تیترما- گروه فرهنگی – مریم عبداللهپور- هوشنگ گلشیری مردی است که به قول سیمین دانشور زود آمد بود و از سر زمانهاش زیاد بود. نویسندهای آزادیخوا ه که بعد از نوشتن شعر «شهر کولیا» به سیاق «پریا»ی شاملو گفت:
من این فروتنی را در عرصهی شعر داشتم که وقتی دیدم دیگران بهتر از من میسرایند، شعر را رهاکردم و در ضمن غروری به سراغم آمد که کاری که در عرصهی داستان میکنم از عهدهی کسی بر نمیآید و این غرور تا جایی پیش رفت که رمان شازده احتجاب را با رعایت اصول سنتی داستاننویسی و استفاده از نماد، تمثیل و شاعرانگی درکنار تکنیکهای مدرنی همچون بازیهای زبانی، عدم انسجام و نیز عدم قطعیت زمانی و مکانی که در آثار نویسندگانی چون «فاکنر» و «الن رپ گریه» دیده میشود قرار داد و دست به خلق اثری ارزشمند زد که تا به امروز هنوز خواندناش برای خواننده لذتبخش است و شاید به جرات بتوان گفت با این رمان نام خود را در ادبیات ایران و جهان ابدی ساخت. رمانی که به مذاق شازدههای قجری خوش نیامده بود و آنها از اسدالله اعلم خواسته بودند که گلشیری را گوشمالی دهد و شش ماه زندان اولین رهآورد این رمان برای گلشیری بود.
در این رمان گلشیری شخصیت شازده که از بازماندگان شازدههای قاجار اصفهان است و آخرین شب عمرش را بر اثر سل در تب و هذیان میگذراند را برای خواننده ترسیم میکند. کسی که در این واپسین شب زندگیاش با مردههای دور و نزدیکاش لحظهها را سپری میکند و در خلال یادهای او سرگذشت ابا و اجدادش را برای خواننده آشکار میسازد. شناختی که از حرکت عکسها به تلالو صداها ختم میگردد. صداهایی که در پس تصاویر قرار دارد و تداعی ضرباهنگ مخوف زمان است. صدای دهشتناک در پس عکسهای قدیمی در خانهای در جهانی کاملا ایستا، جهانی که گویی در گذر زمان متوقف شده و میخواهد هر آنچه را که خورده قی کند.
شازده احتجاب روایتگر ذهنی رنجور و پریش است که مدام میان وهم و واقعیت در جریان است.
روان تبدار و هذیانهای مکرر شازده روایت یک تب دامنگیر اجدادی است که روان به روان چرخیده و اینک در تن شازده سکنی گزیده است. روان نژندی که از نسلی به نسل دیگر در سیلان بوده و دراین گذر زمان فرسوده گشته یا به تعبیری دیگر قدرتی که دیگر افول کرده و بوی کهنگی میدهد وکلاه اجدادییی که برای سر شازده احتجاب بزرگ است گواهی بر پوچی و اضمحلال این ادعا میتواند باشد.
فخرالنسا یکی دیگر از شخصیتهای این رمان است. زنی متمدن که فرهنگ غالب را با تازیانه نقد و تمسخر به تصویر میکشد، زنی که عقدههای کودکیاش چونان دمل چرکین سراسر ذهن و جاناش را فرا گرفته و متلاشی شدن خانوادهاش به دست خاندان شازده زخم ناسوری است که برای التیاماش با زبانی تند و کلام سرد چونان پتک بر سر شازده فرود میآید و شازده این بیمهریها را با ارتباط گرفتن با فخری، زنی به مانند لکاته بوف کور صادق هدایت پای در وادی ناپاکی نهاده است تلافی میکند.
لازم به ذکر است در این رمان خشونت شازده، خشونتی از جنس خشونت اجدادش که با ریختن خون و به مسلسل بستن مردم به همراه بود، نیست؛ بلکه خشونتی است که در آن هویت سلب میشود و شاید بدترین شکنجهها شکنجهی روانی باشد که شازده آن را برای آزار این دو زن انتخاب کرده است.
شازده بعد از مرگ فخرالنسا گویی نیمهی روشن ذهن خود را کشته و به دنبال روشن کردن نیمهی تاریک ذهن خود میگردد. شازدهی نادمی که بعد از مرگ همسرش با رفتارهای مالیخولیاییاش سعی در مسخ فخری دارد.
فخرالنسا را آنیمای مثبت شازده میتوان به حساب آورد که شازده در شناخت او ضعیف بوده است. زنی روشنفکر که در تنگنای موروثی مردسالارانه قرار گرفته است و تلاش شازده در سطحیترین شکل ممکن برای تبدیل فخری به فخرالنسا به زور بزک در سراسر این رمان کاملا مشهود است.
ولیکن در این جا سوالی پیش میآید که در این رمان نویسنده به دنبال چیست؟!
آیا اساسا نویسنده در قالب بازیهای زبانی میخواهد سرنوشت خاندان قجری رو به افول را در چارچوبی گروتکسی و اروتیکی بیان کند؟
یا اینکه ورای این مثلث که سه شخصیت اصلی داستان را در خود جای داده است هدفی را مد نظر دارد؟
آیا میتوان گفت شازده نمایندهی حکومت اقتدارگراست؟
و آیا فخرالنسا میتواند سمبل قشر روشنفکری باشد که از صحنهی جامعه خارج شده است؟
آیا در پس خروج این قشر از بدنهی جامعه، حکومت بر آن است که با مدرناسیون کردن اجباری تودههای عام که فخری نماد آن است سعی در جبران خلا ایجاد شده کند؟
و آیا گلشیری تلویحا عدم ارتباط سازنده میان این سه ضلع را عامل فروپاشی و اضمحلال یک جامعه میداند؟
- نویسنده : مریم عبدالله پور
- منبع خبر : اختصاصی