همیشه شال سیاهرنگی به کمر میبست. کوتاه قد بود و چاق. وزنش با آن قد کوتاه به مرز صد کیلو میرسید. گونههایش قرمز بود. مویی در صورتش دیده نمیشد و سرش تاس بود. دستهایش به اندامش جور بودند. انگشتهای کوچک دستش چاق و خوش قواره بودند و مثل لنگری هنگام راه رفتن عظیم حراجفروش را همراهی میکردند. راه که میرفت گاهی یکی از دستهایش را بر شکمش میگذاشت و با دست دیگرش چیزی را که در حال حراج داشت نشان میداد.
گاه تنها در خیابانهای شهر به راه میافتاد و گاه، وقتی بار سنگین بود، با یک نفر دیگر. مثلاً اگر صندوقی یا رختخواب بالشی یا تختخوابی را حراج میکرد، شخص دوم همیشه، با بار حراجی حرکت میکرد. صدای عظیم حراج فروش هرچند دلخراش و ناگوار بود، به گوش همشهریهایش خوش میآمد. با صدایش آشنا شده بودند. سالها بود که این صدا هر هفته خیابان و کوچه و پس کوچههای شهر را پُر می کرد.
همه جا میرفت آسیدحسین، او سر محله، راپشته، سبزه میدان، در مسجد، آسیدعبدالله، قصابمحله و… خلاصه تا آنجایی که میتوانست، جنسش را تا غروب آب میکرد و به وردستش چیزکی میداد. از دکان علی قصاب تکه گوشتی میخرید و سری به راسته سبزی فروشها میزد. دستهای تربچه، و سیر و جعفری، و کومار میخرید و راهی خانهاش میشد. از کوچههای در مسجد میگذشت و به خانۀ قلیانچی، روبهروی خانه شُکرگزار داخل میشد. اتاقی در آنجا کرایه کرده بود، با زن و دخترهایش در آن زندگی میکرد!
راه رفتن عظیم حراج فروش در خیابان بسیار چشمگیر بود. انگار از پیاده نظام سان میبیند… گاه اصلاً حرفی نمیزد یا فریادی نمیکشید فقط با وردستش راه میرفت. قبل از تحویل جنس بیعانه میگرفت و هرگز چیزهای ارزانقیمت به بازار نمیآورد. همیشه چیزهایی میآورد که برای اهالی چشمگیر بود. مدتهای مدیدی بود، روی یک طرف شانهاش ترمهای چهار لا شده قرار داشت که رنگهایش هر چشمی را به تماشا میخواند. برای آبکردن ترمه از خود صبر و حوصلۀ بیش از اندازهای نشان داده بود، هرکس هر قیمتی که میگفت، عظیم قیمت ترمه را بالاتر میگفت و برایش داستان و افسانه میساخت:
«ساخت کرمان است … مال خودش است … ارزان نمیفروشد … از پدربزرگش به ارث رسیده … مهم نیست کسی آن را بخرد … برای بچههایش خواهد گذاشت … این ترمه را بایست به موزهها فروخت … قدمتش از صد سال بیشتر است … بته جقهای است … دیگر بافته نمیشود و …»
اگر ایراد میگرفتند که ریشههایش پاره پوره است و خود ترمه دو سوراخ دارد و قیمتش نبایست این قدر باشد؛ عظیم حراجی فروش جواب سر بالا می داد. مثلاً می گفت:
«فروشی نیست … تو پولش را نداری … اصلاً نمیخواهم بفروشم … یادگاری است… خاطرات پدر بزرگ است … عطر تبار و اجدادم را میدهد … همه چیز را که نباید فروخت …»
ترمه در هر حراجی که عظیم در کوچه و بازار لنگرود به راه میانداخت؛ تزئین شانهاش بود. حتی یک بار ادیب مرادی، از تاجران بزرگ لنگرود، با چندین هزار تومان او را به وسوسه انداخت، اما عظیم باز حاضر نشد و گفت قیمتش بیشتر از اینهاست.
گرمای تابستان همه را خانهنشین کرده بود. عظیم حمالی را به دنبال خود میکشید که در ظهر داغ صندوق بر پشت به دنبال او از میدان شهر به طرف آسیدحسین میرفت. هنوز چند کوچه را پشت سر نگذاشته بود که صندوق فروش رفت و عظیم پول حمال را داد. بعد مثل همیشه از دکان علی قصاب تکه گوشتی خرید و در راسته سبزی فروشها، سبزی و این جور چیزها…
وقتی میخواست که از کنار پیشخوان دکان ابوالقاسم پنیر فروش بگذرد، پنیر خیکی و زیتونهای تازه وارد شده رودبار چشمش را به خود گرفت، وسوسه خرید پنیر خیکی و زیتون میخکوبش کرد. وقتی بسته پنیر و زیتون را گرفت، سری هم به دکان شُکرگزار زد و یک کیلو گردو خرید تا اهل و عیالش شبی را با زیتون پرورده، پنیر خیکی و نان سنگک آعیسی ارشاد بگذرانند.
آفتاب هنوز نرفته بود و از پشت کوههای لنگرود نصفهای از تنش در آبیهای غروب شنا میکرد که عظیم حراجیفروش در خانه را باز کرد و با مهربانی به عیالش گفت:
«امروز کاسبی بد نبود … صندوق پنجاه سالی داشت. اما به قیمتی که دلم میخواست آبش کردم … ببین چه زیتونهایی ابوالقاسم پنیر فروش آورده؟! می گفت تازه از رودبار رسیده…» به چشمهای دخترش نگاه کرد که رنگ زیتون بود.
«دخترم! بیا با هم هستههایش را در بیاوریم… امشب را با زیتون پرورده بگذرانیم.»
آن شب معلوم نبود عظیم را چه میشد… سیر نمیشد، لقمهای پشت لقمه دیگر… هر قدر زن و دخترهایش خواستند تا دست از غذا خوردن بر دارد، عظیم از کنار سفره بلند نمیشد و لقمههای نان و پنیر خیکی و قاشق قاشق زیتون پرورده، جانش را پرورده میکرد. عرق بر گونههای سرخش، مثل شبنم نشسته بود … نفس های عظیم گاهی بالا نمیآمد… اما باز میخورد:
«یک شب است دیگه… همیشه که نیست… بخور بمیر بهتر است تا حسرت بمیر…»
صدای دریا سلیمها از دور به گوش میآمد. عظیم از خوردن دست کشید و از پنجره اتاق به آسمان نگاه کرد.
«باز که این ابرها آمدند… دریا سلیمها هم دارند میخوانند… فردا باز باران است و بازار ما کساد…»
آن وقت رو به زنش کرد…
«ترمه را جایی بگذار که خاک نخورد… این بارانهای بیموقع میدانم چند روزی طول میکشند تا بند بیایند…»
خستگی و خواب آن قدر زیاد بود که پلکهای عظیم روی هم میافتاد. زنش رختخواب عظیم را در گوشهای پهن کرد و عظیم خود را به آغوش خواب سپرد. صبح فردا نم نم باران زمین تشنه و عطش گرفته را خیس میکرد که شیون و فریاد زن و بچههای او در تمام کوچههای آ سید عبدالله پیچید. همه به طرف خانۀ قلیانچی میدویدند..
قلیانچی و پسرهایش باقر و بهمن کنار در ایستاده بودند؛ منتظر تابوت بودند که میباید عنقریب میرسید. زنش هر جای اتاق را گشت، شمدی پیدا نکرد تا به سر عظیم بکشد و وقتی تابوت رسید، عظیم را با عجله در تابوت گذاشتند و ترمه سوراخ شدهاش را بر رویش کشیدند. ترمه کوتاه بود و سر عظیم پیدا بود که مو نداشت و برق می زد.
در وادی لنگرود؛ هنگام دفن و کفن عظیم ترمه قدیمی زیر دست و پای آدمها گم شد.
- نویسنده : مهدی اخوان لنگرودی
قلیانچی
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
خدابیامرز بچه محل ما بود؛ اما پنجاه سال تو اتریش زندگی کرد
فرامرز
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
قیافه ش به ضد انقلابا می خوره 🙂
لیدا
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
خدابیامرز تا دم آخر ناشناخته موند…
از تالش
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
شاعر بود یا نویسنده؟
لنگرود من
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
لنگرود شهر عشقه…شهر شاعرا و نویسنده ها
مجید ناصری
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
خدا بیامرزدش ارباب پسر رو
شهین
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
همکلاسی مادرم تو دانشگاه ملی بود
بندری
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
ترانه سرای درجه یک همشهری ما….روحش شاد
نمکچیان
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
قدرش رو ندونستن…خودشم تلاش نکرد بشناسندش
رضا ادیب مرادی
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
ترمه در هر حراجی که عظیم در کوچه و بازار لنگرود به راه میانداخت؛ تزئین شانهاش بود. حتی یک بار ادیب مرادی، از تاجران بزرگ لنگرود، با چندین هزار تومان او را به وسوسه انداخت، اما عظیم باز حاضر نشد و گفت قیمتش بیشتر از اینهاست.
بابابزرگ من بودها 🙂 🙂
شاس میخ
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
چرا این بنده خدا این شکلیه؟!
فلاح لیالستانی
تاریخ : ۳ - تیر - ۱۳۹۹
رفیق خوب ما…خدایش بیامرزد