درد می‌کشد و به یاد می‌آورد
درد می‌کشد و به یاد می‌آورد
«سرِ شب، انبوهی از مهاجرین و مردم بومی، میدان آبپاشی - جارو شده را پر کرده‌اند. نورِ میدان کافی نیست. اما تریبون «شاعر» را خوب نورپردازی کرده‌اند. بعضی از مهاجرین، اول نوبت است که در کشور همسایه و دوست، یکدیگر را می‌بینند.

پرهام پارسا/ «رجب» خوش‎نشین بود. زمستان‌ها بیکار بود و گاهی تابستان‌ها اگر کاری بود، مشغول کار می‌شد. ریزنقش بود و بنیّه‌اش برای کارهای سنگین یاری‌اش نمی‌داد، برای همین کم‌تر از دیگر روستاییان خوش‌نشین کار گیرش می‌آمد. در بهترین حالت، روزهایِ گردوزدن، روزهایِ پُر رونقِ کار برای او بود. با این حال همیشه ترس سقوط از سرشاخه‌ی‌ گردویی پیر هم‌راه‌اش بود.

این عبارات از داستان «دیه می‌خواین رضایت بدین؟» از مجموعه داستان «تافی» نوشته‌ی «حسن هامان» است. پیش‌تر از او «نامه‌هایی از تورنتو» را خوانده و با دلمشغولی‌های اجتماعی‌اش آشنایی پیدا کرده بودم.

«تافی» را که انتشارات یانا در مردادماه ۱۴۰۱ در قطع پالتویی و ۹۰ صفحه با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه منتشر کرده است، کتابی جمع و جور و البته خواندنی دیدم. چهار داستان با نام‌های «دیه می‎خواین تا رضایت بدین؟، نعمت، پرچم‌ها و روزنه» به همراه سه داستان-خاطره‌ی دیگر با نام‌های تافی، تافی بعد از چهار سال و صداهای شب» در این مجموعه گردآوری شده است و ردپای نویسنده در تمامی داستان‌ها مشهود است و از نوع نوشته‌ها چنین برمی‌آید که نویسنده ادعایی ندارد که داستان می‌نویسد، بلکه می‌خواهد دغدغه‌هایی را که سال‌ها با آن‌ها زیسته، شاد شده، غمگین‌اش کرده و حتی از آن‌های آسیب دیده است، بنویسد و به یادگار بگذارد.

حسن هامان

در داستان دوم این مجموعه یعنی «نعمت» بی‌رحمی‌های جهان مادی را به تصویر می‌کشد و درباره‌ی بانویی می‌خوانیم:

«وقتی ازدواج می‌کرد، حال‌اش خوب بود. اصلا وقتی دختر بود و در خانه‌ی پدری‌اش زندگی می‌کرد، جزو چند دختر زیبای روستا بود. روحیه‌اش هم خیلی خوب بود، سر به سر زن‌داداش‌اش که تازه‌عروس بود، می‌گذاشت. برادر کوچک‌ترش را با حرف‌های عجیب و غریب از جن و پری‌هایِ ساکن حمام خرابه و متروکه‌ی روستا، دست می‌انداخت و می‌خندید. تقریبا همه‌ی اهالی خانواده بزرگ «حاج حبیب» که پدربزرگ او باشد، دوست‌اش داشتند. خُب! بنیه‌ی مالی «حاج حبیب» خوب بود، چپ پدرش هم پر بود. برای همین هم مادربزرگ پدری «نعمتِ» هنوز به دنیا نیامده، با سماجت دختر را برای تنها پسرش خواستگاری کرد، تا موفقیت کامل هم تقاضایش را پیش بُرد.» (ص۲۱)

اما این شرایط پابرجا نمی‌ماند و زندگی روی دیگرش را نشان تازه‌عروس می‌دهد:

«هیچ‌کس از اطرفیان نزدیک او عقل‌شان قد نمی‌داد که مادر «نعمت» به افسردگی مبتلا شده است. نمی‌دانستند که افسردگی با زن جوان چه بیدادی می‌کند. خسّت ذاتیِ پدر و همسرش باعث شده بود تن به دکتر بُردن او ندهند. در دو سالگی نعمت، همسرش تقاضای طلاق کرد و وقتی نعمت سه ساله بود، توافقی از هم جدا شدند.» (۲۴)

در داستان سوم با نام «پرچم‌ها» هامان چند دانشجوی شهرستانی را سوژه قرار می‌دهد و با آن‌ها تا لرستان هم‌راه می‌شود:

«یک روز به پایان سال مانده «محسن» پشت فرمان پیکان نشسته بود و رانندگی می‌کرد. تنها گواهینامه‌دار ما هم بود. در ضمن امانت‌دار دایی‌ا‌ش هم بود. صبح زود از تهران خارج شدیم. اراک، شازند، گردنه‌ی زالیان، بروجرد. برای ما که سرود می‌خواندیم و هرازگاهی «تقی» شعری دکلمه می‌کرد، زیبایی‌های جاده‌ی پرپیچ و خم اراک- بروجرد، دوچندان جلوه‌گری می‌کرد.

از بروجرد که گذر کردیم، مخمل سبز علف‌های بیابانی، نورسته، زیبا و یک‌دست بودند. دشت و ماهور، سبز و سرخ هاشورخورده بودند. سرخی از آنِ خاک حاصل‌خیز منطقه بود و سبزی از رنگ نورستگی علف‌ها. هنگام غروب سی کیلومتری از بروجرد گذشته بودیم که با اشاره‌ی منوچهر، راننده به فرعی پیچید. یازده کیلومتر جاده‌ی خاکیِ باریکی راه داشتیم تا به زادگاه منوچهر برسیم، و رسیدیم.» (ص۳۳)

به طورکلی داستان‌های این مجموعه بسیار ملموس‌اند و تصویرهایی که هامان می‌دهد در دنیای حقیقی ما بسیار دیده شده است. تصاویری مانند شیطنت چند دانشجوی بازی‌گوش که بر سبیل اتفاق سیاسی نیز هستند. یا به شکار رفتن پدر یکی از دانشجوها که برای شام شب‌شان به کوه می‌زند و همین‌طور اتفاقاتی که در خانه‌ی روستایی والدین منوچهر می‌افتد.

«مادر منوچهر در پذیرایی از ما سنگِ تمام گذاشت. پدرش بعد از شام از «جنگ کنگاور» تعریف‌ها کرد و این‌که ژاندارم‌های رضاشاه را چگونه توی آسیابِ خرابه گیر انداختند. بالای پیشانی‌اش را با پس زدن کلاه نمدی‌اش نشان‌مان داد. محل سوراخ زخمی کهنه را زیر کلاه‌اش پنهان داشت.

«هنوز یه فشنگ از اون جنگ این زیر جا خوش کرده.»

نوبت خواب رسید. مادر منوچهر صدایش کرد: «روله منو! بیا رخت‌خواب‌ها رُ ببر.» (ص۳۵)

در داستان «روزنه» اما شاهد قصه‌یی تمام زنانه‌ایم. داستان عشق پدر به دختر و در نتیجه کینه‌ی مادر از دخترش و اذیت آزارهایی که دختر داستان را تا پای خودکشی با طناب دار می‌برد.

«پیتِ حلبی را زیر پایم گذاشتم. دسته‌ی کلنگ را از «خول» عبور دادم. همه چیز که تیار شد، پیت حلبی را دیگر بار زیرپایم گذاشتم. رفتم روی پیت، طناب را به گردنم انداختم. دو دست‌ام را بالا بردم و از طناب گرفتم، کشیدم. به طناب فشار وارد کردم تا محکم بودن و سفتی گره‌ها را امتحان کرده باشم. فقط مانده بود پیت حلبی را با لگدی از زیر پاهایم کمی جابه‌جا کنم. همان وقتی که طناب را دو دستی چسبیده بودم، چشم‌ام از روزنه‌ی «خول» به آبی آسمان افتاد.»(۵۱)

در دو داستان بعد ما با موجودی به نام «تافی» مواجه هستیم که سگ زخمی‌یی است و راوی او را در پیاده‌روی صبح‌گاهی‌اش در کوچه می‌یابد و تیمارش می‌کند.

«به عادت هر روزه، پگاه از خانه خارج شدم. اردیبهشت ماه بود. نسیم خنکی هوایِ کوچه را جابه‌جا می‌کرد. گامی از در حیاط دور نشده بودم که ناله‌ و زنجموره‌یی به گوش‌ام رسید. با چشمان همیشه به عینک ته‌استکانی آراسته‌ام، اطراف‌ام را نگاهی انداختم. جهت صدا را پیدا کردم. منبع صدا را نیز کشف کردم. توله سگی به اندازه‌ی آفتابه مسی، خودش را به در حیاط چسبانده بود. انگار داشت به آدم‌ها ناسزا می‌گفت. خم شدم و از زمین بلندش کردم. پای چپ‌اش از ناحیه‌ی ران مجروح شده بود. فهمیدم چرا به انسان‌ها ناسزا می‌گوید، حتماً ساکنین سگ‌ستیز روستا او را کتک زده بودند. اطراف‌اش خالی بود. تنها بود. نه مادری، نه خواهر و برادرانی! او این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ به داخل حیاط آوردم‌اش، زیر نور لامپ حیاط بهتر می‌شد تماشایش کرد. چشم‌هایش نیمه باز بودند. این نشان می‌داد که هنوز دندان غذا خوردن درنیاورده است. گوشه‌ی حیاط به زمین گذاشتم‌اش.»(۵۷)

سرانجام نوه‌ی راوی دل‌بسته‌ی او می‌شود و نام تافی را برایش انتخاب می‌کند و برایش شناسنامه می‌گیرد؛ اما در پی ماجرایی تافی را شخص دیگری می‌سپارد و…

«منِ خود آسایش‌طلب، تافی را فراموش کردم. تافی را خواستم که به فراموشی بسپارم و به پستوی ذهن‌ام جایش دهم. اما جمعه‌یی صاحب‌خانه‌ی جدید تافی تماس گرفت:

– الو…

«الو جان! بفرمایید.»

– آقا تافی از دیروز خودش رُ خونین و مالین کرده. مثل فرفره دور خودش می‌چرخه. توی این حالت دم‌ِش رُ به دندون می‌گیره. دم‌ش رُ مجروح کرده. نیمی از دم‌ش رُ جویده، تمام دیوارهای آغل‌ش خونیه! بس که دم‌ش رُ جویده و خون از دم‌ش چکه می‌کنه. با چرخیدن‌های سریع حول محور دم‌ش، خون‌ش را به زمین و دیوار‌های آغل می‌پاشه، زودتر بیایین.

«اومدم، تا نیم‌ساعت دیگه اون‌جا هستم.» (ص ۷۴)

و در نهایت داستان پایانی مجموعه‌ی تافی، غم‌نامه‌یی است بر کشورهای خاورمیانه که بخشی از آن را می‌خوانیم:

«سرِ شب، انبوهی از مهاجرین و مردم بومی، میدان آبپاشی – جارو شده را پر کرده‌اند. نورِ میدان کافی نیست. اما تریبون «شاعر» را خوب نورپردازی کرده‌اند. بعضی از مهاجرین، اول نوبت است که در کشور همسایه و دوست، یکدیگر را می‌بینند.

«سلام! تو هم موفق شدی؟»

– اگر می‌ماندم، معلوم نبود چه به سرم می‌آوردند.

از این قبیل کلمات آن شب بین مهاجرین جمع شده توی میدان، بسیار رد و بدل شد.» (ص ۸۴)

باید به نویسنده‌ی تافی «جناب حسن هامان» تبریک گفت که در وانفسای جهان هم‌چنان درد می‌کشد و می‌نویسد. درد می‌کشد و به یاد می‌آورد. درد می‌کشد و…. قلم‌اش مانا و اندیشه‌اش جاری.

  • نویسنده : پرهام پارسا
  • منبع خبر : فصلنامه خردورز، شماره 2، زمستان 1401