یادداشتی بر داستان «عصیان یک بزاز لنگرودی» نوشته قاسم کشکولی
یادداشتی بر داستان «عصیان یک بزاز لنگرودی» نوشته قاسم کشکولی
داستان با روايت سوم شخص محدود به ذهن حاج حسن آغاز مي‌شود و آهسته آهسته با تك‌گويي‌هاي دروني مخلوط مي‌شود. كشكولي تك‌گويي‌هاي دروني حاج حسن را بين گيومه لابه‌لاي روايت سوم شخص قرار داده است. 

زن در پیاده رو راه می رود

شبنم کهن‌چی / برخلاف رضا براهنی که در داستان‌ها و شعرهایش، آفتاب همیشه می‌درخشد، در جهانِ داستانی قاسم کشکولی همیشه باران می‌آید؛ اینجا همیشه خیس است و به قول حاج حسن «همش بارون، بارون، بارون… عدل‌ تو شکر!» داستان کوتاه «عصبان یک بزاز لنگرودی» نیز خیس و بارانی است. این داستان درباره پیرمردی است که مثل هر روز در ساعتی خاص از خواب بلند می‌شود یا شاید نمی‌شود، مرده است و به گمان خودش کارهای تکراری هر روزه را با یادی از دوستان و آشنایان مرده‌اش انجام می‌دهد.

ما از سر صبحی که ساعت پنج بار نواخته می‌شود، همراه حاج حسن روایتی کند و کشدار را با جملاتی طولانی که گاهی معلق در هوا می‌مانند و تمام نمی‌شوند، می‌خوانیم. این ریتم کشدارِ خیس، خواننده را خسته نمی‌کند، گویی دایم به او گوشزد می‌کند که در تعلیق است.
داستان با روایت سوم شخص محدود به ذهن حاج حسن آغاز می‌شود و آهسته آهسته با تک‌گویی‌های درونی مخلوط می‌شود. کشکولی تک‌گویی‌های درونی حاج حسن را بین گیومه لابه‌لای روایت سوم شخص قرار داده است.  ساعت پنج صبح است و ما پنج بار صدای «دنگ» را می‌شنویم/می‌خوانیم که داستان آغاز می‌شود و باران از همان ابتدا در حال باریدن است. داستان جایی تمام می‌شود که می‌خوانیم «وقتی ساعت دیواری هفت بار نواخت» اما در حقیقت زمان متوقف شده؛ ما پنج بار صدای «دنگ» را می‌شنویم/می‌خوانیم: «وقتی ساعت دیواری هفت بار، دنگ، دنگ، دنگ، دنگ، دنگ نواخت صدای «لااله‌الا‌الله» همه خیابان پشتی را پر کرد…» زمان همواره جریان و جاری بودن را در داستان‌ها نشان می‌دهد. در دنیای حاج حسن اما زمان در ساعت پنج متوقف شدهو این می‌تواند نشانه‌ای از مرگ باشد. مانند باران که شمایلی از مرگ است بر دوش این داستان: «وقتی ساعت قدیمی
پنج بار دنگ، دنگ، دنگ، دنگ، دنگ نواحت، فخری برخلاف همیشه سر جایش نبود که حاج حسن سرش را از روی بالش برداشت و گوش به زنگ ایستاد. صدای گنگ و نامفهوم «لااله‌الا‌الله» از لابه‌لای صدای ممتد و یکنواخت باران روی شیروانی به گوش می‌رسید و او به ‌یاد آورد روزی را که حاج جعفر سماک خدابیامرز مرد و روزی را که پدر خدابیامرزش، گویا همین موقع‌ها، آخرالامر از سینه پهلوی مکرر مردو روزی را که حاج سید غلامحسین قهوه‌چی «چقدر چای مجانی پیشش خوردم اما آخر… » از دست این نم و آب ذات‌الریه شد و مرد و روزی که محمود خواروبارفروش خدابیامرز مرد «مردم از بس توی گل و شل گیر کرده بودند، میت بیچاره رو پاک از یاد برده بودند» و روزی که حاجی… «همه‌اش بارون، بارون، بارون…‌ای عدل تو شکر خدا!»
و «عصیان…» با این جمله به پایان می‌رسد: «باران همچنان می‌بارید.» داستان «عصیان یک بزار لنگرودی» شخصیت‌ ندارد، حاج حسن و تمام کسانی که از دیار مردگان احضار شده‌اند، همراه فخری و بیوه حاج جعفر سماک، همه در سطح نام و تیپ باقی می‌مانند؛ گعده‌ مردان و زنان سنتی. افرادی که یا مرده‌اند یا به مردن نزدیکند؛ داستان زندگی نزدیک به زوال، یا زوال یافته. در داستان کشکولی، کنار «باران» و «مرگ» که دایم تکرار می‌شوند، «درد» نیز مکرر است: «هوای نمور و خیس را به درون سینه بفرستد تا اخلاط سمج قدیمی با سرفه از عمق سینه‌اش کنده شود»، «با‌تری دست چپ روی پایش را مسح کند و سرفه‌اش بگیرد و سرفه‌کنان به اتاق برگردد»، «کلید را توی قفل بچرخاند و سرفه‌کنان وارد خانه شود»، «روزی را که پدر خدابیامرزش، گویا همین موقع‌ها، آخرالامر از سینه پهلوی مکرر مرد… حاج سید غلامحسین قهوه‌چی… از دست این نم و آب ذات‌الریه شد و مرد…»  داستان «عصیان…» ساده است؛ زبان ساده‌ای دارد و فضای‌سازی ساده و خلوتی که آغشته به خیسی باران و مرگ و درد است، بین ساعت پنج تا هفت صبح. اینجا هیچ دیالوگی نمی‌خوانیم یا بهتر بگویم صدایی نمی‌شنویم. فقط تک‌گویی‌های درونی حاج حسن را داریم و یک صدا از فخری (حاجی، چاییت یخ نکنه)، یک صدا از بیوه حاج جعفر سماک (حاج آقا! شما که تو بازارین می‌تونین یه خروس خوب برام پیدا کنین؟) و صدای تکرار «لااله‌الاالله» و «قوقو… قول» خروس الکن و صدای شرشر باران. این داستان کوتاه، پر از رخوت و شکستگی و سکون است. حتی عصیان ِحاج حسن ِ این داستان که غرق در روزمرّگی کهنه و پر خلطش است نیز سرشار از سکون و رخوت است. او که همیشه پنج صبح از خواب بیدار می‌شده و راس ساعت هفت از خانه بیرون می‌زده که به حجره برود، روزِ روایت، نمی‌تواند از رختخواب برخیزد. در چاه روزمرّ‌گی، شاید مرگ، عصیان ِ حاج حسن است: «…احساس کرد توان بیرون آمدن از رختخواب را ندارد. پس دست راستش را ستون سرش کرد و به محو شدن شعله گردسوز در مقابل سپیدی روز خیره شد.»  قاسم کشکولی سال ۴۲ در لنگرود به دنیا آمده است. او داستان‌نویسی را از زمستان ۶۹ آغاز کرد و حالا یکی از داستان‌نویسان پیشرو معاصر قلمداد می‌شود. داستان کوتاه «عصبان یک بزاز لنگرودی» در مجموعه داستان «زن در پیاده‌رو راه می‌رود» سال ۸۸ از سوی نشر ثالث منتشر شد.

  • نویسنده : شبنم کهن چی
  • منبع خبر : روزنامه اعتماد