کولی
کولی
سکّه‌ای توی کاسه چرخید و صدایش بلند شد. هم چنان باران بود و باد و آفتاب. با مردمی سرگردان و پایانه! کولی خیسِ باران بود. نور آفتابِ گذری که به او می‌خورد، اندامش مانند موهای خیسش می‌درخشید. النگوهای ریزِ چندتایی‌اش نیز برق می‌زد و صدا می‌داد.

هادی غلام دوست
هادی غلام دوست
(برای دوست عزیزم محمّد رضا .ر. لاهیجی)

در عصری بهاری، باران بود و باد و آفتاب. و هیاهوی تمام نشدنی جمعیّتِ دلواپس، پای دروازه ی خروجی پایانه.
مرد جوان زمانی دراز، چشمانش را به کولی دوخته بود. کولی توی جمعیّت پیچ و تاب می خورد.
«آقا، ترا خدا!»
النگوهای مصنوعی مثل همیشه با حرکات دست، روی هم می افتادند و صدا می کردند. جلوی مردی دیگر ایستاد.
«حاج آقا، سفر خوش بگذرد.»
«برو خانم، برو…»
دستش افتاد. النگوها صدا کردند.
«شما خانم، چیزی نمی خواهید؟»
«بیا خانم، کولی ها هم دست بر نمی دارند!»
«دستت درد نکند.»
و چرخی زد و پیش مردی در آمد.
«آقا اگر می شود، ترا خدا.»
«برو خانم، زنیکه ی…»
«ترا خدا آقا، اخم نکن، چند تومان که این همه اخم و تَخم ندارد!»
«لعنت بر شیطان، ول کن خانم !»
از او دور شد و جای دیگر به کسی گفت:
«خیر ببینی آقا، آقایان اگر می شود…»
«چه چشمان نازی! با آن مژه های بلند!»
و دیگری گفت: «و لب های قرمز و لُپ های…»
اوّلی گفت: «حالا چقدر مایه بر می‌دارد؟!»
کولی چون ماهی، به نرمی از دست‌شان لغزید و از کنارشان گذشت و پیش مرد دیگری ایستاد و آستین کتش را به نرمی کشید:
«آقا! آقا!»
«ول کن خانم، برو پی کارت!»
«آقا انشاءالله به سلامت پیش زن و بچّه ات برگردی، خوب؟!»
«بیا بابا، بیا، عجب سمجند این ها!»
سکّه‌ای توی کاسه چرخید و صدایش بلند شد. هم چنان باران بود و باد و آفتاب. با مردمی سرگردان و پایانه! کولی خیسِ باران بود. نور آفتابِ گذری که به او می‌خورد، اندامش مانند موهای خیسش می‌درخشید. النگوهای ریزِ چندتایی‌اش نیز برق می‌زد و صدا می‌داد.
مرد جوان گویا فقط برای تماشا آمده بود! او پیوسته کولی را نگاه می‌کرد کولی نیز هم‌چنان درون جمعیّت وول می‌خورد. از میان تن و دست و پای مردم، چون ماهی می‌لغزید و خودش را عبور می‌داد؛ تا این که به مرد جوان رسید. نگاه کرد و گفت: «تو اُستادی؟! اُستاد چی؟! بی‌خیال، می‌شود کمکی کنی؟»
مرد جوان سرش را تکان داد و تبسم کنان گفت:«جز کرایه ماشین، پولی ندارم.»
چشمان کولی چون پرنده‌ای از روی شاخه‌های ریزِ سبیلِ پُر پشتِ او پرید و بر شاخه‌ی بندِ کفش واکس خورده‌اش نشست. سپس چون کفشدوزکی به آرامی از درختِ تنِ او بالا رفت. و راهِ شاخه‌ی بلندِ دستش را در پیش گرفت. وقتی به دشتِ گسترده‌ی سرخ و آبیِ سینه‌ی او رسید، اندکی روی خمِ بالِ موهای بلندِ به دوش افتاده‌اش، درنگ کرد. و ماتِ چشمان حیران او شد. یک‌باره، در آن همه هیاهو، بی ‌وجّه به همه چیز، به رازی خندید! مرد جوان نیز خندید. هر دوتای‌شان بی‌صدا خندیدند!
سپس مرد، برگی به طرف کولی دراز کرد. در آن، اندام موزون کولی در حریری از نور و باران پیچیده شده بود. او پیاله‌ای در دست با چشمان آهویی و مژه‌های بلند، در انبوه جمعیّت سرگردان، چون گردبادی دور خود می‌پیچید و می‌رقصید!
ابهر_ دی ماه۱۳۸۱

  • نویسنده : هادی غلام دوست
  • منبع خبر : اختصاصی