سکوت می کنم
سکوت می کنم
سکوت می‌کنم و در رویاهایم، فریاد می‌کشم؛ با بغضی هزارساله می‌پرسم: به کجا باید گریخت؟!

 

  • پروانه محمدنژاد

 

«بی گناهان، احساس گناه می‌کنند؛

گناهکاران، هیچ حسی نمی‌کنند.»

(دیالوگ “آنیا کاتین” در فیلم ۱۹۴۴)

چگونه می‎توانم تسلیت بگویم، زمانی که نمی‌توانم حتی ۶۰  ثانیه، تنها یکی از انگشتانم را روی آتش اجاق گاز نگاه دارم؟!

هرگز نتوانستم به خانواده‌های جان‌باختگان بی‌پناهی که درون اتوبوس، کشتی نفتکش، هواپیما، قطار مسافربری، کلاس درس، مجتمع تجاری و… زنده زنده سوخته‌اند، تسلیت بگویم.

چطور می‌توان از «تسلی یافتن» حرف زد، در حالی که خودت و خانواده ات، زنده اید و حتی در خواب هم نمی‌توانی تصویر به آتش کشیده شدن یکی از آن‌ها را هم تحمل کنی؟!

پذیرفتن فاجعه، آرام گرفتن و تحمل کردن، فرآیندی است زمان بر و به شدت دردناک، که تنها بازماندگان حادثه، آن را می‌فهمند.

ترجیح می‌دهم هنگامی که نمی‌توانم برای کاهش حجم این رشته کوه مصیبت و تباهی، کاری انجام دهم، در فضای رسانه‌یی، سکوت کنم…

با تمام بودنم، با ضربان‌های پر از تردید قلبی که دیگر، نقطه‌یی سپید برای سیاه‌پوش شدن دوباره ندارد، با تجسم چهره‌های قشنگ و نازنین کودکانی که بی‌هیچ ذهنیتی از زیبایی یا زشتی فرشته‌ی مرگ، با فجیع‌ترین نوع انهدام، به آن‌سوی جهان هستی پرتاب می‌شوند و با تمام قطره‌های اشکی که برای چشم‌های بهت زده‌ام، باقی مانده است، در برابر این سریال تمام ناشدنی “فاجعه، ستم، انکار، بی‌عدالتی، گلوله و تازیانه، دروغ و قفس” میخ‌کوب می‌شوم.

فکر می‌کنم نوشتن و گفتن «ایرانم تسلیت»، هرگز کوچک‌ترین آرامشی را در روان فردی و جمعی ما ایجاد نکرده و نخواهد کرد. این، تجربه‌ی تمام سال‌های دهشت باری‌ست که بر ما گذشته است.

سکوت می کنم… سکوتی جانکاه… و شرمنده‌ی تمام جان‌های عزیزی هستم که من و ما – هر کدام به گونه‌یی- در فاجعه‌ی نابودی «تن و جان و روان و آزادی و آرامش و لبخند» شان سهم داشته‌ایم.

سکوت کرده‌ام و شرمگینم در برابر رنج خانواده‌های تمامی جان باختگان «خرداد، تیر، آبان و دی.»

سکوت کرده ام و شرمگینم در برابر صورت‌های سوخته و سرشار از پرسش کودکان نازنین سرزمینم، قربانیان یک سیستم آموزشی بیمار، در کلاس‌هایی ناایمن و غیراستاندارد، در سرزمینی حاصل‌خیز، زرخیز و نفت‌خیز…

شرمنده‌ی تمام مادران کرمانشاهی هستم که نوزادان و خردسالان‌شان در زمهریر زمستانی فراموش‌ناشدنی، سرما خوردند، نفس، کم آوردند و در چادرهای اهدایی، در امنیت کامل، مردند… به همین سادگی.

شرمنده‌ی «آزادها و فرهادها» هستم که انگار نمی‌دانستند افراد زیر ۱۸ سال، کودک محسوب می‌شوند و باید بروند مدرسه؛ نه این‌‌که کولبری کنند و بعد، توسط طبیعت، تنبیه شوند، یخ بزنند و با مشت‌های منجمد، دری را بگشایند رو به سرزمینی بهاری، در کهکشانی ناشناخته.

هنگامی که نمی‌توانی در برابر آوار «بی عدالتی، دروغ، حماقت، خیانت، وقاحت، بلاهت، اسارت و یاس عمیق تاریخی»، تمام قد بایستی و فریاد بزنی- از ناتوانی دستانت و هراسی کهنه، برجای مانده از سال‌های سرد کودکی- تنها راه باقی مانده، برای ادامه‌ی مسیر سخت زیستن و امتداد تحمل، سکوت است…

سکوت می‌کنم و در رویاهایم، فریاد می‌کشم؛ با بغضی هزارساله می‌پرسم: به کجا باید گریخت؟!

 

  • نویسنده : پروانه محمدنژاد