یادداشتی بر نمایشنامه‌ی «نفس» ساموئل بکت
یادداشتی بر نمایشنامه‌ی «نفس» ساموئل بکت
گویی هجمه سیاهی‌ها و تباهی‌ها پای بر گلوگاه واژگان گذاشته است و مسیر را برای بیان ناگفته‌های رعب‌آور زندگی برای انسانی زاده شده در دوزخ که پایانش سینه متروک‌گوری ناپیداست و لغات وکلمات  در این آشوبها الکن گشته اند.

ساموئل بکت

تیترما- مریم عبدالله‌پور / ساموئل بکت شاعر نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویس ایرلندی تبار، نمایشنامه‌ای یک پرده‌ای در صحنه‌ای کم نور و خالی که مقداری اندک زباله در اطراف پراکنده‌شده و صدای ضبط‌ شده انسانی، صدای دم‌وبازدم فردی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شود و همراه آن نورهای صحنه‌ای که به تناوب خاموش و روشن می‌گردد و دوباره صدای نفسی که با فرود آمدن پرده به پایان می‌رسد را خلق کرده که نشان از نخبگی و جهان بینی متفاوت اوست.

او‌ در این نمایش سعی بر نشان دادن  نبودن‌هایی دارد که بیان آن  را بهتر از بودن‌ها آشکار کرده‌است. نبودنی پیچیده در استیصال همراه با نور و تاریکی و زباله و صدای نهیب یک انسان که نشان از درخشش بی‌امید و بی‌بنیاد حضور فردی است که  در تباهی‌ها دست و پا می‌زند.

نمایشنامه نفس اثری  ارزشمند در کنار دیگر آثار درخشان بکت است  که نمودی دیگر از جهان وهم آلود و زمان رو به زوال را نشان می دهد. همان تلخ اهریمنی جانکاه در زیستی مه‌آلود که‌ روند تباهیش را کمتر از چند دقیقه می‌توان دریافت و در این نمایش می‌توان دید. نمایشی که حتی کلمات هم در آن جای ندارند، گویی هجمه سیاهی‌ها و تباهی‌ها پای بر گلوگاه واژگان گذاشته است و مسیر را برای بیان ناگفته‌های رعب‌آور زندگی برای انسانی زاده شده در دوزخ که پایانش سینه متروک‌گوری ناپیداست و لغات وکلمات  در این آشوبها الکن گشته اند و انسان در رنگ‌پریدگی‌های هولناک در جهانی یکنواخت و خاموش، در همان تاریکی‌های بی‌بنیاد در دنیایی به دور از آرامش در کپک‌زدگی‌های‌ مکرر که بوی تعفنش از آغازین فریاد تا پایانی‌ترین فریاد میان دو نقطه در مرز هیچ میان زباله‌ها دفن شده است که ذهن و جان هر اندیشمندی را به حلقه‌های جنونی جانکاه وصل می‌کند. حلقه هایی از جنس پوچی پوچی پوچی.  همه چیز پوچ است. در پیچ و تاب طنین فریاد آدمی از نقطه هیچ‌ تا رسیدن به هیچ. همان لحظه بیکران در تاریکی‌ها در پشت شیشه مه گرفته در فرسودگی‌های مطلق و تفکری بی‌پاسخ در معنای زندگی که‌ آدمی را به تامل وامی دارد. همان‌ کاه کوبیدن‌ها، سوختن وساختن‌ها و فریاد از سر استیصال زدن‌ها.

فردا، فردا، فردا.  واژه به تاراج رفته در پس دیروزها و زندگی که تنها سایه‌ای است گذرا و غوطه ور در بی معنایی‌ها، رقصان در مرگ‌  که آدمی را میان خویش و هستی سرخورده می‌کند. بودن در سرزمینی که میانه سکوت و پریشانی است و فریادی که خود زوزه مرگ‌ است و نشان از جهان نقصان‌ها و تحلیل رفتن‌هاست در پرتگاهی از سقوط در جهانی که  آدمی وه ستی را در بن‌بست سوگ قرار می‌دهد. فضایی غم بار، روحی منجمد و انسانی که میانه دو فریاد، دو ضجه در سیالان است و به نقل از بکت کاش هیچ وقت وجود نداشت.

  • نویسنده : مریم عبدالله‌پور
  • منبع خبر : اختصاصی