نقد و تأویل داستان «ژرفای باتلاق»
از مجموعه داستان «مردگان سرزمین یخزده» نوشتهی بهار بهروزگهر
حسن اصغری – نویسنده و منتقد ادبی
گمگشتگی
داستان «ژرفای باتلاق» ساخت و بافت منسجم و پُر کششی دارد و خواننده را تا پایان، در حالت تعلیق و انتظار میکشاند. عنوانِ داستان، جان مایه را به گونهای نمادین به چشم میزند.
آغازبندی، خواننده را میلغزاند درونِ ماجرای گمگشتگی. خواننده نیز به گونهای غیرمستقیم با راوی در جنگل تاریک، میان درختانِ سر به فلک کشیده احساس گمگشتگی میکند و با او همراه میگردد. این احساس در من خواننده پدید میآید، چنانکه منِ خواننده نیز در جستوجوی گریزگاه و نجات است. راوی در همان آغاز داستان در جنگل تاریک در حرکت است و نمیداند چگونه و چرا به این جنگل تاریک افتاده و چگونه میتواند نجات یابد و به روشنایی و رهایی دست یابد!
در میانهی داستان، گاریچی پیدا میشود و راوی را سوار کرده اما باز او را پیاده میکند و خود با گاری در تاریکی جنگل ناپدید میشود. راوی دنبال نجاتدهنده است؛ اما انگار نجاتدهنده، او را نیمهی راه رها میکند تا در جستوجوی کس دیگری بگردد و جالب اینکه راوی تا پایان داستان یاریگری نمییابد.
راوی به نزدیکترین یاورِ کودکی و بزرگسالیاش یعنی مادرش پناه میآورد و از او کمک میخواهد:
«آغوش مادرم را میخواستم. گریه کردم. میان درختان سایهای دیدم. زن سالخورده روی ویلچری نشسته بود. به او نزدیک شدم. مادرم بود. خواستم به دامنش پناه ببرم، انگار نیرویی مانع شده و مرا از او دور کرد.او فقط نگاهم میکرد.مادر سری تکان داد و بیاعتنا روی خود را برگرداند….»
در جنگلِ زندگی و جامعه پناهگاهی وجود ندارد و انسان تنها و بیکس در تاریکی و گمگشتگی رها شده تا در خود فرو رود. اینجاست که راوی آرامآرام در ژرفای باتلاق جنگل فرو میلغزد و دست و پا میزند. راوی در اوج تنهایی و بیکسی سوال میکند:
«در جنگلی گم شده بودم. نمیدانستم چهطور به اینجا رسیده بودم؟ زمان و مکان از دستم در رفته بود و گوشهی ذهنم از هیچکس و هیچچیزاثری نبود….؟! »
انسانِ تنها و گمشده، زمان و مکان را نیز گم میکند یا زمان و مکان اصلا در باور او وجود ندارد.
داستان با زاویهی دید اول شخص روایت میشود و راوی خود حدیث گمگشتگی و تنهایی خویش را روایت میکند و خواننده را با خود میکشاند به درون جنگل تاریکِ زندگی و تنهایی انسانی که شاید حدیث همهی آدمها باشد و ما از ژرفای تنهایی خویش آگاه نباشیم و در بیخبری به حیات روزمرگی ادامه دهیم تا روزمرگی نیز پایان یابد.
روایت گمگشتگی راوی در اوج لغزیدن درون باتلاق جنگل است که دیگر گریزگاهی باقی نمیماند و انگار مرداب، زندگی در گمگشتگی را پدید میآورد و انسان را به درونِ تعفنِ خود میکشاند.
پایان داستان است که کلیت سوال داستان را از قدرت و جان مایهی پرسشگرانه خالی میکند:
«از زن پرسیدم. اینجا کجاست؟ من کی هستم؟ لبخند زد و گفت: این سوال همیشگی و هر روزهی شماست.. شما علی عظیمی هستید و اینجا هم آسایشگاه روانی است….»
من خواننده نیازی به این پایانبندی ندارم و سوالات متن داستان در ذهن من خواننده نقش بسته و مرا نیز به پرسش واداشته. به نظر من، متن بدون این جملهی پایانبندی، جان مایهی داستان را در ذهن خواننده القا کرده و نیازی به این جمله نبود.
روایت داستان، روایت گمگشتگی است و من خواننده در پایان انگار خود گمگشته را باز مییابم که منتظرش نبودم. چرا که به اندیشهی سوال برانگیزم خدشه میزند و ذهنم را به جان مایهی دیگر میکشاند که دیگر جنگل نیست.
حسن اصغری
آبان ۹۹
- نویسنده : حسن اصغری
- منبع خبر : اختصاصی تیترما
ستاره.ی
تاریخ : ۲۱ - آبان - ۱۳۹۹
بهار عزیزم امیدوارم شاهد موفقیت روز افزون تو باشم.بهترینا برایت رقم بخورد.زیراکه بسیار خلاق هدفمند و پر تلاشی.
مقداد
تاریخ : ۲۲ - آبان - ۱۳۹۹
درود بر شما بسیار عالی بود .