تیترما – مسعود پیوسته / رُمان دلچسب و جذاب، در عین حال تلخِ «آتیهی او» به قلم نویسندهی گیلانی، افشین معشوری از جمله کتابهایی بود که در فرصت مفصل تعطیلات نوروزی خواندم. رمانی ۱۶۵ صفحهای که در بازهِ سه ماهه در فاصلهی بین پاییز و زمستان سال ۱۴۰۳ دو بار چاپ و منتشر شد.
رمانی که واقعیاتی از کیفیت دل و دلدادگی در دههی شصت را در گوشههایی از گیلان بازتاب میدهد. نویسندهاش گیلانیست و فضای عمومی و آدمهای قصهاش هم برآمده از فرهنگ و آداب و اخلاق گیلکاناند.
نویسندهی رمان آتیهی او، فقط نویسنده نیست؛ شاعر هم هست. یعنی خواننده در حین خوانش قصه، فقط روایت واقعیات را درنمییابد، خیالانگیزی را هم حس میکند. شاید، هم از این روست که خواننده، پرگویی را در رمان نمیبیند، و اتفاقا شاید کمگویی و مختصرگوییِ نویسنده در روند قصه به چشم میآید و انگار که خواننده هم به مدد دیالوگها و کدهایی که نویسنده میدهد، باید شاعرانه بخواند و قوهی خیالش را هم به کار گیرد.
نکتهی دیگر اینکه، این نویسنده و شاعر، ناشر هم هست و خواننده همزمان با خواندن قصه، دارد خالق و ناشر رمان را هم میبیند. از محتوا و دادهها و باطن تا صورت و ظاهر و جلد و آرایش کتاب را. بگذارید از یک «ناظرِ» پنهان کتاب، قبل از چاپ و نشر هم بگویم. خواننده موقع خواندن رمان، سایهی گنگ ممیزی را لابهلای سطور و صفحات، کم و بیش حس میکند که ]البته[ این منحصر به این قصه و این کتاب نیست. جامعهی ایرانی، عادت کردهی این سیاق است. ولی خُب، نویسنده و خواننده، در این درازمدتِ دههها و دورههای تاریخیِ استبدادزدهی از مشروطه به این سو با تجربیات فهمِ سیگنالهای متقابل نویسنده-خواننده؛ و با جاخالیدادنهایشان از شلیک پلیس کلمات، با بده و بستانِ دادهها و ندادهها، میدانند چگونه همدیگر را در سطور و صفحات قصه بیابند و موجب جاماندگیِ ممیزیها شوند!
قصه، روایت عاشقانگی دو گیلانی در نیمهی دوم دههی شصت؛ و سال های پایانی جنگ ایران و عراق است.
نویسنده؛ مسئولیت روایت قهرمان قصه (آتیه) را به عهده میگیرد و خود، راوی قصه میشود. دانای جزء؛ و اتفاقا مأخوذ به حیا که آن مقطع زمانی – سالهای دههی شصتِ شرق گیلان را- بهدرستی میبیند و میکاود. رفتارها، دیالوگها به واقعیتهای واقعا موجودِ آن دوره نزدیک است.
آدمهای این قصهی ۱۶۵ صفحهای، پرتعداد و پرترافیک نیستند. روایتها ساده و بیتکلفاند. روزمرگیهای طبقهی فرودست جامعه که حالا یک حادثهی عشقی هم بین دو نفرشان رخ نموده که هر کدام، تمهیدات مقدماتی منجر به پیوند قطعی و وصال ندارند، بلکه به نوعی انگار در حال نیتخوانی و نهایتا در انتظار پا پیشگذاری یکدیگرند! این یکی، منتظر آن یکی است و بالعکس! ابراز مهر و اقدام عاشقانه را جسارت میانگارند، یا مثلا شاید میخواهند رفتارشان به دور از آداب اجتماعی جلوه نکند و به زعم شان «سنگین» جلوه کنند!
یکی نامهنگاری دارد و آن یکی، نامهخوانی! پا پیش نمیگذارند. آتیه، محبوب و مطلوبش همان «او»ست. همین «او»یی که از آغاز تا پایان قصه، نام و هویتش «او»ست. «او»ی دور و نزدیک، از منظر راوی. این دوستداشتنش در ذهنیت آتیه میماند و تقلایی برای تعیُّنش ندارد. در موقعیتهایی خودش نزدیک «او» میشود، ولی این «او»، چقدر سَس[۱] و دور و پرت است! «او» هم، چیزی شبیه همین آتیه است. آتیه را میخواهد. تبلور این خواستنش را در نامههایش به آتیه منتقل میکند، تا همینجا. ساده، در عین حال، قوی و اثرگذار هم نامه مینویسد و گزارشی از جریان زندگیاش میدهد. مثل این نامه:
«آتیه، تا حالا دندان درد کشیدی؟ من این بار که از تهران راه افتادم، احساس کردم فک چپام درد میکند. به روی خودم نیاوردم. اتوبوس به سه راه سلفچگان که رسید، نیم ساعت نگه داشت تا مسافرها که اغلب مثل من سرباز بودند، چای و غذا بخورند. رفتم توی رستوران کثیف آنجا یک ساندویچ خوردم و آمدم توی اتوبوس. راننده که حرکت کرد، چشمهایم سنگین شد. دیگر چیزی نفهمیدم تا وقتی که درد دندان از خواب بیدارم کرد. مست خواب بودم. چشم که باز کردم، هنوز نمیدانستم کجا هستم. کمی که هشیار شدم، فهمیدم تازه بین خرمآباد و اندیمشک هستم و این منطقه هم کمترین امکانات درمانی را ندارد. تازه اگر هم داشت، رانندهی اتوبوس که حرف حالیاش نمیشد و نمیتوانستم به او بگویم به خاطر من چهل نفر مسافر را معطل نگه دارد. برای همین با درد ساختم و صبح که به اهواز رسیدیم، فک چپام کاملا باد کرده بود. مستقیم به درمانگاه ناحیهی ژاندارمری رفتم. آن ها هم یک آمپول به من زدند و چند تا قرص و کپسول پنیسیلین دادند. هرچه گفتم دندان من وضعاش خراب است، زیر بار نرفتند و مستقیم رفتم خط مقدم و خودم را معرفی کردم. آخ آتیه اگر بدانی چقدر درد کشیدم؟! اگر بدانی دردکشیدن توی تنهایی چقدر سخت است؟!»
اخلاص و صفای جانِ این سرباز عاشق را میبینید؟ در شرایط درد، حواسش هست که برای مداوا و درمان دردش، موجب معطلی و آزار و اذیت دیگر سربازان نشود. یک سرباز اخلاقمدار عاشق، «او»یی که این ویژگیِ زیستِمدارامند و کمالگرا را دارد و آتیه را به راستی دوست دارد، چرا پدرش مانع اتصال و اتحاد او و آتیه است؟ آیا مشکل در فاصلهی نسلی بین «او» و بابای «او»ست که همدیگر را فهم نمیکنند و پدر در عالم کلاسیک خود است و پسر هم منفک از عالم پدر؟ نویسنده و راوی قصهی «آتیه ی او» پاسخ روشنی در این مورد به خواننده نمیدهد. پدر «او» تعجیلی به رفتن خواستگاریِ آتیه نشان نمیدهد و با ابراز مخالفتش، «او» هم کوتاه میآید. در ظاهر و در صورت، ولی در درون، احساس کمبود آتیه دارد و این بعدها، با تداوم نامهنویسیهایش خطاب به آتیه معلوم میشود.
«او» آتیه را دوست میدارد، ولی چون سرباز دورهی جنگ است، حجلهی مرگش را بر حجلهی عروسیاش در دسترستر میداند و خود را دور از آتیه. این است که تمام و نهایت ارتباطش با آتیه، همان نامههایی است که پیشتر برای آتیه نوشته و آتیه هم این نامهها را که میدیده، فرض بر این گذاشته است که عشقشان و وصال شان قطعی است.
به قول شمالیها هر دو، آن قدر «پَس پَسِه»[۲] زدند که عشقشان نافرجام ماند و آتیه رفت به عقد کسی درآمد که هیچ ربط عاطفی و فکری به هم نداشتند و «او» هم در غبار زمان گم شد و رفت پیِ زندگی و ازدواجِ بیعشقش، ولی «او» برای آتیه گم نشد.
تنهایی برای آتیهی پُرغصهی پُرمصیبت، وقتی مسعود، همسر تحمیلیاش مُرد؛ و دیگر نزدیکانش در فاصلههایی نزدیک به هم از دنیا رفتند، غلیظتر شد. گهگاه، در خلوت خود و دخترش به «او» فکر میکرد. اینکه شاید «او» را با تأخیر و با این زندگیِ نیمه کاره و خراب، بیابد و شاید که به هم پیوند بخورند این باقیماندهی عمر را.
چند دهه پیش، ابراز عشق و مهر برای خانوادههایی با درونمایههای مذهبی یا سنتیهای کلاسیک، چنان سخت، محدود و محذور بود که عاشق یا معشوق میباید با حداقل ابراز سیگنالهای عشق طرف مقابل، به دریافت حداکثری میرسید و باقیاش را نیتخوانی میکرد! حالا اینجا و در این قصه هم، آتیه و «او» در فرم و ارائهی دل و دلدادگی شبیه هم بودند.
آنجای داستان که پدر «او» از تعجیل برای خواستگاری آتیه مخالفت میکند، به ناگاه خبر عقد آتیه میرسد و «او» دیگر پیاش را نمیگیرد و به نوعی رابطهی عشقی خود با آتیه را تمام شده فرض میکند. با این عقبنشینیِ «او»، خواننده حس میکند بنیان عشق «او» مستحکم نیست و لق است انگار، ولی در طی روند قصه، معلوم میشود لق هم نیست. نامههای ناخواندهی «او» خطاب به آتیه، که بعدها در روزنامه به صورت داستان منتشر میشود، حکایت از تمدید دل و دلدادگی «او» دارد.
حالا جالب است که وقتی آتیه، نامههای «او» را ]در روزنامه[ میخواند و تنهایی «او» را میفهمد، تنهاییاش را با تنهاییِ «او» پیوند میزند. پس از خوانش نامههای «او»، آتیه به این جمعبندی و ترجیعبند میرسد و حالا شاید پس از دو دهه، در دلش خطاب به «او» میگوید:
«تو راست میگفتی، تنهایی خیلی سخت است، اما بیمروت، من هم سالهاست تنهام.»
پدر و مادر آتیه، چقدر نسبت به هم مهرباناند و زیست عاشقانه دارند! دیالوگهای محلیشان که نویسنده با دقت تمام و همراه با اِعرابگذاری به کمک خواننده میآید و در پاورقیها، همان گیلکی نوشتهها را برگردان میکند تا خوانندهی غیرگیلک متوجه معنای دیالوگها شود. همینطور بهرهگیری از اشعار گیلکی که بهجا در متن قرار داده شده و قصه را تلطیف میکند و تنفسی به خواننده میدهد که البته این هم همراه با پانویس است.
از شخصیتهای قصه، از ظاهرشان، تصویر روشنی نداریم. به جای ظاهرشان، عمدتا به رفتار و گفتارشان پرداخته میشود و نویسنده انگار، ظاهرِ تیپ و قیافههای شخصیتها را به عهدهی خواننده گذاشته که هر جور که خواسته تصور کند! چه «او» که در ضمن قصه، دیده میشود از ظاهر هیأت و هیبتش بیخبریم. همینطور، از شکل و قیافهی مسعود و آتیه که چندسالی به اصطلاح گیلکها، زورازوری[۳] و نَوانَوا[۴] با هم زندگی کردند و ماحصل زندگیشان، دختری به نام نوشین است که از نوزادی تا دانشگاه و اشتغال و ازدواج، خواننده درنیافت چه شکلی است! به مادر نزدیک است یا پدر؟ آتیه، مادری که برای نوشین، مادری نکرد و سردی زندگیاش با مسعود، از وی فقط یک مادر بیولوژیک ساخته بود و خواننده از وی در روند قصه، نه مادرانگی دید و نه حتی کمترین جلوههای زنانگی را. مثلا اگر روزی یا شبی مقابل آینه میایستاد و چهرهاش را در آینه میدید، پیش خودش توجیه میکرد هَپَلیشدنش را. وقتی دستش در تماس با موهای پراکندهی صورت به وی این پیام را میداد که «ولش کن، این زندگی نیاز به هیچ آراستگی ندارد. برای چی؟! برای کی؟!» و بندزدن صورت را به تأخیر میانداخت. یا هر گونه رفتاری که گویای زن بودنش باشد. کاملا سرپوشیده است، عین دیگر شخصیتهای زن و مردِ قصه.
به قصه برگردیم و به جمله ی کلیدیِ «او» به آتیه، که پس از مدتها در مواجهه با هم؛ وقتی آتیه شوقمندانه و هیجانزده و ساکدستی هدیه به دست، مقابل «او» قرار میگیرد، از «او» میشنود:
«مادرجان؛ چه کاری از من ساختهست؟!»
آتیه مبهوت از خود میپرسد:
«مادرجان!؟ یعنی به سر و ریخت خودش نگاه نکرده که به من میگوید مادرجان؟ حالا خوب است دوسال هم از من بزرگتر است. این فکر چند ساعت است مثل خوره دارد روحام را میخورد.»
این جنس درونگرایی در مردان و زنان دهههای پیشین در گیلان فراوان بود و هر چه بود، عمدتا در درون دلها جریان داشت. دیگر، کشف و رمزگشایی از درونیات، با آدمهای دور و بر بود که آنان نیز شبیه همین آتیه بودند .عاشقانههای درونگرایانه که گاهی موجب کجفهمیهای متقابل و موجب تیرگی روابط میشد.
به نظر نمیآید «او» به قصد تمدید فاصله و تحقیر، این خطاب و جملهی پرسشی را طرح کرده باشد. «او» اساسا نشناخت آتیه را. پیچ و تاب زندگی دورش کرده بود و این یک متر فاصله هم، عین دوری و ناشناختگی بود.
آتیه، پس از لمس تنهاییهای مکرر از پس از یکی دو دهه آشناییاش با «او»، آشنایی که نه، بلکه دلدادگیاش به «او»، امیدش حالا به همین تنها باقیماندهی زندگیاش نوشین بود که این هم در آستانهی یک ازدواج بود. امیدوار بود که این دو (نوشین و شروین) خوشبخت شوند. دامادی که برایش سبز شده بود، به دل آتیه نشست و امیدوار بود که اگر خود، زندگیِ تباه شدهای داشت، از این پس، دخترش در مسیر سعادت و خوشبختی قرار بگیرد.
آتیه در آستانهی سفر دخترش با شروین به اروپا، خطاب به دامادش میگوید:
«شروین جان، پسرم یادت نره به من چه قولی دادی؟! من از دار و ندار دنیا همین نوشین برام مونده ها!»
و شروین پاسخ میدهد:
«چشم مادرجان، ولی الان دیگه همین نوشین رُ هم ندارین که، مال من شده…»
آتیه از حاضرجوابیِ شروین خوشحال شده و با خنده میگوید:
«پسرم، الان دیگه خودتَم جزو دارایی منی، مواظب خودتون باشین، سلامت برید و برگردید انشاالله.»
هر چند، به سلامت نرفتند و برنگشتند.
مسعود پیوسته- تهران- پنجم فروردین ۱۴۰۴
[۱] در گیلکی یعنی بینمک
[۲] تعلل، امروز و فردا کردن
[۳] از سر اجبار
[۴] این هم نخواستن و تن دادن از سر ناچاری، نوعی بیتفاوتی در انجام کار
- نویسنده : مسعود پیوسته
- منبع خبر : اختصاصی