چرت‌ نیم‌روزی من و ماجرای مشاور فرهنگی
چرت‌ نیم‌روزی من و ماجرای مشاور فرهنگی
بعدی‌ها «دارو و مرغ و سهراب» را با هم خریدند و خوردند و کشتند و یک فاتحه خیر اموات جمع کردند و صلوات‌اش را هم فرستادند و آخری گفت: ما....

آقا کوچیک
الف. میم

اولی گفت:
ما…
صدای گاو نبود، بلکه دومی حرف‌اش را قطع کرد و گفت‌:
با…
سومی حرف‌اش را نیمه‌تمام گذاشت و پرید وسط و گفت:
چرا…
چهارمی حرف سومی را قطع کرد و خودش گفت:
گا…
پنجمی هم موقع را برای خیط کردن قبلی مناسب دید و گفت:
طرف…
ششمی حال پنجمی را این طوری گرفت و گفت:
به‌نام….
هفتمی گفت:
شو…
هشتمی تاب نیاورد نفر قبلی رفقایش را کنف کند و پرید وسط حرف‌اش و گفت:
شهر…
نهمی چشم غره‌یی رفت و گفت:
رَ….
دهمی البته تا آمد بگوید:
موش…
بعدی‌ها  «دارو و مرغ و سهراب» را با هم خریدند و خوردند و کشتند و یک فاتحه خیر اموات جمع کردند و صلوات‌اش را هم فرستادند و آخری گفت: ما….

بغل دستی‌ام زد روی شانه‌ام و بیدارم کرد و گفت:
پاشو بریم جلسه تموم شد!
گفتم:
ولی داشتند حکم من ُ می‎زدن بِشم مشاور!
گفت: اُغر به‌خیر، یه نیگا به در و دیوار این‌جا بکن.
راست می‌گفت، این‌جا صحن شورا نبود. من این‌جا چه‌کار می‌کردم؟!
پرسیدم:
یعنی من مشاور نشدم؟ آخه قرار بود تو این جلسه حکم مشاوره‌ی‌ من ُ بزنن؟!
کنار دستی‌ام گفت:
تو خوبی؟! کشکِ چی؟ پشمِ چی؟ پاشو بابا الان در ِ سالن رو می‌بندن.

و این ‌طور بود که در فاصله‌ی چرت نیم‌روزی من «می کوله‌بیجِ پیته بکشئن» و «اروج منوچهری» شد مشاور…
و من و دوست‌ام دست‌های‌مان را توی جیب‌مان کردیم و بارها با سبیل و دماغ آویزان فاصله‌ی میدان شهرداری تا سبزه‌میدان را از طریق علم‌الهدا گز کردیم و برگشتیم سر جای اول‌مان تا مصادف شد با «آخر شب ِ پیاده راه» که بساطی‌های شب‌کار، گاری‌های چای و کباب را علم می‌کنند؛ دوست‌ام گفت:
چای بخوریم؟
گفتم:
بخوریم.
و چای را خوردیم؛ اما وقتی خواستیم حساب کنیم، در جیب هر دوی ما شپش سه‌قاپ می‌انداخت، پس با همان سبیل آویزان به «اسمال آب‌زیپو» گفتیم:
آبرار! بزن به حساب…
و در حالی که می‌شنیدم «اسمال آب‌زیپو» نه هرچه بدترمان را بالای درخت برده؛ دور شدیم و بعد بر روان «منوچ بزرگ» چند جمله‌ هجده به بالا نثار کردیم و بعد….

بعد دیگه نداره که اخوی! «ایرج نوذری» از تهران اومد شد مشاور فرهنگی شورای شهر رشت!

 

  • نویسنده : الف.میم
  • منبع خبر : اختصاصی