نقدی بر کتاب «سرخی بعد از سحرگه» نوشته‌ی مهناز رضایی
نقدی بر کتاب «سرخی بعد از سحرگه» نوشته‌ی مهناز رضایی
«به آشپزخانه می روم، در یخچال را باز می کنم و می بندم. به هال برمی گردم.خودم هم نمی دانم چه می خواهم. می نشینم روی مبل، خیز بر می دارم سمت پنجره و باز سرجایم می نشینم.یعنی کجا مانده مادر؟ خودش نیست اما از فکرم بیرون نمی رود.بیرون نمی رود که آرام بگیرم...»

دکتر علی خوشه چینتیترما- دکتر علی خوشه‌چین / مهناز رضایی متولد سال ۱۳۴۵ است. او اصالتا اهل کرمانشاه، اما بیش از سه دهه است که در مشهد زندگی می‌کند.گستره فعالیت‌های ادبی مهناز رضایی لاچین به یک حوزه خاص محدود نمی‌شود. او سالهاست که در عرصه های مختلفی اعم از شعر و نقد ادبی و داستان نویسی، فعالیت دارد و در همه این عرصه‌ها آثار ارزشمندی منتشر کرده است.  به بهانه ی چاپ تازه‌ترین اثر این نویسنده که « سرخی بعد از سحرگه» نام دارد، نقد و تحلیلی بر این کتاب نوشته شده است. رضایی بی شک ادبیات را خوب می شناسد و از دایره ی واژگانی بسیار والا و ارزشمندی برخوردار است و این برخورداری از بنیه ی علمی بسیار بالا و خزانه ی لغات و مفاهیم غنی در نوشتن ، بسیار به او کمک کرده است. مهناز رضایی ادبیات را جلوه ‌گاه خِردورزی و فرازاندیشیِ انسان وحاصل بینش و آگاهیِ ژرفِ انسان ها می داند.

خلاصه داستان : (سرخی بعد از سحرگه)

داستان با جمله‌ای که نه تنها معرف این اثر است بلکه به نوعی محور اصلی داستان نیز به شمار می رود آغاز می شود. (گم شدن مادر). راوی داستان به جای تمرکز بر روی این اتفاق مهمی که رخ داده است، یکباره تمام اتفاقات زندگی خود را مرور می کند .به طوری که بارها این اتفاق مهم در لابه لای سرنوشتی که بر راوی گذشته کمرنگ و گاه فراموش می شود.  داستان(سرخی بعد از سحرگه )روایت متلاطم یک زندگی است.راوی این داستان زنی به نام فرانک است . در سراسر این داستان دلشوره موج می زند. نویسنده با ایجاد فضاهایی که به طور مستمر تکرار می شود مخاطب را با دلهره و اضطرابی به دنبال خود می کشاند.

گم شدن مادر، تم اصلی این داستان است، اما در خلال داستان موضوعاتی چون: مشکلات بسیار زیادی که برزو درگیر آنها می باشد.، تصاویری از فریبرز که راوی از کودکی اش در ذهن دارد و یا دغدغه ی شهربانو، که احتمالا در مترو نان محلی می فروشد. فرانک(راوی) در طول داستان مدام به گذشته سفر می کند و خاطراتی تلخ را به یاد می آورد. فضاهای انتزاعی که مهناز رضایی در این داستان ایجاد می کند بسیار زیبا و تحسین برانگیز است.تکرارهایی که بر راوی می گذرد و یا تصاویر و دیالوگ ها و مونولوگ هایی که راوی با دیگران و یا با خود ایجاد می کند از شاخصه هایی است که می تواند برای مخاطب (بیگانه) کامو یا (بوف کور ) هدایت را تداعی کند.

متن کتاب: « مرد پشت میز، سرش را بلند می کند.لبخند آرامی دارد. خود «کامو» است با آن پیشانی بلند.می شناسمش؛ عکسش آخر رمان بود. حتما دارد بیگانه اش را می نویسد. او بهتر از هر کسی ذات بی تفاوت  مورسو را می شناسد…»(۱۱۳)

و یا نویسنده از پیرمردی سخن می گوید که بی شباهت با پیرمرد خنزر پنزری بوف کور هدایت نیست و با کمی تامل او را به ذهن تداعی می کند:

متن کتاب:« پیرمرد با قامتی تاخورده، کنار باغچه ی کوچک می ایستد و دست لرزانش را به تنه ی درخت آلبالو می کوبد که حالا از سر سبزش، تنها نگه دارنده ی برگ ها مانده…»(۱۰۶)

مهناز رضایی لاچین

 

تحلیل کلی داستان:

کتاب «سرخی بعد از سحرگه» از جمله آثاری است که نویسنده در آن نگاهی خیالی، اما هستی شناسانه و فلسفی را دنبال می کند. لحن نویسنده از همان آغاز مبهم و گنگ است و این روال تا پایان داستان ادامه دارد. درد و رنج و سردرگمی از مهمترین نمود ها و بن مایه های اصلی این داستان هستند. در ژانری که «سرخی بعد از سحرگه» نوشته شده است، با شاهکارهای زیادی همچون نامیرا از آندره ژید، سقوط از آلبر کامو و خانواده پاسکال دوارته از کامیلو خوسه، بوف کور از صادق هدایت طرف هستیم. این نوع داستان‌ها، با بهره‌مندی از نوعی سبک روایی که شبیه اعتراف‌های پشت سرهم می‌ماند، به تدریج خواننده را وارد اعماق جهان راوی می‌کنند. البته سبک و شیوه ی مهناز رضایی با آثاری که ذکر شد تا حدی متفاوت است. در این اثر، رضایی از شخصیت راوی ای استفاده کرده است که خود دچار آشفتگی‌ است و این پریشانی هر لحظه درحال شدت یافتن است.راوی در چندین جای این داستان به سردر گمی خود اشاره دارد.

رازهای آزار‌دهنده ی زیادی در« سرخی بعد از سحرگه» وجود دارد. رازهایی که راوی به عنوان دانای کل مدام درحال بازگو کردن و مرورشان است. این رازها در تمام داستان جریان دارد. از گم شدن مادر، رایانامه ای که مدام فرانک در دودلی مانده است که باز کند یا نه! شهربانو ، فریبرز، فردین، حتی برزو که ظاهرا در یتیم خانه بزرگ شده است،… هر کدام می توانند لایه هایی از این رازها باشند. بی شک تعریف کردن این گونه از داستان ها برای مخاطبی که در فضای کلی داستان و شناخت شخصیت ها، قرار نگرفته باشد، کار بسیار مشکلی است. به گونه ای که اگر بخواهید بخش‌های مهم داستان را تعریف نکنید، و یا حتی برای مخاطب از متن کتاب نخوانید، بیش‌تر باعث پیچیده‌تر شدن داستان می‌شوید.

در داستان «سرخی بعد از سحرگه » وارد قلمرویی می‌شویم که در آن، تراژدی های متفاوتی از زندگی درحال رخ دادن هستند. با جهانی سرشار از خیال و آشفتگی و توهم، طرف هستیم که در آن امیالی چون ابهام و دوگانگی و خواهش‌های سرکوب شده وارد زندگی می‌شوند و اندک اندک به یک حس بیگانگی عمیق تبدیل می‌شوند. راوی در این داستان غیر مستقیم تنهایی اش را به رخ می کشد. در این نوشته ی کوتاه برخی از عناصر داستان از جمله، شخصیت، زمان، مکان، زاویه دید، فرم و محتوا مورد نقد و تحلیل قرار گرفته است. نویسنده در این رمان از زاویه دید اول شخص استفاده کرده است. زبان نویسنده از هویت خودجوش درونی وی سرچشمه می گیرد و توأم با اطناب و جزئی نگری است. البته این جزیی نگری به هیچ وجه خسته کننده نیست.

زاویه دید و شیوه‌های روایت:

زاویه دید این داستان از منظر راوی اول شخص است و دانای کل در این داستان همان، شخصیتی است که در حال روایتگری داستان است. او در تمام داستان  حضور پر رنگ و ثابتی می‌ماند. این شیوه برای نشان دادن ذهنیات شخصیت اصلی بسیار مناسب است و خواننده از این طریق با تمام زیر و بم‌های شخصیتی او و همچنین خانواده و گذشته‌اش آشنا می‌شود.

باید به این نکته نیز توجه داشت که این نوع از داستان ها اغلب توسط راوی روایت می‌شود که خود یکی از شخصیت‌های داستان است و نویسنده در پشت راوی خود پنهان شده و توسط راوی، داستان را پیش می برد و سعی می کند ردپایی از خودش در داستان به جا نگذارد. پس راوی پیرنگ داستان را با فرم «من»، یا اوقاتی به صورت جمع «ما» نشان می‌دهد.روایت اول شخص اغلب برای نمایش اعماق ذهن فرد و افکار گفته نشده ی او استفاده می‌شود.

نویسنده این کار را از طریق شیوه‌های یادآوری خاطرات، خواب، تداعی‌ها و تک‌گویی‌های درونی پیش می‌برد و بدین ترتیب پیرنگ داستان، اغلب در دنیای ذهن و درون راوی پیش می‌رود و برخلاف پیرنگ داستان‌های رئالیستی است که اغلب در دنیای بیرون و رویدادهای خارجی حرکت می‌کند. همانطور که گفته شد، نویسنده در داستان «سرخی بعد از سحرگه» با دیدگاه اول شخص به داستان می نگرد و از این منظر داستان را روایت می کند. مخاطب در این داستان، شخصیت ها را از زبان راوی و از زاویه دید او می شناسد و در واقع نویسنده این امکان را به شخصیت ها نمی دهد تا با اعمال و رفتار خود به تبیین شخصیت خود بپردازند؛ بلکه خود وارد گود شده و هم چون راویان حکایت و افسانه های قدیمی، همه چیز را بیان می کند.

زمان داستان:

زمان داستان ذهنی و گاهی غیرخطّی است. اولین فصل کتاب مربوط به اواخر داستان است و بعضی از فصول کتاب نامنظم و غیرخطّی روایت می‌شوند. تقریباً همان‌گونه که ذهن انسان به‌طور نامنظم خاطرات گذشته را به یاد می‌آورد، یا چیزی چیز دیگری را تداعی می‌کند. البته باز هم این نامنظم بودن در مقایسه با داستان مدرنیستی تفاوت دارد و فقط گاهی در هنگام تعویض فصل‌های کتاب، که بسیار کوتاه هستند، و یا گاهی داخل فصل، در اثر یادآوری خاطره و یا تداعی صورت می‌گیرد، در حالی‌که در داستان مدرن این تغییرات زمان گاه حتی در فاصله بین دو جمله اتفاق می‌افتد.

در داستان هایی که به این شیوه نوشته می شود، زمان به‌طور خطّی و مستقیم از گذشته به آینده روایت می‌شد و حداکثر ممکن است فقط گاهی بخش کوتاهی از زمان حال در آغاز داستان نقل شود و بعد بقیه داستان به صورت خاطره از گذشته به آینده حرکت کند. با توجه به شواهدی که راوی در چندین جای داستان اشاره می کند به نظر می رسد که داستان در فصل سرما در حال رخ دادن است.

قسمتی از متن کتاب: «…در هال باز می شود.سرما تو می آید. دستگیره مار می شود و دور دست برزو می پیچد. رویم را بر می گردانم. اسم آن قرصی که تمام شد چه بود؟ کاش بشود یک ورقه از داروخانه بگیرم…»(۹۱)

«روزی معمولی است؛ اواخر بهمن. آفتاب ملایم است و مردم با رخت  لباس سبک تر بیرون آمده اند…اگهان ابری سر می رسد. خورشید زمستانی را می پوشاند. باد شدت می گیرد.ریز ریز باران می زند.»(۱۲۶-۱۲۷)

مکان داستان:

مکان‌ در این داستان کاملاً شبیه همان مکان‌های داستان‌های واقعگرایانه قدیمی است؛ یعنی با دقتی وسواس‌گونه و با جزییات کامل توصیف می‌شود و از این جهت تفاوتی وجود ندارد. درواقع تأثیر داستان های مدرن در داستان رئالیستی اغلب حول محورهای مهم مختصات داستان مدرن، یعنی زمان غیرخطی، شخصیت ناقهرمان، راوی، فرجام داستان و پیرنگ صورت می‌گیرد و در سایر عناصر داستان تغییرات زیادی نمی‌بینیم. مهناز رضایی چندان از مقوله ی مکان در داستانش سخن نمی گوید و تغییر مکانی در این داستان حس نمی شود. در اواخر داستان او از نیشابور و خراسان نام می برد. البته ذکر این نکته ی مهم در اینجا لازم و ضروری است که در داستان هایی که به این فرم نوشته می شوند و بیشتر به دغدغه های درونی راوی و واگویه های او می پردازند و از نظر شخصیت پردازی نیز معدود هستند، چندان به مقوله ی مکان توجهی نمی شود.

«به نیشابور نزدیک می شوید.چشم از تابلو بزرگ جاده بر می دارم. پس تا به حال در کدام مسیر بوده ایم؟ آن فرعی ها به کجا می کشاند و بر می گرداند.. جاده مثل کف دست خشک است انگار نه انگار یکی دو روز پیش برف و یخبندان بود .سر می گردانم.بینالود سراپا سفید ،ایستاده پشت سرمان…خراسان است و آفتابش.به محض تابیدن فصل ، چهره عوض می کند.مادر را اگر گم نکرده بودیم، با تمام کج خلقی ها ، این وقت سال یک مشت گندمش را توی آب می ریخت و سبزش می کرد…»(۱۹۸-۱۹۹)

شخصیت‌ پردازی داستان:

شخصیت پردازی در استحکام بخشی به داستان و ایجاد جذابیت برای خواننده، بسیار اهمیت دارد. بنابراین بسیاری از منتقدین تمام موفقیت و زیبایی یک اثر داستانی را در گرو نوع شخصیت پردازی آن می دانند.

مهم‌ترین نقطه قوت این داستان شخصیت‌پردازی‌ آن است. نویسنده شخصیت‌های اصلی و فرعی داستان خود را از خلال واگویه‌های درونی راوی، که همان شخصیت اصلی داستان است، و از لابلای خاطراتش، به‌تدریج و با دقت به خواننده معرفی می‌کند. در مورد شخصیت‌های این داستان، بخصوص شخصیت اصلی آن نیز به‌خوبی می‌توان تأثیر مدرنیسم را در داستان رئالیستی ملاحظه کرد. شخصیت اصلی داستان به ناقهرمان یا ضدقهرمان داستان مدرن نزدیک‌تر است تا به قهرمانان داستان‌های رئالیستی اولیه. البته شباهت‌هایی هم با شخصیت‌های داستان مدرن، مثلاً راوی داستان بوف کور یا شخصیت‌ داستان مسخ یا محاکمه کافکا دارد.

حسرت و نارضایتی و ناکامی، ویژگی اصلی همه ی شخصیت هایی است که مهناز رضایی آن ها را در داستان خود آفریده است. انسان های خلق شده ی او انگار برای رنج و درد و شکست آفریده شده اند در داستان «سرخی بعد از سحرگه» راوی غالباً از روش شخصیت پردازی مستقیم بهره برده است و شحصیت های داستان از زبان راوی معرفی می شوند؛ به همین سبب داستان حالتی روایتی و یک دست و گزارش گونه پیدا کرده است .اگر نگوییم همه شخصیت ها به جرأت می توان گفت، غالب شخصیت ها با این شیوه پردازش شده اند. شخصیت های این داستان به جز راوی (فرانک) و تا حدی ( برزو) بقیه منفعل و ایستا هستند.و تنها گاهی نامی از آنها برده می شود.

راوی: نویسنده ، با مهارت بسیار، داستان را از زبان راوی، روایت می کند. در خوانش اول به نظر می رسد که راوی خود (مهناز رضایی) نویسنده ی داستان می باشد، اما به واقع اینگونه نیست. هنر بیان بسیار عالی و ربزبینی ها و دقت نظر و تمرکز بالای نویسنده و هم ذات پنداری قدرتمندانه ی او باعث ایجاد چنین فکری می شود. او سردر گم است و درد دل های بسیاری دارد و انگار کسی او را درک نمی کند. راوی زندگی دشواری داشته  و دارد و اغلب با خودش حرف می زند .او می گوید « اگر مادر مانعم نمی شد حالا در تئاتر به جایی رسیده بودم. در طول داستان یکبار صدای خنده و شادی او شنیده نمی شود. مدام دلهره و وهم و گمان و لجبازی و هذیان و خیالبافی… .

متن کتاب: «…این تب و لرز نتیجه ی لجبازی شب پیش است.پتو را پس زدم و با همان یک تا ملافه خوابیدم.نمی خواستم برزو خیال کند، اوست که من را از آب و آتش حفظ می کند ، چون این طور نیست. من اداهای مادرانه را نمی پذیرم.برود فکری برای خودش بکند که هیچ وقت محبت مادری ندیده ، مگر من دیده ام؟! مگر او… دارم هذیان می بافم.انگار دنیا دور سرم می چرخد.»(۲۴)

گاهی نیز راوی از تنهایی و زندگی تکراری و بی روح خود شکوه دارد و  گاهی هم کارهایی انجام می دهد که خود نیز نمی داند چه کار می کند:

قسمتی از متن: «به آشپزخانه می روم، در یخچال را باز می کنم و می بندم. به هال برمی گردم.خودم هم نمی دانم چه می خواهم. می نشینم روی مبل، خیز بر می دارم سمت پنجره و باز سرجایم می نشینم.یعنی کجا مانده مادر؟ خودش نیست اما از فکرم بیرون نمی رود.بیرون نمی رود که آرام بگیرم…»(۷۵)

راوی در سراسر داستان خود را مسئول اتفاقی است که برای مادرش افتاده است. در مونولوگ هایی که با خود دارد بارها این نکته را بر زبان می آورد که نتوانسته است از مادرش خوب نگهداری کند:

متن کتاب:«…او (فریبرز) نمی داند که چه خواهری دارد؛ خواهری که از عهده ی نگهداری مادر بر نیامده، کاش راهی بود که آدم از خودش فرار کند، برود جایی که نه برادر پیدایش کند نه شوهر، نه هیچ کس دیگر.(۷)

نکته ی مهم دیگر اینکه نویسنده برای شناساندن زندگی و وضعیت خانوادگی شخصیت هایش از طریق سیلان خاطرات به صورت ذهنی از راوی استفاده می کند. واگویه های درونی او نیز به بخش جریان سیّال ذهن در داستان تعلّق دارد.شهربانو-برزو-فریبرز شخصیت های کم رنگ دیگر این داستان می باشند

نکات ادبی و بلاغی داستان:

مهناز رضایی علی رغم سبک نگارش ساده و روان خود و در کنار استفاده از زبان ساده روزمره، از کاربرد برخی نکات بلاغی در داستان خود غافل نمانده است و گاه از آرایه‌های ادبی چون تشبیه، استعاره، متناقض‌نما، نماد، توصیف، تشخیص، جناس و ایهام استفاده می‌کند. گاهی نیز از عبارات و جملات کوتاه –بلند عامیانه و محاوره نیز استفاده کرده است.

نمونه هایی از به کارگیری عناصر زیبایی سخن:

تشبیه: «خیلی چیزهای تلخ تر از زهرمار را هم در کام نگه می دارم و مثل مار به خود می پیچم…»(۳۱)

واج آرایی :(س) « دویدم سر کوچه. گربه ای در ردیف سپیدارهای بی برگ پرسه می زد. کوچه خالی بود.چراغ سر در سوپر سر کوچه تاب می خورد.شاگرد سوپری جاروی دسته بلندی را به دیوار تکیه داد…»(۱۱-۱۲)

تناسب: «مادر یک قطره آب شده و به زمین رفته.سوراخ سنبه ای نمانده که سر نکرده باشیم.درد تیزی شقیقه ام را سوراخ می کند.هیچ رد و نشانی نیست….»(۳۴)

توصیف:«عروسک لعاب خورده فیروزه رنگ» «چای سرد شده» « امضای مسخره ی بزرگ» « صورت خمیری ترامپ…»(۲۱)

فرم و محتوا:

فرم و محتوا دو مقوله بسیار حساس در داستان نویسی است. هر کدام از این دو مقوله بدون یکدیگر ناقص و ناتمام هستند.در یک نوشته ی داستانی ،این محتوا است که اندیشه را بیان می‌کند، درحالی که فرم شکل اجرایی بیان اندیشه است. محتوا یعنی موضوع ایده و اندیشه در طرح. موضوع اصلی داستان (سرخی بعد از سحرگه) گم شدن مادر راوی است.البته در سراسر داستان راوی از خود و اعضای خانواده نیز اطلاعاتی می دهد. دغدغه های دیگری نیز دارد ولی گم شدن مادر بهانه ای شده است که مونولوگ ها و دیالوگ هایی نیز درباره زندگی شخصی و اطرافیانش داشته باشد.

از نظر محتوایی، اگرچه در تمام داستان از اتّفاقات هیجانی و پرتنش خبری نیست اما  مخاطب با ساختار بسیار قوی و منسجمی برخورد می کند. نویسنده به هیچ وجه به دنبال ماجرا پردازی های رمان های جنایی و پلیسی و … نیست. روند کلی داستان بر مبنای اموری ساده و حتی روزمره بنا نهاده شده است. بیان روز مرُگی هایی که در این داستان وجود دارد تکراری نیست بلکه زندگی روزمره ی راوی داستان است.

جذابیّت موجود در محتوای داستان سبب می شود که مخاطب خط به خط آن را دنبال کند و اگر چه گاهی فضای داستان به گونه ای است که می شود حدس زد اتفاقی غافل گیر کننده و یا غیر مترقّبه ای رخ نمی دهد امّا محتوای گاه مبهم و پیچیده و تضاد گونه باعث می شود عمیقا داستان را دنبال کنیم.به کارگیری جنس «زن» به عنوان شخصیّت محوری و راوی داستان و بیان مسائلی چون عواطف و احساسات لطیف زنانه در محتوای اصلی و تم داستان از نکات محوری و مهمی است که ذهن را به سمت و سوی داستانی زنانه حرکت می دهد. اما به هیچ وجه این داستان یک ماجرای فیمینیستی نیست.

  مهناز رضایی در این داستان به ظرافت ها، جزییات و جنبه های معمولی و در عین حال زشت و زیبای زندگی توجه داشته است. لباس پوشیدن، راه رفتن، حرف زدن، و لذت بردن اتفاقات بزرگی نیستند اما می توانند جذاب باشند :

«…پوست دستام ترک ترک شده! چشمات نمی بینه؟!»(۳۹)

«دست در جیب شلوارش می برد و خالی بیرون می آورد. بعد در قندان شیشه ای لب پیده ای را بر می دارد. شکر پنیر تعارف می کند.مورچه ای با شکر پنیرکلنجار می رود و زورش نمی رسد.»(۱۴۱)

از نظر فرم داستان (سرخی بعد از سحرگه) نیز باید گفت که: مهناز رضایی در به کاربردن واژگان، نهایت  دست و دلبازی را انجام می دهد. راوی تمام حالات خود و برزو و سایر شخصیت های کم رنگ داستان را با توصیفات و جزئیات،  بیان می کند.او آغاز داستان را  با جمله ای ساده و با ابهام و سوال برانگیز آغاز می کند. فرم و ساختار داستان بسیار روان و شیوا است. این شفّافیت به مخاطب نیز بسیار کمک می کند که درک و دریافت بهتری نسبت به اثر پیدا کند و با انگیزه ی بیشتری داستان را دنبال می کند.

در این داستان، فرم خاص دیگری که مهناز رضایی به کار گرفته است. جداکردن بخش های کتاب به وسیله ی حروف الفبا است. برخی بخش های کتاب بسیار کوتاه هستند، دقیقا مثل یک داستان کوتاه یا یک مینی مال. هر کدام از فصل ها، برشی از زندگی هستند، برشی از زندگی روزمره که از جایی شروع می شوند و در جایی به پایان می رسند.   این فصل های کوتاه باعث می شوند که حوادث داستان نیز سیّال و گذرا باشند و هم چنین به مخاطب برای درک آسان تر داستان کمک کنند.

در پایان از سرکار خانم مهناز رضایی صمیمانه سپاسگزارم که این کتاب را در اختیارم گذاشتند تا تحلیلی کوتاه بر آن بنگارم وآرزوی توفیقات روز افزون و سلامتی و شادی مداوم برای ایشان دارم.

   تیر ماه یکهزار و چهارصد و یک خورشیدی .رشت .دکتر علی خوشه چین

  • نویسنده : علی خوشه چین
  • منبع خبر : اختصاصی