تیترما- علی طاهریپور /کتاب «نامههایی از تورنتو» توسط ناشر (انتشارات یانا) به دستم رسید و خواست که بخوانم و نظرم را بگویم. مکث و تأکیدش که «نویسنده در بعضی موارد مثل تو میاندیشد» کنجکاویام را دو چندان کرد تا کتاب را زودتر بخوانم و بدانم و ببینم شباهتها کجاست؟!
جلد کتاب با تصویر شهر «تورنتو»ی کشور کانادا و یکی از نمادهای معروفاش (برج سی ان) مناسبت خوبی با عنوان کتاب داشت که اگر با نشان مشهور پُست نیز مزین میشد، با متن آن نیز ارتباط برقرار می کرد، چرا که نویسنده در سفرش به کانادا برای دیدن عزیزاناش به نوشتن نامهها پرداخته است.
نویسندهی محترم «حسن هامان» برایم نامآشنا نبود و تنها در لایههای نوشتههایش توانستم از دوجنبه با او ارتباط برقرار کنم:
یکی محیط زندگیاش در اطراف شاندیز خراسان بود که با «برادرِ مرحومِ در مشهد ماندهام» بارها به گشت و سیاحت رفته بودم و فضا و طبیعتاش در آن غربت، ما را به دیارمان گیلان نزدیک میکرد و دیگری تفکرات سیاسیاش که در برهههایی از زندگی دچارش بودم!
نویسنده؛ بیوگرافی خود و دورههای مختلف زندگانیاش را با شخصیتهای مورد علاقه و نظرش در تجربههای زیستهاش بیان میکند که هر کدامشان با ویژگیهاشان او را احاطه کردهاند و هر چه بیشتر به آنها میپردازد، شور و هیجان بیشتری او را فرا میگیرد و میکشاند به یافتههای ذهنی و باورهای فلسفی و انسانگرایانهاش.
حس مهرورزی نوستالژیک به سرزمین مادری و درک فلسفی باور به بازگشت او را رها نمیسازد. بازگشت به اصل خویش، آنچنانکه در نامهی اول میگوید:
«گل بوتههای من در همان روستای کوچک حصار سرخ شاندیز شکوفه میدهد…»
نگاه نوستالژیک نویسنده، ریشه در باورهای تقدسمآبانه-اسطورهای او دارد. دیدگاهی که «مرز» میباوراند و «خودی» و «ناخودی» را میسازد و درست از همین باورهاست که «هامان» در سالهای سیاسیشدناش آسیب دیده است و به نوعی بیاعتمادی و یأس رسیده است. در نامهی هفتم به پسر و نوادگاناش مینویسد:
«پسر جان! زیر بیرق هیچکس سینه نزن و در بالا بردن شعور و فرهنگ مردمان تهیدست کوشش کن… من به پای این وعدهها سوختم و آیندهی شما را نیز سوزاندم…»
«حسن هامان» امروز اینگونه میاندیشد. اندیشهیی که با عبور از «کورهراهها و پیچ و خمهای دور و دراز به قله رسیدناش» به آن رسیده است. او نگران است. نگرانی و اضطرابی که دنیای مدرن و مناسباتاش در او برانگیخته است و با اینکه سعی کرده تا خود را با شرایط جدید دنیای خارج از وطن وفق دهد (زبان انگلیسی خواندن و گواهینامهی «جی وان» گرفتن) اما سپس به این نتیجه رسیده که بهتر است بگریزد، برگردد تا به «اصل خویش» برسد! چیزی که جز «مناسبات غالب اخلاقی و انسانی میان اجتماع آدمیان نیست.»
این نگرانی و اضطراب آنقدر در او رخنه کرده که حتی در نامهیی، از دوست دکترش که سالها پیش کتابی به عنوان «دیگر سیاوشی نمانده» را به مثابه نسخه و داروی توامان به او تجویز کرده بود، تقاضای درمان دوباره دارد:
«خواهش میکنم برایم نسخهیی راهی کنید. شبها خیلی بد میخوابم و کمتر شبی است که در خواب کابوس به سراغم نیاید.روزهایم هم که بختکی شده اند. دیگر سیاوشی نمانده، فکر میکنم شاعری که میگفت: «تا شقایق هست زندگی باید کرد» چشمهایش قانقاریای پشت پرچین باغاش را ندیده بود!»
«هامان» وقتی با باورهای عمیقاً ریشه دواندهی نوستالژیک و انساندوستانه و عدالتخواهانهاش در غربت منطقیتر مینگرد، دستآوردی متناقض مییابد و در تآویل این پارادوکس، به این نتیجه میرسد که «وطن بیجمهور زندان است و «ماندن» در آن، شقه شدن است.»
پس او مهاجرت را در مقاطعی به اجبار میپذیرد و آن را «رفتن از سر ناچاری میداند و گریزی محتوم به دلمردگی» (ص ۸۱)
کتاب در نامههای ۱۶ و ۱۷ به اوج دلتنگیها، سرگشتگیها و مکاشفههای نویسنده میرسد؛ اما در آنجا نیز رسوبات سخت شدهی باورها و یافتههای تاریخ زندگیاش است که دستبردار نیست! او سعی دارد در ترویج خودآگاهیهای خودبسندهاش همچون آیات مقدسی خدشه وارد نشود! پس منتظر میماند. به انتظار نشسته و نگاهاش را در رویاهایش آنقدر به دوردستها میدوزد تا «او» بیاید و همه چیز را نجات دهد و خود او را نیز کامل کند:
«او» میآید. اینک به سایهی من تبدیل شده است. جدانشدنی و سمج. هر چه آفتاب تابانتر «او» نیز پررنگتر و لاجرم جداییناپذیرتر» (ص ۹۰)
«حسن هامان» تمام سعیاش را میکند تا بقبولاند که زندگی تنها در سمت برآمدن خورشیدی است که همهی عالم را گرم حضورش میکند؟! این سرآغاز تفکری است که هیمنهیی مقدس و شکستناپذیر را در سر میپروراند و به دنبال دریافت اسطورهیی از «آرزوی بزرگ» است تا همه چیز را از نو بسازد، نجات دهد و آزادی را به ارمغان بیاورد؟! این درک اسطورهیی-سنتی، دینی و عرفانی و ایدئولوژیک است که ایمان، عشق و شهادت، جانبازی و فداشدن، رستگاری، جاودانگی و نامیرایی را ترویج میکند و دنبال «حقیقت» و «عشق» است. پس به ناچار میخواهد از دروغ بپرهیزد و تلاش میکند تا به «ذات فلسفی» دست یابد و به وجود و هستی بیاندیشد.
«حسن هامان» در این گیر و دار به همراهی با «تو» می رسد:
«در میانههای رسیدن به «او» بود که «تو» را دیدم…»
یا در جایی دیگر می گوید:
من عاشق «او» بودم و «تو» در میانه راه رسیدن به «او» با من از سر یک اتفاق ساده راه یکی شده بودی…» (ص ۹۵)
این نیاز به تنها نبودن دست از سر «هامان» بر نمی دارد و تصور میکند که بدون این همراهی نمیتواند به سر منزل مقصودش که «او» باشد برسد.
اوج مکاشفهی «حسن هامان» در این پاراگرافهای نامهی ۱۷ با «تو»ست برای رسیدن به «او»یی که آرزوی بزرگ و آرمان وی را ساخته است:
«خسته بر کنارهی راه نشسته بودیم. تو و من…پرهیب «رهرویی» در مه از دور پیدا شد. توگفتی: «دشمن، دشمن است که به ما نزدیک میشود.» و من گفتم: «رهرویی است در مه و باران، بوی مهربانی و خاک باران خورده به مشام میآید.» تو ادامه دادی: «گول نخور، هوا که آفتابی شود، چهرهی دشمن به وضوح دیده خواهد شد. من گفتم آه اگر خورشید بر آید تجلی نور و قداست را در چهرهی رهرو خواهی دید…»
نامهی ۱۷ از زبان عمومی «حسن هامان» در نامههای دیگر بسیار فاصله گرفته و دیگرگونه شده است. شاید این زبان ریشه در لطافت روح شاعرانهی او دارد. زبان رمزگونه و تصویرسازیها که زیباست و کاملاً مستقل از نامههای دیگر عمل می کند!
به اینجای کتاب نامهها که میرسی، انگار دنیای دیگری است و تصاویری موهوم با سایههای کسانی که آرزوها و امیالشان را میسرایند در صفحات و لابهلای سطور میخزند و میلغزند!
کاش آقای هامان این فضا و متن را دستمایهیی قرار دهد برای نوشتن رمانی با همین حس و حال و زبان که گیرا، شاعرانه و زیباست. بیانصافی است اگر از تصویرسازیهای پر حس و تاثیرگذار آقای هامان در زیر لایههای سطورش چشم بپوشیم:
«وقتی پس از اولین چهره به چهره شدنمان لبخندی زد و دستهایش را بالا برد تا بالاپوش خیساش را از تن به در کند، من برجستگیِ پستانهای کوچک خوش تراش او را نیز دیدم که مانند چهرهاش شاد بودند…»
زمستان ۱۴۰۰
نخستین روز ژانویه ۲۰۲۲
نام کتاب: نامههایی از تورنتو
نویسنده: حسن هامان
ناشر: انتشارات یانا
قیمت پشت جلد: ۳۵۰۰۰ تومان
- نویسنده : علی طاهری پور
- منبع خبر : اختصاصی