شاید برای همیشه گم شده باشم
شاید برای همیشه گم شده باشم
شاعر در این سروده با قلبی کاردآجین به سرنوشت جوان‌های این مرزو بوم خیره شده است و آن‌ها را به چشم نوه‌هایش می‌بیند، چیزی که شعر اجتماعی سخت به آن نیاز دارد.

تیترما – افشین معشوری / «شعر اصلا جزیی از زندگی‌ست و هرگز نمی‌تواند جدا از زندگی و خارج از دایره‌ی نفوذ تاثراتی باشد که زندگی واقعی به آدم می‌دهد. زندگی معنوی-حتی زندگی مادی- را هم می‌شود کاملا با دیدی شاعرانه نگاه کرد. اصلا شعر اگر به محیط و شرایطی که در آن به وجود می‌آید و رشد می‌کند، بی‌اعتنا بماند، هرگز نمی‌تواند شعر باشد.[۱]»

جملات بالا سخن امروز نیست و قدمت آن به حدود شش دهه می‌رسد؛ اما با نگاهی به برخی سروده‌های امروز شاعران ایران، اهمیت آن بیش از هر زمان دیگر برجسته می‌شود. این مقدمه‌ی کوتاه هم از آن جهت در گشایش این نوشته‌ می‌آید که قرار است از شاعری بنویسم که به قول احمد شاملو «جدا نبود شعرشان از زندگی‌شان…» و «محسن بافکر لیالستانی» شاید از کسانی‌ست که این سال‌ها شعرش از زندگی‌اش و زندگی‌اش از شعرش جدا نیست و نگارنده از نزدیک شاهد این اتفاق بوده‌ام.

افشین معشوری + محسن بافکر + رویاهایی که در بیداری گم شدند

بهانه‌ی این نوشتار؛ تازه‌ترین مجموعه شعر شاعر بافکر لیالستان[۲] با نام «رویاهایی که در بیداری گم شدند» است که در پاییز ۱۴۰۳ توسط نشر فرهنگ ایلیا در رشت منتشر شده است. بر پیشانی کتاب آمده است «مجموعه شعر سپید» که نگارنده در همین ابتدا بگویم علی‌رغم درج بر پیشانی، این دفتر از شعرهای بافکر نه تنها تماماً سپید نیست، بلکه در آن «سپید، آزاد، هایکو، نو و حتی فرانو» به چشم می‌خورد؛ اما مگر اساساً «گونه، ژانر و یا سبک» در سرودن مهم است که بخواهیم برای سروده‌های این دفتر نام گونه‌یی را مشخصا بر پیشانی مجموعه بیاوریم!؟ زیرا همان‌گونه که در آغاز اشاره شد، شعرهای بافکر از زندگی‌اش و زندگی‌اش از شعرش جدا نیست، مثل شعر صفحه‌ی۲۸:

همبازی‌ات شدم/ تو، چشم می‌بندی و من/ در زیر تخت‌ِخواب اتاقت/ گم می‌شوم/ فاتحانه، پیدایم می‌کنی/ من، چشم می‌بندم و تو/ در لای پرده‌های خانه، پنهان می‌شوی/ پیدایت نمی‌کنم/ باز هم، تو برنده می‌شوی/ و این بازی، تا زمان بزرگ شدن تو و پیری من/ ادامه می‌یابد/ یکبار دیگر که چشم بگذارم/ شاید، هرگز مرا نبینی/ و من، برای همیشه، گم شده باشم.

و این‌چنین است که پدربزرگ شیرین سخن لیالستانی در زندگی با شعرش، نوه‌اش را اُبژه‌ی شعر می‌کند تا برای مخاطب گذر عمر را تشریح کند.

آن‌چه درباره‌ی بافکر باید گفت، این‌که در آغاز هشتیمن دهه از زندگی‌اش دست از آرمان‌خواهی نکشیده و جدا از این‌که شعر کهنه‌سروده‌یی را با نام «سپیدارهای باغ» در صفحه‌ی ۴۵ آورده است، در صفحات دیگر نیز از جامعه‌اش غافل نیست، از جمله در صفحه‌ی ۴۸ شعر «این روزها» را می‌خوانیم:

نیامدی/ کوچه از غوغای قدم‌هایت خالی ماند/ و خانه، از گرمای حضورت/ شاید، در یکی از ایستگاه‌ها/ یا در گوشه‌ی خلوتِ خیابانی/ سرت، به دیوار خورده باشد/ و سر از جایی که، نمی‌دانم کجاست، درآورده باشی/ از ایستگاه‌ها برحذر باش/ و از دیوارها و خیابان‌ها بپرهیز/ این روزها، در هیچ کجا/ برای دخترکان سر به هوا، جای امنی نیست.

انگار شاعر در این سروده با قلبی کاردآجین به سرنوشت جوان‌های این مرزو بوم خیره شده است و آن‌ها را به چشم نوه‌هایش می‌بیند، چیزی که شعر اجتماعی سخت به آن نیاز دارد.

در اغلب سروده‌های پیشین بافکر لیالستانی، حسرت جزو مولفه‌های اصلی است و در این کتاب نیز در برشی از شعر «آزادی» (ص۲۵) می‌خوانیم:

از آن روزی که آزادی را/ تن دادن به بایدها دانسته بودیم/ هنگامی که هنوز شامگاهان/ جاده‌ها را مه‌آلود نکرده بود…

و یا در صفحه‌ی ۲۴  شعر «خیابان‌هایی را که هیچ‌گاه نپیموده‌ام» این‌گونه آغاز می‌کند:

هنوز هم/ بی‌قرار روزهایی هستم…

پیش‌تر در همین یادداشت نوشته‌ام شعر بافکر از زندگی‌اش جدا نیست، کتاب را که ورق می‌زنیم، با واژه‌های «جنگل، تبر، درختان، گنجشکان، باغ، چای، بیل، شقایق، بوته، عقاب، کلاغ، باران، کوچه، رود، دشت، گرگ، مار، زنبور، مِه، دره، باد، خشت، غبار، نهال، سایه، شهد، گُل، کندو، گربه، شیروانی، آب، آفتاب، ابر، کبک، تذرو، آهو، اقاقی وحشی، اربه و…» سر و کار داریم و این چیزی نیست جز اثبات ساده‌ و صمیمی جدا نبودن شعر و زندگی «محسن بافکر لیالستانی» که این سال‌ها در کنار باغات چای لیالستان، وقتی سوار بر دوچرخه میان مزارع برنج به زیبایی‌ها طبیعت گیلان نگاه می‌کند، با چشمی مضطرب برای آینده‌ی این آب و خاک، از زنبورهای عسل‌اش برای‌مان می‌خواند:

با گل وفا/ بانوی آب و آفتاب و ابر/ اعماق جنگل را نوردیدیم/ در هر گذر دیدیم/ سرچشمه‌های نقره‌گون/ آبشخور کبک و تذرو و آهوی کوهی/ هر جا نشانی داشت/ از اربه و کوف و اقاقی‌های وحشی/ تا عرصه‌ای باشد/ چراگاه خوش زنبورها در ماه خرداد.

«رویاهایی که در بیداری گم شدند» حجم کوچکی از داشته‌های ذهن بافکر است، آن‌گونه که نگارنده او را می‌شناسد، می‌توان گمان کرد که سروده‌های منتشر نشده‌ی دیگری نیز دارد که به هر دلیل منتشر نکرده و یا نانوشته‌های دیگری در ذهن دارد که به هر دلیل روی کاغذ نیاورده است. برای این مرد محترم لاهیجان آرزوی تندرستی و بهروزی در زندگی و شعر دارم.

لنگرود-۱۱ آبان ۱۴۰۳

 

[۱] -گزینه شعر فروغ- صص۱۰ و۱۱، به نقل از «حرف‌هایی با فروغ، ص۷۰»

[۲] -روستای زیبایی در لاهیجان، سر راه لنگرود

  • نویسنده : افشین معشوری
  • منبع خبر : اختصاصی