از سبزه‌میدان لنگرود  تا کوچه‌باغ‌های آمل
از سبزه‌میدان لنگرود  تا کوچه‌باغ‌های آمل
ما سن و سالی داریم. مرحوم شکیبایی حرف خوبی می‌زد. اغلب وقتی می‌آمد تهران، می‌آمد خانه‌ی ما، می‌پرسیدم چه‌خبر؟ می‌گفت هم سالان من همه دارند می‌میرند، نوبت ما هم به زودی خواهد رسید. من هیچ‌موقع این حرف را فراموش نمی‌کنم. حالا هر وقت می‌آیم لنگرود، می‌بینم هم‌سن‌وسال‌هایم یکی‌یکی دارند می‌میرند.

تیترما

 

گفت‌وشنود: فرامرز محمدی‌پور- افشین معشوری

افشین معشوری: سپاس که پذیرفتید با ما به گپ‌وگفت بنشینید، در ابتدا شمه‌یی از دوران کودکی، نوجوانی تا پیش از سپاهی‌دانش‌تان را بفرمایید تا برویم سر سوالات بعدی.

۱۷ خرداد ۱۳۲۶ در یکی از خانه‌های سبزه‌میدان لنگرود به دنیا آمدم. کودکی‌ام در سبزه‌میدان گذشت و دوره‌ی ابتدایی را در مدرسه‌ی کوچکی به نام کوروش گذراندم. ششم که تمام شد رفتم مدرسه‌ی داریوش،  دبیرستان هم که تمام شد برای سربازی به پادگان گرگان رفتیم و بعد از شش ماه آموزش، سپاهی‌دانش شدیم.

افشین معشوری: چه سالی بود؟

فروردین ۱۳۵۰  به پادگان گرگان رفتیم. بعد از آموزشی ما، بچه‌های لاهیجان، لنگرود و رودسر را تقسیم کردند و به میاندوآب آذربایجان‌غربی فرستادند. من به روستایی بین بوکان و شاهین‌دژ رفتم، از کنار سیمینه‌رود باید دوساعت‌ونیم پیاده می‌رفتم تا برسم به ده محل خدمتم. دوران بسیار خوبی بود، دلنشین با خاطرات خوب‌ترِ مردم آن دیار، سال ۵۲ هم که خدمت سپاهی‌دانش تمام شد، گفتند مجازید ۳ شهر را برای استخدام معلمی انتخاب کنید، من خیلی دوست داشتم به دانشگاه بروم. پدرم کاسب بود و با این‌که دوست داشت به دانشگاه بروم؛ اما توان مالی‌اش را نداشت. ناچار از انتخاب بودم و به دلایلی علی‌رغم گیلانی بودنم، ۳ شهر مازندران را انتخاب کردم و برایم نامه زدند به آمل بروم و ۷ مهرماه ۱۳۵۲ من در آموزش‌وپرورش آمل استخدام شدم.

افشین معشوری: خب، کمی به عقب برگردیم، کودکی‌تان چطور گذشت، گفتید پدرتان کاسب بودند، آیا به روال بچه‌های قدیم کمک حال پدر هم بودید؟

اتفاقا سوال خوبی پرسیدید. پدرم ضمن کاسبی، «بنّا» هم بود. بنّای آجری مرسوم نه، قدیمی‌ترها یادشان است که خانه‌ها را با چوب و کاه‌گل می‌ساختند، من در دوران کودکی با پدرم در این کار کمک می‌کردم و خاطرات زیادی دارم.

افشین معشوری: نوجوانی‌تان با دوستان‌تان چطور گذشت؟

دوستان این دوران من تا جایی که به یاد دارم آقایان عطا پورحاجی، فرهاد غبرایی، غلامرضا سالمی و  مرحوم علیرضا نورانی معاون استاندار که شهید شد، بودند.

افشین معشوری: دوران جوانی شما جامعه ایران بسیار ملتهب بود، لنگرود هم به لحاظ سیاسی اجتماعی همیشه فعال بود، شما دغدغه‌ی سیاسی هم داشتید؟

اغلب هم‌نسلان من از جمله همان برادران غبرایی و دیگران که اشاره کردید و وارد جریانات سیاسی  و روشنفکری می‌شدند، از خانواده‌های نسبتاً مرفه بودند. من نه، دنبال فعالیت سیاسی نبودم.

افشین معشوری: دیگر چه؟

من به بسکتبال خیلی علاقه داشتم. بسکتبالیست‌های خوبی هم در لنگرود داشتیم؛ یادم هست حسین شاکری و عطا پورحاجی از این دسته دوستان بودند. بازی‌ام بد نبود؛ اما نوبت به من نمی‌رسید بازی کنم. هر چقدر که دیگران بازی‌ام نمی‌دادند، پورحاجی سعی می‌کرد من هم بازی کنم.

فرامرز محمدی‌پور: از کی به شعر علاقه پیدا کردید؟

سال ۴۴-۴۵ بود که به شعر علاقه‌مند شدم. می‌نوشتم؛ اما می‌ترسیدم به کسی نشان بدهم، البته شعر گیلکی می‌نوشتم. اما شعر فارسی را بعدها شروع کردم و در بهمن ۱۳۴۶ غزلی گفته بودم با نام «بیا و مهربانی کن» که در مجله‌ی امید ایران که مسئول صفحه‌ی ادبی‌اش محمد کلانتری (پیروز) بود، منتشر شد. وقتی که این شعرم چاپ شد؛ خیلی تشویق شدم و شروع کردم به سرودن شعر فارسی، اما خودم هم می‌دانم چندان قوی نبودند. تا این‌که شعرهای گیلکی‌ام از رادیو پخش شد، برنامه‌یی به نام نغمه‌ها و ترانه‌های محلی که سرهنگ شهنازی سردبیرش  بود. وقتی شعرهایم از رادیو پخش شد، بیش‌تر تشویق شدم.

فرامرز محمدی‌پور: می‌خواهم بدانم آن زمان که شعر را شروع کردید، آقایان شمس لنگرودی، ابراهیم شکیبایی و کریم رجب‌زاده هم هم‌راه و هم‌پای شما بودند؟

بسیار پرسش به جایی است. اولین باری که شعرم را برای کسی خواندم، برای عباس رضیئی بود. ایشان برای من تخلص «گویا» را انتخاب کرد که در بعضی شعرهایم هست. محمد شمس هم‌کلاسی برادرم محمود که از من کوچک‌تر است، بود. با شمس در سال ۴۳-۴۴ از این طریق آشنا شدم. کریم رجب‌زاده هم‌کلاس شمس لنگرودی بود و من به این طریق با رجب‌زاده آشنا شدم. حلقه‌ی ادبی دوستان من این چند نفر بودند به اضافه‌ی عطا پورحاجی که از دبستان با من بود، البته شمس هنوز شعر را شروع نکرده بود.

فرامرز محمدی‌پور: کریم رجب‌زاده آن زمان شعر کار می‌کرد؟

بله، ایشان پیش از ما شعر را شروع کرده بود و شعرهای زیبایی می‌نوشت و کلاسیک هم کار می‌کرد.

فرامرز محمدی‌پور: شکیبایی چه؟

با زنده‌یاد ابراهیم شکیبایی هم در همین دوران آشناشدم، اما چون تفاوت سنی داشتیم، کم‌تر هم‌دیگر را می‌دیدیم. بعدها البته بیش‌تر با ایشان ارتباط پیدا کردیم. ایشان بهیار ژاندارمری لاهیجان بودند و خیلی تشویقم می‌کردند برای شعر گفتن.

افشین معشوری: من یک سری الفاظ بین شعرهای شما و شکیبایی مشترک می‌بینم و این به دفعات در شعر شما و زنده‌یاد شکیبایی تکرار شده است، مثلا واژه‌ی »لاکوی»، این دلیل خاصی داشت؟

ببینید؛ نزدیکی من و مرحوم شکیبایی در این اتفاق بی‌تاثیر نبود؛ اما آن دوره با بعضی الفاظ بیش‌تر بازی می‌شد، یکی از آن‌ها همین «لاکوی» بود. می‌شود گفت به نوعی این واژه سمبل بود، شاید کلیدواژه هم بشود گفت.

افشین معشوری: پس موضوع شخصی نبود؟

چرا، وقتی شعرهایم از رادیو پخش شد، دیگر شعرهایم تخیل نبود، اتفاقاتی هم افتاد.

افشین معشوری: یعنی مخاطب خاص داشت؟

بله مخاطب خاص داشت. من بالای ساختمانی بودم که پایین‌اش چاپ معقولی لنگرود بود، روزی دیدم کارت عروسی «کسی» را آوردند برای چاپ که منظور نظر شعرهای من بود و این خاطره‌ی بد، در ذهن من اثر گذاشت. فکر کردم چه کنم، تنها چیزی که به ذهنم رسید، رفتم پیش مرحوم شکیبایی در لاهیجان، دست مرا گرفت به کافه ایران برد و نشستیم به گپ و گفت و … و این‌طور شد که برای فراموشی  خاطرات تلخ از لنگرود رفتم.

فرامرز محمدی‌پور: در همین دوره با محمود پاینده هم ارتباط داشتید؟

با زنده‌یاد پاینده نه، ارتباط نداشتیم و فقط دورادور نام‌‌شان را شنیده بودم.

فرامرز محمدی‌پور: شهدی لنگرودی، حسین درتاج و محمد بابایی‌پور چه؟

استاد شهدی لنگرودی را می‌شناختم، سلام و علیک هم داشتیم اما مراوده‌ی شعری نداشتیم. با این‌که در شعر لنگرود سرآمد آن روز بود؛ اما من، محمد شمس و رجب‌زاده با ایشان تفاوت سنی داشتیم و رابطه‌یی آن زمان بین ما نبود. محمد بابایی‌پور هم بود که با او صمیمی بودیم؛ اما با حسین درتاج ارتباط نداشتیم. مثلا عباس رضیئی هم بود که شعرهای خوبی داشت؛ اما این‌طور که با رجب‌زاده و شمس صمیمی بودیم، با او رابطه‌ی دوستی نداشتیم. من آن زمان برای شمس کم‌تر شعر می‌خواندم، الان هم همین‌طور؛ اما برای رجب‌زاده چرا! شعرهایم را برای کریم رجب‌زاده می‌خواندم و از همان اول از لحاظ وزن و قافیه‌ کمک حال من و بعضی دوستان دیگر بود.

فرامرز محمدی‌پور: با توجه به تاریخ ادبیات لنگرود، پیش از تشکیل انجمن‌های ادبی؛ در یکی از مدارس سالنی وجود داشت که شب شعر خوبی آن‌جا برگزار می‌شد و با توجه به اسنادی که برجامانده، شمس لنگرودی، ربابه بهشتی، ابراهیم شکیبایی، حسین درتاج، داوود جوادی و …حضور داشتند، شما هم در آن جلسات بودید؟

به اسامی بالا آمنه گلشنی، شهدی لنگرودی و کریم رجب‌زاده را هم اضافه کنید. من دوبار شرکت کردم و گمانم شعر گیلکی خواندم، اما سال ۵۲ که از لنگرود رفتم ارتباطم کلا قطع شد. چون آن حلقه‌ی دوستان من هم پراکنده شده بودند و هر یک در جایی بودیم. من  درگرگان، آذربایجان و بعد آمل و تهران، شمس و رجب‌زاده هم تهران، به همین دلیل ارتباط‌مان قطع شد با شب شعر لنگرود.

افشین معشوری: برگردیم به آمل، استخدام شدید و بعد؟

رییس آموزش‌وپرورش آمل «نوزاد» نامی از اهالی انزلی بود. وقتی رسیدم یکی از بچه‌های لنگرود به نام «احد ارشاد» را دیدم که آن‌جا معلم بود، مرا که دید پرسید «این‌جا چه می‌کنی؟» گفتم آمدم استخدام شوم. گفت «من مدیر و معلم مدرسه‌یی در روستاهای آمل هستم، آمدم تقاضای معلم کنم» و این گونه شد که با ارشاد به روستای «تُسکابُن» رفتیم. پایه‌ی چهارم و پنجم را خودش تدریس می‌کرد و اول، دوم و سوم را من برداشتم. برای سکونت هم با «احد ارشاد» هم‌خانه شدیم و هزینه‌ها را نصف کردیم. دو سال بعد به شهرستان نور رفتم و مدیر مدرسه‌ی «کوکده» شدم که ابتدایی بود و سال بعد هم مدرسه‌ی راهنمایی را به من دادند.

فرامرز محمدی‌پور: من همان زمان در مجله‌ی جوانان به شعری برخورد کردم که پایش نوشته شده بود «احمد خویشتن‌دار لنگرودی-آمل» که تصویر بریده روزنامه‌اش را چندی پیش برای‌تان فرستادم، پس شعر را در آن‌جا هم دنبال کردید؟

شعر را که کنار نگذاشتم و شعر نو را اتفاقا از آمل شروع کردم.

افشین معشوری: کی ازدواج کردید؟

سال ۵۳ من داشتم درس می‌خواندم برای دانشگاه، با دختر صاحب‌خانه‌ی برادرم –که بزرگ‌ترین شانس زندگی‌ام بود-  در تهران ازدواج کردم. این دقیقا ۱۰ آبان ۱۳۵۳ بود. من برگشتم آمل و همسرم هم سال ۵۴ آمد آمل و امتحان داد برای معلمی و قبول شد. تا سال۱۳۵۹ در آمل بودیم. بعد به منطقه‌ی ‌۱۵ تهران، محله‎ی مسعودیه، مدرسه‌ی فلسطین منتقل شدیم. بعد منطقه‌ی ۱۳ و سپس منطقه‌‌ی ۸ سرانجام در سال ۷۹  بازنشسته شدم و در این سال‌ها در دبیرستان معاون و مدیر بودم. همسرم خانم معصومه رمضانی فرید هم همه‌ی این سال‌ها همراه و هم‌دل من بودند و حاصل ازدواجم هم سه پسر به نام‌های آرش، ایمان(اشکان) و پویا است.

افشین معشوری: پس وقتی بازنشسته شدید؛ شعر را جدی‌تر گرفتید؟

شعر البته همیشه برایم بوده؛ اما سبب چاپ کتاب‌ها، دوست شاعرم در لنگرود «فرامرز محمدی‌پور» و تشویق‌های ایشان بود. یک کتاب کلاسیک، دیگری سپید و یکی هم گیلکی است. برای انتشار هم ابتدا دادم به آقای عطا پورحاجی و بعد هم آقای کریم رجب‌زاده که از نظرات هر دو عزیز هم استفاده کردم و سپس به انتشارات سپردم و منتشر شد.

افشین معشوری: از این سه کتابی که منتشر شد،  چه انتظار عاطفی‌یی داشتید و چه عایدتان شد؟

ما سن و سالی داریم. مرحوم شکیبایی حرف خوبی می‌زد. اغلب وقتی می‌آمد تهران، می‌آمد خانه‌ی ما، می‌پرسیدم چه‌خبر؟ می‌گفت هم سالان من همه دارند می‌میرند، نوبت ما هم به زودی خواهد رسید. من هیچ‌موقع این حرف را فراموش نمی‌کنم. حالا هر وقت می‌آیم لنگرود، می‌بینم هم‌سن‌وسال‌هایم یکی‌یکی دارند می‌میرند. من این کتاب‌ها را صرفا با هدف یادگاری منتشر کرده‌ام و خوشحالم که این اتفاق افتاد. نواقصی حتما دارد. نقدهایی هم قطعا بر آن وارد است؛ اما برای من عزیز است. حتی ضعیف‌ترین شعرها برایم عزیز است. مخاطب من عامه‌ی مردم‌اند. یکی سوادش کم‌تر است، یکی بیش‌تر، من این‌ها را منتشر کردم که یادبودی برای من بماند.

فرامرز محمدی‌پور: در حال حاضر کتاب دیگری هم برای چاپ دارید؟

بعد از سال ۹۶ که دو کتاب اخیرم را منتشر کردم، تاکنون حدود ۱۵۰ قطعه شعر سروده‌ام؛ اما هنوز بازنگری نشده است، اگر عمری باقی بود بازنگری می‌کنم و به چاپ می‌سپارم.

فرامرز محمدی‌پور: ما شما را در ابتدا به‌عنوان شاعر گیلکی‌سرا می‌شناختیم؛ اما در ادامه فارسی هم سروده‌اید، با توجه به این‌که هم‌اکنون عده‌یی شاعر در گیلان داریم که فقط گیلکی می‌سرایند، شما خودتان به فارسی بیش‎تر علاقه دارید یا گیلکی؟!

این را خواننده باید بگوید. برای من شخصا تفاوتی ندارد، چون همان خاطراتی را که با شعر گیلکی دارم در فارسی هم دارم و خواننده می‌تواند قضاوت کند من بیش‌تر گیلکی‌سرا هستم یا فارسی‌سرا، اگر چه قبول دارم که ممکن است آن سوزی که در اشعار گیلکی‌ام هست، در فارسی نباشد.

افشین معشوری: سوالات ما تمام شد، حرف نگفته‌یی اگر هست، بفرمایید.

از فرامرز محمدی‌پور و شما برای این‌گفت‌وگو سپاسگزارم.

 

 

 

 

 

 

  • نویسنده : افشین معشوری / فرامرز محمدی پور
  • منبع خبر : اختصاصی