دو فنجون چای / داستان
دو فنجون چای / داستان
 اون روزا، حرف مرد حرف بود. پیش آقام سبیل گرو گذاشتی که نذاری آب تو دلم تکون بخوره و من را بیشتر از جونت دوست بداری. وفا به عهد کردی.

داستان

مینو فیروزبخت/ زربانو با دستانی لرزان سینی چای را جلوی مرد گذاشت. عطر چای تازه دم و بهارنارنج در فضای اتاق پیچید. بفرمایید حبیب آقو چای بهار نارنج که خیلی دوست داری!  بهار نارنجش محصول درخت نارنج  حیاطه که پارسال عروسش کردیم. یادم میاد وسط حیاط  ایستاده بودی اره تو دست. فریاد می‌زدی باید این درخت بی فایده را ببرم و من شفاعتش کردم یه فرصت دیگه بهش بده انشاالله سال دیگه به بار می نشینه تو قبول کردی و تور سفید را رو سر درخت کشیدم و شکر پنیر *ریختم رو سرش و زنهای همسایه کل کشیدند و واسونک خوندند. همه جا پر شد از صدای هلهله و شادی برای درخت نارنج تازه عروسمان.

مرد لبخندی زد و تنها جرعه چای مانده در فنجان را نوشید.

انگار همین دیروز بود، بار اول که  دیدمت  کنار آرامگاه حافظ نشسته بودی و برای مسافران تفال میزدی شغلت نبود. برای دلت بود. غزلهای تنیده شده در صدای  بم و زنگ دارت هر شنونده ای را از خود بی خود می کرد. آخه با شور و عشق می خواندی. نزدیک شدم. سلام کردم سرت را بالا آوردی، چشمم  که بهت افتاد، قلبم مثل گنجشگکی سرکنده تو قفسه سینه­ام کوبید، می‌خواست بزنه بیرون. آب دهنم را به سختی قورت دادم. با صدای لرزان گفتم ببخشید آقو یه تفال برام می‌زنی؟

ها. بله. آدابش را بلدی؟

-نه

خب اول باید نیت کنی بعد برای لسان الغیب فاتحه بخونی  و به شاخه نبات قسمش بدی. نیت کردم بختم باز بشه. آخه هیجده سالم تمام شده بود و خواستگاری نداشتم. مادرم دلش یه تشت خون بود اشک می‌ریخت. فردا همه می گن  زربانو ترشیده. دست و رویم را با آب حوض ماهی* شستم. می گفتند بخت گشاست، مادرم سر کتاب باز کرد. بخت گشا گرفت، پای سقاخونه اشک ریخت دخیل بست. نذر شاهچراغ کرد که یه بخت خوب نصیبم بشه. نشد که نشد حالا اومدم اینجا ببینم خواجه که محرم اسراره چی میگه …

نیت کردی؟

– بله آقو.

تو چشمانت را بستی کتاب را در دست چپ گرفتی و با دست راست­ آن را باز کردی.گفتی:

مشتلق بده، خبرهای خوب توراهه!

و این غزل رو را خوندی:

«مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم هجر نکن ناله و فریاد که دوش

زده ام فالی و فریاد رسی می آید»

از خوشحالی دلم غش رفت. خندیدم. چادر از گوشه لبم ول شد به زمین افتاد.                                                                                                  چشمت به چین و شکن زلف های سیاهم که افتاد گفتی شاخه نبات خونت کجاست؟

هول شدم با دست و پاچگی گفتم:

-سردزک آقو، میش رسول نونوا را همه تو محل میشناسند، آقامه.

هفته بعد مادر و خواهرهایت برای دلالگی اومدند خونمون، من را پسندیدن. شب بله برونمون مصادف شد با شب یلدا. همه فامیل تو خونه ما جمع بودند. رسم بود ریش سفید فامیل برای همه تفال بزنه .

اون شب آقام سنت شکنی کرد دیوان حافظ را به دستت داد گفت:

حبیب آقو یلدا،  شب آرزوهاست  امشب خدا به بندگانش نظری خاص  داره. تو کمالاتش رو داری برای همه تفال بزن؛ که یمن داره.

قند تو دلم آب شد فهمیدم آقام پسندیده ات.

اون روزا، حرف مرد حرف بود. پیش آقام سبیل گرو گذاشتی که نذاری آب تو دلم تکون بخوره و من را بیشتر از جونت دوست بداری. وفا به عهد کردی. آرام جانم تو این همه سال نگذاشتی غم به دلم بشینه. آقام گفت مرد باید جنم داشته باشه که حبیب آقو  داره. همه چیز ساده و بی آلایش بود. مهرم شد مهریه حضرت فاطمه، یک جلد کلام الله ، کمی نمک و ابریشم  و یک سینه ریز طلا ، رقعه نویسی* شد. زنها کل کشیدند و واسونک خوندند. شربت و شیرینی تعارف کردند، مادرم اشاره کرد چای را بیار .من با سینی چای اومدم تا دیدمت  دست و دلم لرزید. چای ریخت تو نعلبکی مادرم چشم غره میرفت و لبش را گاز می گرفت. تو خندیدی….ها این چای خوردن داره و  این شعر را دم گوشم نجوا کردی.

ندانم از کدامین آب و گل پرورده ای، ای گل

که از هر سو نسیمی می وزد بوی تو می آید

زربانو خنده ای از سر شوق کرد و با شیطنت گفت:

چه چیک تو چیکی داشتیم . حبیب آقو.  تشم زدی که خدا تشت بزنه

و با عشوه لبخندی زد…

مرد  دستان چروکیده زربانو را غرق بوسه کرد به سینه اش فشرد. زربانو نگاهش با نگاه مرد تلاقی کرد. چششمانش برق زد و پس از سکوتی سنگین گفت:

-حبیب آقو میدونی چقدر خاطرت برام عزیزه ازخدا میخوام از عمر من برداره به عمر تو اضافه کنه، من که طاقت روزای بدون تورو ندارم.

بغض مرد ترکید. به پهنای صورتش اشک ریخت. زربانو با گوشه چارقدش اشکهای مرد را پاک کرد و گفت:

چیه حبیب آقو؟ چرا گریه میکنی؟ من که چیزیم نسیت. ببین خوبم!.

مرد به گرمی دستان زربانو را فشرد و گفت:

مادرجان وقت دارویتان است …

 

مینو فیروزبخت(ماهی)

 رشت.اسفند ۱۴۰۲