قبل زده و بالاخره چند روز قبل جایم را پیدا کرده و امروز می‌خواسته سر به سرم بگذارد. پس تمام آن همه تقلا و تصمیم مردانه همه‌ش کشک بود. حیف آن عرقی که برای چنین دروغ‌گویی ریختم. به‌وقتش انتقام این فضولی و تجسس نابه‌جا را خواهم گرفت.

 – حالا اگه اجازه بدی بریم تو تا من ناهارمو بخورم بعدش بریم یه‌جای خلوت که راحت صحبت کنیم. نمی‌خوام کسی در جریان باشه.

چه بلایی می‌خواست سرم بیاورد؟» ص ۳۰

شخصیت اصلی و خودشیفته‌ی داستان به در «لحظه» زیستن و دم خوش بودن‌ها آن‌قدر وفادار می‌ماند که گاهی به تناقض‌گویی در می‌غلتد. او که بریده از همه‌ی روابط عاطفی-انسانی و اجتماعی است، به رستوران‌داری می‌رسد! حرفه‌ای که بدون روابط‌ عمومی و اجتماعی گسترده به شکست می‌انجامد و این در حالی است که او خود را هیچ‌گاه بازنده نمی‌پندارد و در خیال‌بافی و رویای پیروز بودن و فرار از واقعیت‌های ناگزیر زیستن هماره غوطه‌ور است.

«به تز همسر سابقم عمل کردم و نزدیک ورودی یک شهر شمالی (که در روستای مجاورش زندگی می‌کردم) یک کافه‌رستوران زدم. شمالی‌ها به اصطلاح خودشان عاشق پلاکباب هستند. پلا همون پلو است و کباب هم چیزی غیر از کوبیده و جوجه که در تهران به نام کباب می‌شناسند. برای شمالی‌ها کوبیده اصلاً کباب حساب نمی‌شود. کباب فقط فیله یا راسته‌ی گوسفند و کوهان گوساله (که به آن‌ می‌گویند دوش‌کباب) و از این قبیل. با مخلفات باقلای خشک و اشپل و زیتون‌پرورده و ماست چکیده‌ی محلی و چه و چه. اما من نمی‌خواستم رستوران محلی بزنم. توی منو کباب هم گذاشتم تا پلاکباب‌خورها را از دست ندهم اما غذاهای مورد علاقه‌ی خودم از ملل را هم گنجاندم. از انواع پاستا و اسپاگتی و بیف‌ استروگانف و استیک و غذاهای مدیترانه‌ای تا چند تا خوراک و خورشت ایرانی و چند جور ماهی. طبقه‌ی دوم را کافه کردم با بهترین قهوه‌ها و دسرهای محشر و انواع اسنک و…» صص۱۶-۱۷

آن‌چه در پایان این یادداشت کوتاه قابل ذکر است، این‌که رمان از زمانه‌ی پرتلاطم و ملال‌انگیز امروزه و دغدغه‌ها و سرگشتگی‌های انسانی  آن تهی است و در بسیاری از بسامدهایش در سطح سریال‌های تلویزیونی باقی می‌ماند.

«خانه‌ی سپیده گرم و نرم بود. نه مثل همه‌ی خانه‌ها. مثل هر خانه‌ای که زن تویش باشد. گرمای خانه برای من که خسته بودم و چند ساعت بد را در راه و سرما گذرانده بودم زیادی خواب‌آور بود. بوی خوش غذا هم مزید بر علت شد. با این‌که سه‌چهار ساعت پیش‌تر کله‌پاچه خورده بودم اما بوی قرمه‌سبزی و لیمو عمانی و آبلیموی تازه‌ی روی سالاد شیرازی که روی میز غذاخوری مهمان خودنمایی می‌کرد اشتهایم را سر جا آورد (پیش از آن‌که اهل فن ایراد فنی بگیرند لازم به ذکر است که سپیده از تنفر بنده از آب‌غوره باخبر بود.) یک لحظه حسرت خوردم که کاش با سپیده ازدواج کرده بودم. لااقل غذایم به‌راه بود. همسر سابق من هیچ علاقه‌ای به غذا نداشت و اصلاً آشپزی را هم دوست نداشت گرچه دستپختش گاهی که مرتکب این امر می‌شد خیلی هم خوب بود. من هم پا به پایش به ترک وعده‌های اصلی و هله‌هوله‌خوری افتاده بودم.» صص ۱۵۰-۱۵۱

علی‌اکبر طاهری‌پور- تهران- دی ۱۴۰۱

  • نویسنده : علی‌اکبر طاهری‌پور
  • منبع خبر : اختصاصی