شعر: افشین معشوری
به به که دوباره آمد آجیل
در محضر بی بدیل فامیل
شد وقت انار و هندوانه
نوشیدن چای؛ بی بهانه
موسیقی و شعر و فال بابا
هر چیزکه هست طالع ما
یلدایی و تو شبی بلندی
در بر همه دردها ببندی
حافظ به تو میدهد امیدی
در فال تو آورد نویدی
بر دُخت بمانده توی خانه
امید دهد زند جوانه
بر هر پسر چپر چلاقی
کو غر بزند چنان کلاغی
امید پری دهد به فالش
فارغ ز تمام قیل و قالش
بر مادر دُخت خانه مانده
او را که به سر هُشی نمانده
امید دهد که سال دیگر
از ره برسد وصال دیگر
آن دختر ترش روی اخمو
قسمت بشود به مرد بی مو
یا آن پسرک که غر زند هی
داماد شود به دخت چون نی
ایام قدیم و شام یلدا
این گونه نبود رسم دلها
هم تخمهی خوب خانگی بود
هم رسم همه یگانگی بود
آن قوری چای وساز و آواز
دردِ دل ما و گفتن راز
چون رفت همه ز یاد فامیل
سیل آمده گویی از ره نیل
حالا که همه تکیم و تنها
غم گشته اضافه مهر منها
ای حافظ خوش سخن به ماگو
از پند خودت دوباره واگو
ده سال دگر دوباره یلدا
دختی پسری نمانده تنها؟
امید که باشم و ببینم
در محفل تان غمی نبینم
منبع: هفتهنامهی امیدجوان، آذر ۱۳۹۲