شجاعالدین طایفه
چند سالی است که بر اساس توصیههای پزشکی، غروبهنگام ساعتی را در حاشیهی استخر لاهیجان به شیوهی تجویز شده پیادهروی میکنم و اینکار، صرفنظر از فوایدی که بهلحاظ تامین سلامت جسمی مترتب است، روحاً نیز آرامشی بهمن میدهد و وقتی برمیگردم، حس سبکبالی و نشاط دارم؛ یا بهتراست بگویم داشتم.
اینکه از فعل ماضی استفاده کردهام، نه به این خاطر است که این عادت پسندیده را ترک گفته باشم، بلکه مناظری را در حاشیهی استخر میبینم که آب خوش را در گلویم میخشکاند و حسرت و غمی را به سنگینی «شاهنشینکوه» نشسته بر شانهی استخر بر سینهام مینشاند و در عین حال، حس شرمندگی و انفعال نیز درون رگهایم میدود!
شرمندگی از این بابت که وقتی این روزها بهدلایلی مطالبی را که سالها بر این قلم رفته مرور میکنم، متوجه میشوم هر آنچه که بر سرنوشت این شهر توسط مدیریت شهری رقم زده شده را همواره از زاویهی نقد دیدهام و با نیش قلم وکمان نگاه نقاد، مدام پنبهاش را زده وحلاجیاش کردهام تا بیوقفه کژیها را نمایان کنم و سره را از ناسره غربال کرده تا لاهیجانیها بدانند که بر آنها چه میگذرد؛ با این پندار که هم وظیفهی روزنامهنگاریام را انجام داده باشم، هم قداست قلم را پاسداری کرده و هم عیوب را به نیت رفع و اصلاح آنها آینهداری کرده باشم.
اما این روزها وقتی از پیادهرَوی در حاشیهی استخر برمیگردم، نمیتوانم سرم را بالا بگیرم، گویی از مدیران شهری گرفته تا خودم وکارهای همشهریان شرمسارم و این شرمساری بغضی از غم و درد را در گلویم و اشکی که از افتادناش شرم دارد را بر نگاهم مینشاند!
از خودم میپرسم «آیا اینجا همانجایی است که زمانی نه تنها مرکز بیهپیش، که مرکزیت استان اول کشور را در کارنامهی خود داشت؟» وآیا اینجا همان بهاصطلاح پایتخت فرهنگی گیلان است؟ آیا اینجا قطب گردشگری جهان اسلام است؟
و در مقابل این پرسشها، درمیمانم که اگر چنین است؛ پس بر ما چه رفته که حضور ایستادهی «تندیس یک ماهیگیر» را که سعی دارد ماهی صید کردهاش را در سبد معاش خویش جای دهد، تحمل نمیکنیم و چرا بیرحمانه و در پناه تاریکی شب و چشمهایی که بهخواب رفتهاند؛ ماهی چسبیده به قلاب ماهیگیر خسته را از او جدا میکنیم و قلاب را از دستاش میرباییم و او را به ماتم از دست دادن آنچه که با خود داشت مینشانیم؟
من نمیدانم آنکه چنین میکند؛ چه لذتی از این خرابکاری ووندالیسمی که چون «مارِ شانههای ضحاک» در دل او لانه کرده است، میبرد؟
از آن بدتر، حرکتی است که این قلم را سخت آزرده کرده، طوری که روزهاست غصهاش بر دلم آوار شده و شبها درخواب هم رهایم نمیکند وآن، تندیس دخترکی است که با حسی کودکانه و سرشار از شوق، پایش را برای به رخ کشیدن رشد آرزوهایش و بزرگ شدن، در کفش مادرش کرده است! و من، چقدر این تندیس را دوست میداشتم و دیدناش وجودم را از حس الفت و مهر سرشار میکرد؛ اما چند روز پیش وقتی چشمم به دست شکستهی او افتاد؛ انگار دردی در همهی استخوانهایم دوید و از شرم نتوانستم در چشمهایش نگاه کنم و البته از آن روز، عبور از کنارش برایم به رنجی مکرر بدل شده است و در انتهای پیادهرَوی روزانه، بهجای آن نشاط و سبکبالی که پیشتر اشاره کردهام، سنگینی یک اندوه و غصه و درد تمام وجودم را فشار میدهد. راستی بر ما چه رفته است؟
وقتی این قصه را برای بزرگواری تعریف کردم، شاید برای تسلای من گفت؛ آنها که چنین میکنند لاهیجانی نیستند. گیرم چنین باشد، چه فرقی میکند؟! آنها از مریخ که نیامدهاند، دستِ پُر از شهرهای مجاورند. آخر شکستن دست تندیس یک دختربچه با آن حالت معصومانه و ذوقی که از پوشیدن کفش مادرش به بیننده منتقل میکرد؛ به چه معنایی است؟ این چه بیماری روحی وروانی است مردم استان اول کشور را مبتلا کرده است؟
این قلم همواره بر مدیریت شهری نقد مینوشت، زیرا عملکرد درست آنها را وظیفه و رویکردهای نادرست را لازمالتذکر میدید؛ اما امروز میخواهد با شرمساری از آنها که زحمت کشیده و این تندیسها را بهخاطر زیباتر نمودن مجموعهی گردشگری استخر بر حاشیهی آن نصب کردهاند و هنر را نیز بدین بهانه پاس داشتند؛ سپاسگزاری نماید و بهعنوان یک «شهروند لاهیجانی» از اتفاقات پیشگفت عذرخواهی کند، باشد تا رخدادهایی این چنین زشت و ناهنجار و وندالیستی، موجب دلسردی آنان نشود و بدانند نگاههایی که کاستیها را میشمرد، هرگز چشماش را بر نیکیها نمیبندد. پندارهای نیک، کردارهای نیک و خوشسلیقگیها و دلسوزیها و سازندگیها را پاس میدارد.
- نویسنده : شجاعالدین طایفه
- منبع خبر : دوهفته نامه خردورز
محدثه
تاریخ : ۸ - مرداد - ۱۳۹۹
چه زیبا گفت جناب طایفه.
به نظرم این مشکلات از سوی دشمنان شهرداریه که می خواد با این رفتارهای زشت به شهرداری آسیب بزنه.