پوروین محسنیآزاد
در آن بالا، در میدانچهی یک غنچه دو برگ، دخترکی در لباس شلیتهی لیفهدار و جلیقه، سالها است زنبیلچهی پر از برگ سبز چای را با یکدست روی شانهاش نگه داشته و به سرازیری پیش پایش خیره مانده است. خیابان یکطرفه است. با شیب تند از یک غنچه دو برگ پایین میآید. آسفالت در نور غروب، آبی نفتی و خاکستری گندیده است. اینجا، پای کانتینر زهوار دررفته که انبار آرد است، کفی میشود. چراغ راهنمایی احتیاط دم به دم چشمک میزند. خیابانِ سوت وکور همانطور که به طرف پوزهی کوه امتداد مییابد، باریک میشود. در آن دورها، کوه دک و پوزش را جلو آورده و بوتهها و شاخ و برگ درختان بیبر و بارش، تاج درختان پرتقال و نارنجِ حیاط خانههای آن ور خیابان را بغل کرده و ته خیابان را خفه کرده است. دامنهی کوه پوشیده از باغ چای و خانهها با بالکن کوچک و حیاط درندشتِ پر از دارودرخت. غبار نرم و برگ های سوزنی کاج کاشفی خیابان را تیره کرده است.
در پیادهرو، پشت به کوه، مرد جوانی روی سکوی سنگی، پایچراغ راهنمایی نشسته بود. پسر کلهاش گِرد و پسِ سرش صاف است. گویا ملاج قدامیاش در چفت وبست شدن عجله کرده است. پوست صورتش کک و مکی و استخوان پل دماغش برآمده است و از دهان نفس میکشد. کاپشن بیآستین دو رو تنش است. پسر به چیز به درد به خوری نگاه نمیکرد. پلک میزد و به خط عابر پیاده خیره میشد. پلک میزد. چشمانش میچرخید و به سربالایی خیابان نگاه میکرد.
ماشینی، تندیس دخترک دهاتی را دور زده بود. پایین آمده بود و سرعت گرفته بود.
پسر از جایش بلند شد. یک لحظه مکث کرد. ماشین به جلوی خانهیی که چراغ شمعدانی سر دریاش روشن بود رسیده بود. پسر روی خط عابر پیاده رفت. راننده فرمان را چرخاند. از روی جدول خیابان توی باغچه رفت. فرمان را چرخاند. کومههای خاک باغچه را روی آسفالت آورد و ترمز کرد.
پسر در آن ور خیابان روی گُل بوته ی چای خم شده بود. زیر لب گفت، وقتی دو روز دیگه پژمرده میشید چرا شکفته میشید.
تک گل سفید در بغل برگها، پرچمهای زرد توی حفره، کاسبرگ براق و گلبرگ بیضیشکل. گل بیبو و خاصیت و به دردنخور اواخر پاییز.
پیکان راه افتاده بود. راننده با دندهی یک میرفت. گاز داد و توی خفگیِ ته خیابان به دل شهر رفت.
خانهیی که چراغ سر دریاش روشن است، جلوی در ورودی، اینجا وآنجا رد پای کفشهای گلآلود بچهها است. از پشت یکی از پنجرههای نیمه باز طبقهی بالا سروصدای بچههای هفتهشت ساله میآید. زیر آویزههای کاغذی رنگارنگ که از سقف اتاق آویزان است، سروصدا می کنند. سرود میخوانند. دست میزنند. دم میگیرند، ملودی. ملودی. از نفس میافتند و ساکت میشوند و صدای آرام زنی شنیده میشود که میگوید، یکی از بچهها پنجره را ببندد و در سکوتی که پیش میآید، دوباره دخترک دهاتی است و پوزهی کوه و غبار دارودرخت خیابان سوت وکور.
سروکلهی پیر مردی با راه رفتن الاکلنگی در سرازیری پیداشده بود. با هر قدمی که برمیداشت انگار ذره ذره زندگی را مزه مزه میکرد. کلاه دستباف سرش بود. پیرمرد به چراغ راهنمایی رسیده بود. جلو و عقب میرفت و کانتینر را ورانداز می کرد. گفت: «میخوام برم لیالستان. میخوام سوار مینیبوس بشم.»
پسر با صدای تودماغی گفت: «اینجا مینیبوس نمیآد.»
پیرمرد گفت: «از اون بالا شبیه مینیبوسه.»
پیرمرد دگمهی پیراهنش باز بود. پسر گفت: «بیا یه ذره بشین، بعد تهاش ناپیدا.»
پیرمرد گوشش سنگین بود. گفت: «تا از آب و گِل در بیاد، یک سطل شاشش را خوردهام.»
پسر خم شد و دگمهی پیراهن پیرمرد را بست: «قلبتان طوری غُلغُل میکنه عزرائیل دمش را میذاره رو کولش.»
پیرمرد فرق سر پسر را بوسید و گفت: «خدایا، باد سرد به این جوان نخورد.»
از جیب کتش تسبیح درآورده بود: «سی سال پیش رفتم مشهد، اونجا خریدم.»
پسر گفت: «میدید چند رج هم من برم بیام؟»
پیرمرد محراب تسبیح را در دستش نگه داشت. نخش سبز بود، با گرههای ناپیدا. روان نبود.
«از بس زدهای دانههاش نصفش ساییده شده.»
پیرمرد گفت: «تو مجروح جنگی هستی؟»
«ن»”
«من تو رو یه جایی دیدهام.»
«نه من خاک وخُل این ورها نیستم.»
پیرمرد گفت: «هر تیر و توپی که تا حالا شلیک شده، ایکاش آسمان سوراخ سوراخ میشد. چون دیگه نمیتونستند تیر و توپ شلیک کنند.»
سروصدای بچهها دوباره بلند شده بود. انگار بستههای کادو را باز می کردند.
پیرمرد گفت: «این سروصداها چیه؟»
پسر گفت: «چند تا بچه دارند زور میزنند خودشونو توی خوشی تُرشی بذارند.»
پیرمرد گفت: «اون زنِ نجیبه. دست خودش نیست مردها وسوسه میشند. بهاش میگه سینههاتو میبُرم می اندازم توی رودخانه.»
پسر گفت: «از چی داری حرف میزنی؟»
پیرمرد گفت: «من سن و سال تو بودم، از دیوار صاف می رفتم بالا.»
پسر گفت: «یه دیوار صاف نشون بده، همین کار را بکنم.»
پیرمرد گفت: «پسرم بهام سلام نمیکند. ای قادر قدرت. میگه تو کی هستی. یادم نمیآد تو کی هستی.»
پسر گفت: «کار و بارش چیه؟»
«شب تا صبح نوک مداد تیز میکنه، صبح تا شب فرو میکنه توی تن من.»
پسر گفت: «ازت میپرسم میتونی دوروبرت یکی را نشانم بدی، روانش بهداشتی باشه؟»
پیرمرد بلند شد و راه افتاد. همانطور که کج وکوله قدم برمیداشت و دور میشد سرش را برگرداند و گفت: «هر روز قرآن روی سرم میذارم نفرینش می کنم.»
ماشینی در سرازیری خیابان زوزه میکشید. پسر از جایش بلند شد. وانت نیسان بود، با بار برنج توی گونی. صدای لاستیکهاآسفالت را جر داد. یکی از گونیها روی زمین افتاد. پاره شد و یک مشت برنج روی آسفالت پخش و پلا شد. نیسان گاز داد و رفت.
از کندوی عسل، از اتاق ملودی، صدای کارد و چنگال و رقص و پایکوبی و آواز تولد تولد میآمد.
پسر به پشت افتاده بود. پسِسرش به جدول پیادهرو خورده بود و گودی یکی از چشمهایش کبود شده بود. یکی از دستهایش زیر تنهاش مانده بود. مورچهها برگهای سوزنی کاج کاشفی را به لانهشان میبردند، به چه دردشان میخورد؟ چند تا گنجشک دوروبر گونی برنج ورجه وورجه میکردند.
پسر سرش را از روی سنگ جدول بلند کرد. شکاف کمرگاهش را دید. گردنش خم شد. سرش وارفت و خُرخُر کرد. یک قطره خونِ کف کرده از دماغش سرازیر شده بود. از گوشهی لبهایش پایین آمد و روی یقهی پیراهنش چکّه کرد.
صورت گرد و زیتونی رنگ دختربچهیی در قاب پنجره پیداشده بود. زلفهای تابدارش، تکه تکه کوتاه و بلند بود. یک تکه کیک دستش بود.
پسر جوان سرش را به چپ و راست تکان داد، لبخند زد و اوف کشید. دختربچه کیک از دستش افتاد. انگشت شستش را روی دماغش گذاشت، شکلک درآورد و پنجرهیی که بسته میشد در نینی چشم پسر بیحرکت ماند.
- نویسنده : پوروین محسنی آزاد
- منبع خبر : اختصاصی