بالماسکه پوشالی
بالماسکه پوشالی
دست در خرمن گندمین موهایش کردم و کشیدم. ناگهان موها از سرش جدا شد و سری با موهایی از ته تراشیده با تکه‌های خالی از مو نمایان شد.

بهار بهروزگهر
بهار بهروزگهر

هوا ابری‌ست. ابرهای سیاه آسمان را تیره کردند. قدم‌زنان پی مقصدی نامعلوم در حرکتم. نمی‌دانم چند ساعت است که از خانه خارج شدم. امروز بی‌حوصله و کلافه‌ام. سردرد عجیبی دارم.
سیگاری در آوردم، فندک زدم و کامی گرفتم. سری چرخاندم و به اطراف نگاه کردم. کاری که هرگز نمی‌کردم. خیابان پر از مغازه‌های رنگارنگ بود. چراغ‌ها روشن شده بود و ازدحام جمعیت بیداد می‌کرد. مردم چون مورچه‌هایی در هم می‌لولیدند که برای یافتن غذا، از سر و کول هم بالا می‌روند، ولی بی‌تفاوت از کنار هم ‌می‌گذرند.

به تک‌تک افراد خیره شدم و ویترین‌ مغازه‌ها را یک به یک نگاه کردم. ناگهان آینه‌ای نظرم را جلب کرد. بی‌اختیار سویش رفتم.. جلوی مغازه ایستادم و به آینه‌ی پشت ویترین که از تمیزی برق می‌زد، خیره ‌شدم. در آینه زنی زیبا را دیدم با چشمانی درشت و کشیده، آرایشی غلیظ، بینی استخوانی و قلمی، لبانی گوشتی و برجسته که با رژلب قرمزِ آتشین، آن را پوشانده بود و موهای بلوندی که در باد می‌رقصید.

نمی‌شناختم‌اش. در چشمانش خیره شدم. انگار چیزی در عمق نگاهش فریاد می‌زد و در آرامش و سکوتِ نگاهش، چیزی پنهان بود!

یک‌دفعه دلشوره‌‌ی عجیبی گرفتم و حالم دگرگون شد. نمی‌دانم چرا امروز با روزهای دیگر فرق داشت؟ همه‌چیز جور دیگری‌ بود. کلافه و بیقرار بودم. بی‌اختیار از جلویِ آینه کنار رفتم. نمی‌خواستم ببینم‌اش. با عجله به راه منتهی به خانه‌ی تاریک و سردم ادامه دادم. کار هر روزم این بود که در ساعتی معین از خانه بیرون می‌زدم و بعد از قدم‌زدنی طولانی دوباره برمی‌گشتم. در پیاده‌روی‌ مقصدم کجا بود را نمی‌دانم. فقط این را می‌دانم که باید می‌رفتم، باید فرار می‌کردم ولی از چی، نمی‌دانم! فقط این را می‌دانم که رفتن و فرار را به قرار و ماندن ترجیح می‌دادم. دیگر با هیچ‌کس و هیچ‌چیز خوشحال نبودم. دیگر برای خوشبختی تلاشی نمی‌کردم، گویی خوشبختی و آرامش هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت.

نمی‌دانم چطور و چگونه به این پوچی رسیدم. می‌دانم که زمان کم و بیش در گذرست و من تقلایی برای نگه‌داشتنش نمی‌کنم. روزها، ساعاتی را بی‌هدف در خیابان‌ها قدم می‌زنم. گاهی به آدم‌ها و نگاه بی‌احساس‌شان خیره می‌شوم و چیزی نمی‌یابم. قدم‌های‌شان از غرور مملوست و نگاه‌شان رنگ حقارت دارد. آن‌ها هم در سکوتی وصف‌نشدنی، یخ زده‌‌اند. دلم به حال‌شان می‌سوزد. با تمام همراهان‌شان باز هم تنها هستند و درک درستی از آن ندارند.
نسیم ملایمی می‌وزد. برخوردش با پوستم خوشایندست ولی حسی به آن ندارم. حس دلتنگی دارم که بسیار عذابم می‌دهد ولی دلتنگی برای کی؟ برای چی؟ شاید برای گذشته‌ای که بر باد رفته، یا برای تلاش‌های بیهوده‌ام برای چیزهای بی‌ارزش، شاید هم برای کسی که تنهایم گذاشته و برای همیشه به جایی دور و دست‌نیافتنی رفته!
گفتم که، امروز همه‌چیزعجیب و غریب است. چیزی که نگرانم می‌کند، شکافی‌ست که در درونم ایجاد شده و نم‌نم نیمه‌ی تاریک وجودم را بیرون می‌ریزد. از آن می‌ترسم.
چیزی در درونم تهی‌‌ست. جوری که انگار چیزی کم است، انگار که بوده ولی حالا نیست و جای خالی‌اش احساس می‌شود. چیست که اینگونه بیقرارم کرده؟ چیست که با هر قدم گویی بهش نزدیک می‌شوم، در حالی‌که ازش دورم.
باید بروم ولی کجا؟ سوالاتی مبهم و درهم و برهم، از ذهنم می‌گذرد که تنها حاصلش بیقراری و اضطرابی غیر قابل کنترل‌ است. قدم‌ها را بلندتر برداشتم. به خانه که ‌رسیدم طبق عادتِ همیشگی، کلید را در قفل چرخاندم و درب خانه‌ای تاریک و سوت‌و‌کور را باز کردم. جایی‌که هرگز هیچ‌کس منتظرم نبوده و نیست. خسته‌ام. خسته‌تر از آنک‌ه فکرش را بکنم. بی‌اراده روی تخت افتادم. نگاهم به سوراخی در سقفِ خانه افتاد. فکرِ این‌که باران بگیرد و آب، نم‌نمک از سوراخ سقف سرازیر شود و اتاق تنگ و تاریکم را مزین به عطر و قطرات باران کند هم، حالم را به هم می‌زند.
چشمانم را برای لحظه‌ای بستم. ای کاش به خوابی عمیق فرو روم و خستگی چندین ساله‌ام را بیرون بریزم ولی… بعد از کلی کلنجار رفتن، بلند شدم و روی تخت فنری کهنه‌ام نشستم. به اطراف نگریستم. جز وسایلی قدیمی، زنگ‌زده و خاک گرفته، چیز دیگری ندیدم. همه‌جا بوی نم می‌داد. بوی تعفن، بوی پوسیدگی و زوال، فضا را پر کرده بود. آینه‌ای با قاب زنگ‌زده و پوسیده، روی دیوار بود. به سختی بلند شدم و سوی آینه‌ی خاک‌گرفته‌ رفتم. یک بند انگشت خاکی که رویش نشسته بود را با دست پاک کردم و در آن نگاه کردم. تصویر آشنایی را در آن دیدم.. چقدر عجیب؟! این تصویرِ همان زنی‌ بود که در خیابان دیدم. با همان چشمان درشت و موهای بلوند که روی شانه‌هایش ریخته و همان آرایش غلیظی که معصومیت صورتش را از بین برده بود.
لبخند تلخی بر لبانم نقش بست. دست در خرمن گندمین موهایش کردم و کشیدم. ناگهان موها از سرش جدا شد و سری با موهایی از ته تراشیده با تکه‌های خالی از مو نمایان شد. هر گوشه‌اش به اندازه‌ی سکه‌ای خالی بود. با ترس موهای گندم‌گون که بین انگشتانم گیر کرده بود را پرت کردم. برای چند لحظه‌، سکوت فضا را پر کرد.

به خود آمدم و بی‌دلیل پوزخندی زدم. دستمالی از جیبم در آوردم و رژلب قرمزش را به زور پاک کردم. قرمزی روی صورتش پخش شد و نمایی از لبهای خنده‌دارِ دلقک را برایم تداعی کرد.

نمی‌دانم چه‌جوری! ولی همه‌چیز در عرض چند ثانیه تغییر کرد. نجوایی در گوشم مدام تکرار می‌کرد: « نقابشو بردار.. » بهت‌زده بودم ولی نمی‌ترسیدم. آن‌قدر ترسیده بودم که ترس معنایش را از دست داده بود. دستم را زیر گلویش بردم و پوستی را از زیرِ صورتش بیرون کشیدم.. صورتش تکه‌تکه، کنده شد. بلند خندیدم. چه جالب که حتی نقابش هم کاغذی بود. ولی ای وای…این چه موجودی بود؟! زیر آن نقاب، تصویری دیدم که هرگز از یاد نمی‌برم. صورت زیبای زن، زیر نقاب پوسیده و کاغذی‌اش، پوسیده و کپک‌زده بود. دست روی صورتش کشیدم تا کپک‌ها را پاک کنم ولی صورتش چون بنایی بی‌ستون، فرو ریخت و نیمی از آن متلاشی شد.

ترس برگشته بود. عقب‌عقب رفتم تا دیگر چیزی نبینم. آن‌قدر ترسیده بودم که خواستم از اتاق فرار کنم. جستی زدم ولی پایم به صندلیِ چوبی برخورد کرد و نقش بر زمین شدم. صندلی پرت شد. صدای خس‌خس نفس‌هایِ بریده‌ای را شنیدم. سرم را بالا آوردم. خودش بود. زن میان زمین و هوا معلق بود و دست و پا می‌زد. از وضعیتش خنده‌ام گرفت. دیگر نه صورتی داشت و نه مویی، همه‌چیزش از درون متلاشی شده و حالا از سقف آویزان بود. مدام دست و پا می‌زد. صورتش کبود شده و چشمانش گویی می‌خواست از حدقه بیرون بزند. نفس‌هایش به شماره افتاد. چند ثانیه بعد، دیگر چیزی شنیده نشد. در مقابل دیدگانم، تصویر زنی بی‌جان و معلق، نمایان شد. دیگر جانی در تن نداشت. در چشمانِ نیمه‌بازش نگریستم. چیزی در آن وجود نداشت. خالی و پوچ بود..

نور رعد و برق اتاق را روشن کرد و صدای تگرگی که می‌بارید، در فضا طنین‌انداز شد. در لحظه‌ای کوتاه، بوی تگرگی که از سوراخ سقف روی صورتِ متلاشی‌شده‌ی زن می‌ریخت، بوی تعفن، بوی پوسیدگی، غم دلتنگی و پوچی لایتناهی فضا را پر کرد.

 

 

 

 

  • نویسنده : بهار بهروزگهر (داستان نویس)
  • منبع خبر : اختصاصی