احسان محمدی
احتمالاً اگر خود جلیل شهناز زنده بود، وقتی این خبر را میشنید، تارش را دستش میگرفت، میرفت گوشهای مینشست و چیزی در مایه پرپشت و لبخند کمرنگ انگار میخندد به کار دنیا.
اسم خیابان تختی را گذاشتهاند جلیل شهناز. از قرار معلوم ۱۴ عضو شورای شهر تهران رأی دادند به این تغییر. شرط انصاف نیست که کارهای خوب این شورا در چند نامگذاری را فراموش کنیم اما این یکی بدجور توی ذوق میزند. چرایش را نمیدانم. لابد خیابان کم آمده است اما تختی چه نیازی به خیابان و میدان دارد؟ اندازه کافی ورزشگاه به نامش ساختهاند که اگر نمیساختند هم اتفاقی نمیافتاد.
حتی اگر به افسانهها هم اعتقاد نداشته باشید، شانه بالا بیندازید و به کتابخانهتان که مملو از کتابهای فلسفی است تکیه کنید و بگویید این حرفها خرافه است، باز هم سخت است که بعضی نشانهها را نبینید. بعضیها که انگار «نظرکرده»اند. انگار از روز نخست تولد تا روزی که در خاک به امانت گذاشته میشوند خدا بغلشان کرده است؛ سفت. بعضیها که مرگشان مثل زندگیشان الهامبخش است؛ پرشور است و هنوز خون گرم را زیر پوست آدم میدواند.
یکی از این بعضیها که در تاریخ ورزش ایران زمین شاید از شمار انگشتان دو دست فراتر نروند «غلامرضا تختی» است. مردی که با بازوان ستبر، چهرهای مردانه، لبخندی مبهم و سینهای گشاده به یک شمایل تبدیل شده است. حتی اگر دل با تشکهای خیس از عرق کشتی نداشته باشید، حتی اگر آبتان با ورزشکار جماعت توی یک جوب نرود، باز هم بعید است بتوانید از کنار نام و یاد این مرد آسان بگذرید.
اینگرید برگمن بازیگر شهیر در مورد ارنست همینگوی نویسنده آمریکایی میگفت: «بعید است او یک نفر باشد»! میگفت آدمی با این درجه از توانمندی و انرژی برای کار، باید چند نفر باشد. شاید بتوان این تعبیر را در مورد غلامرضا تختی هم به کار برد. قهرمانی قوی پنجه روی تشکهای کشتی، مردی آرام با قلبی بزرگ کنار مادرش، ستونی برای آنها که دنبال جایی میگشتند که سرشان را به آن تکیه بدهند، گریه کنند و دمی آرام بگیرند، قوت قلبی برای کسانی که نمیخواستند پیش دستگاه وقت خوار و ذلیل باشند، پهلوانی که برای حمایت از مردم مصیبت دیدهاش در زلزلهای خانمانسوز به هر دری زد …
در مورد غلامرضا تختی بسیار گفتهاند و نوشتهاند اما بسیاری از حرفها در خصوص او هنوز ناگفته مانده است، بخش بزرگی از آن را «شهلا توکلی» همسرش با خود به زیر خاک بُرد یا شاید دستکم هنوز اجازه افشای آنها داده نشده است. حرفهایی که ما را با وجهی دیگر از چهره این الماس ورزش ایران روبهرو خواهد کرد. دریغ و افسوس که یکی دیگر از نزدیکترین افراد به او یعنی فرزندش بابک دور از این خاک خوشبوی پرمهر زندگی میکند و کمتر تن به گفتوگو در مورد پدری میدهد که او را در کودکی جا گذاشت و رفت.
در تاریخ ایرانزمین خودکشی امری ستوده شده نیست. بخصوص وقتی این کار را پهلوانی در قامت تختی انجام داده باشد، برای همین است که هنوز کسانی هستند که میگویند او را ساواک کشت و نمیخواهند بپذیرند که پهلوان درست یا غلط به جایی رسید که در سی و هفت سالگی در هتل آتلانتیک دست به خودکشی زد. او دو روز قبل از مرگش یعنی ۱۵ دی، وصیتنامهاش را در دفترخانه اسناد رسمی شماره ۲۰۲ تحت شماره ۳۴۲۸ و با تعیین کاظم حسیبی به عنوان سرپرست فرزندش بابک (که تنها ۴ ماه داشت) به ثبت رسانده بود اما مردم هیچگاه از این خودکشی با ناخوش احوالی یاد نمیکنند، انگار این کار او را به پاس زندگی درخشاناش بخشیدهاند و نمیخواهند روی آخرین برگ کتاب زندگیاش خیلی توقف کنند.
او زمینی زندگی کرد و زمینی جان باخت. باید کوشید تا از آسمانی کردن مردی که جنوب شهری بودنش را پنهان نمیکرد، جلوگیری کرد. ستایشهای اغراق آمیز و داستان سراییهایی که گاه در فضای مجازی در خصوص او صورت میگیرد، دست کمی از توهین و تهمتهای بیپایه ندارد. «یکی از دلبستگیهای تختی خواندن کتاب بینوایان ویکتورهوگو بود. از میان چهرههای رمان بینوایان بیشتر از همه ژان والژان را دوست داشت. میگویند که از خوانندهها ناهید و ترانه غروب کوهستان او را میپسندید. آن اندازه این ترانه را دوست داشت و به او آرامش میداد که شبها را با شنیدن آهنگ ناهید میخوابید. اردو هم که میرفتند، زمانی که تمرین نداشت، شطرنج و بیلیارد بازی میکرد. میگویند تختی دوست داشت با چوب کارهای دستی بسازد. او در نوجوانی با کار نجاری آشنا شده بود. از خوراکیهای ایرانی، چلوکباب را میپسندید. یکی از جاهایی هم که بسیار میرفت، چلوکبابی شمشیری در سبزه میدان بود. شمشیری از هواداران جبهه ملی بود و تختی را دوست داشت. یکی دیگر از خوراکیهایی که تختی دوست داشت، دمپُختک بود. تنها کسی هم که این دمپختک را خوب آماده میکرد، از دوستان غیرورزشی تختی، حاج حسین شمشادی بود. به او میگفتند حسین دمپختک. تختی ترشی میخرید و میرفت مغازه شمشادی و دمپختک میخورد. مردم هم بو بُرده بودند. اگر نامهای یا کاری با او داشتند، همان روز میرفتند مغازه حسین دمپختک و تختی را میدیدند.» (حیدری، شهداد. «ناگفتهها و ناشنیدههایی از جهان پهلوان تختی». هفتهنامه امرداد، یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱، سال سیزدهم، شماره ۲۸۹، ص ۳. )
مرگ بهموقع گاهی نعمت است، اینکه آدم را از دست قضاوتهای غیرمنصفانه نجات میدهد، اینکه باعث میشود کمتر در معرض توفانهای بیرحم قرار بگیرد. کسی چه میداند، شاید اگر غلامرضا تختی از خودکشی گذر میکرد و به کهنسالی میرسید، مربی میشد و نتایجاش مانند دوران کشتیگیری درخشان نبود. آن وقت هر طفل نیسواری به خود حق میداد او را به مسلخ قضاوتهای بیپایه بکشاند. ساعت را نمیشود به عقب برگرداند وگرنه میلیونها ایرانی حاضر بودند دزدانه به اتاق شماره ۲۳ هتل آتلانتیک تهران بروند و قرصهایی که گفته میشود تختی با خوردن آنها دست به خودکشی زد را بردارند تا روز ۱۷ دی ماه در تقویم ورزش ایران زمین
سیاه نشود.
او حتی با این پایان تلخ از مردان خوشنام تاریخ ایرانزمین است. کافی است برای دانستن محبوبیتاش میان مردمان این سرزمین بدانید که با انتشار خبر مرگ غلامرضا تختی، هفت نفر در شهرهای مختلف ایران خود را کشتند که از همه فجیعتر قصابی در کرمانشاه بود که خود را به قناره انداخت و یادداشت بزرگی بر شیشه مغازهاش گذاشت که «جهان بیجهانپهلوان ماندنی نیست». مردی که در قلب مردم خانه ساخته، خیابان میخواهد چهکار؟
- منبع خبر : ایران ورزشی
روح الله میگونی
تاریخ : ۱ - دی - ۱۳۹۸
تجدید خاطره شد، خیابان می خواهد چکار؟
نصرتی
تاریخ : ۱۱ - دی - ۱۳۹۸
شما که چیزی باقی نگذاشتین، این هم روش.