گذری بر رمان «پاییز فصل آخر سال است»
گذری بر رمان «پاییز فصل آخر سال است»
هیچ شخصیتی، قهرمان نیست، هیچ شخصیتی خوب یا بد مطلق نیست، همه عین خودشان هستند. چونان انسان‌هایی عادی و بیرون آمده از دل جامعه.  شاید این واقعی بودن شخصیت‌های داستان است که  بیش از هر چیزی موجب جذابیت بیش‌ از پیش کتاب شده و البته نکته قابل تامل شخصیت مردهای داستان است.

نسیم مرعشی

تیترما- الهام کیانپور/ ادبیات داستانی به ویژه رمان بازتاب‌دهنده‌ی واقعیات اجتماعی است. یکی از محورهای جامعه‌شناسی ادبیات این است که در آفرینش هنری، یک فرد به تنهایی مورد نظر نیست، بلکه اثر، بیان نوعی آگاهی جمعی است که هنرمند با شدتی بیش از اکثر افراد در تدوین آن شرکت می‌کند.

رمان «پاییز فصل آخر سال است» اثر نسیم مرعشی نیز روایتی جامعه‌شناسانه از نسلی پرآشوب است. نویسنده‌ی این کتاب، نسیم مرعشی، متولد ۱۳۶۲ در تهران، فارغ‌التحصیل رشته‌ی مهندسی مکانیک، نویسنده و روزنامه‌نگار است. او که نوشتن را به طور حرفه‌ای در مجله‌ی همشهری جوان آغاز کرده با  نخستین رمانش «پاییز فصل آخر سال است» توانست جایزه‌ی ادبی جلال آل‌احمد را  در سال ۱۳۹۳ از آن خود نماید.

داستان این کتاب، روایت دوستی سه دختر سی ساله است که روزگاری هم‌دانشگاهی هم بودند و حالا هر کدام در جایی زندگی متفاوتی دارند. داستان دوستی سه دختر دهه‌ی شصتی از نسلی پرآشوب! نسلی با دغدغه‌ها و رویاهای به سرانجام نرسیده.

مرعشی در این کتاب فضای دهه‌ی شصت و دغدغه‌های جوان‌های این نسل را به خوبی روایت کرده است. نسلی که شاید بتوان گفت زندگی‌شان شبیه به هم است، اما تصور می‌کنند راه‌شان متفاوت است. کتاب «پاییز فصل آخر سال است»، یک برش کوتاه از ماجراها و دغدغه‌های سه دختر جوان به نام‌های شبانه، روجا و لیلا است. میثاق همسر لیلا او را تنها گذاشته و به خارج از کشور رفته است. لیلا در صفحه‌ی فرهنگی هنری مجله‌ای کار پیدا کرده  و به ظاهر از حالت افسردگی کمی فاصله گرفته؛ اما بعد از مدتی مجله توقیف می‌شود. روجا قرار است برای ادامه تحصیل به فرانسه برود؛ اما به خاطر تنها گذاشتن مادرش دچار عذاب وجدان می‌شود و در همین گیر و دار از مصاحبه‌ی سفارت رد می‌شود. شبانه، برادری دارد که عقب مانده‌ی ذهنی است. روجا نمی‌داند باید چه کند، نمی داند باید برای ازدواج، ارسلان را انتخاب کند یا نه؟ او هم از تنهایی می‌ترسد و هم این‌که نمی تواند برادرش ماهان را تنها بگذارد.

این سه کاراکتر هر کدام داستانی دارند، داستانی که با درگیری‌های کمابیش شبیه ‌به هم، به نمایش کشیده شده است: دغدغه‌هایی چون: مهاجرت، هویت شغلی و اجتماعی و روابط عاطفی و خانوادگی.

نوع بیان، زبان و اسلوب این سه شخصیت، تا حدی به هم شبیه است، اما مسیرهایشان از هم جدا شده و ماجراهای‌شان متفاوت است. یکی با مهاجرت درگیر است، و دیگری با شغل و موقعیت اجتماعی‌اش و آن یک  با روابط عاطفی.  رمان از طریق فلاش بک‌هایش مخاطب را با داستان زندگی‌ این دختران آشنا می‌کند. مرعشی در این رمان به خوبی توانسته سردرگمی، شک و تردید و ترس‌های شخصیت‌ها را نشان دهد. شخصیت‌هایی که در چالش درونی به ‌سر می‌برند و میان ترس‌ها و تردیدها، رویاها و دلبستگی‌هایشان معلق‌اند…

نویسنده در این رمان سعی کرده، آرزوها و دغدغه‌های نسل جوان دهه شصتی را با نگاهی متفاوت نشان دهد. این رمان از دو بخش پاییز و تابستان تشکیل شده است که هر کدام به سه فصل تقسیم‌بندی می‌شوند که تکه‌‌ی اول و دوم و سوم نامیده شده‌اند.

در این رمان، هیچ شخصیتی، قهرمان نیست، هیچ شخصیتی خوب یا بد مطلق نیست، همه عین خودشان هستند. چونان انسان‌هایی عادی و بیرون آمده از دل جامعه.  شاید این واقعی بودن شخصیت‌های داستان است که  بیش از هر چیزی موجب جذابیت بیش‌ از پیش کتاب شده و البته نکته قابل تامل شخصیت مردهای داستان است که در کلیت داستان، نقش به‌سزایی ندارند. یکی مهاجرت کرده و حضور ندارد، دیگری پرخاشگر است، یکی هم آن‌قدر منفعل که بود و نبودش تاثیری ندارد. تنها کاراکتر پررنگ مرد داستان، ماهان برادرِ شبانه بوده که او نیز عقب افتاده است. شخصیت‌های دیگر رمان مانند: سمیرا خواهر لیلا و خانواده‌اش، پدر و مادر لیلا، پدر و مادر شبانه، مادر و برادر رجا، ارسلان، میثاق شخصیت‌های فرعی رمان هستند که در کنار شخصیت‌های اصلی و در رابطه با  آن‌ها معنا و مفهوم می‌یابند.

در پایان آن‌که محور اصلی محتوای این رمان چالش و کشاکش بین سنت و مدرنیته است. در یک کلام این رمان روایت‌گر گذر زنان از دنیای ایده‌آل به دنیای واقعی است.

در پشت جلد کتاب می‌خوانیم: «این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می‌کنند. بیدار می‌شوند و می‌خورند و می‌دوند و می‌خوابند. همین. مگر به کجای دنیا بر خورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم‌ها تو را یادشان بیاید. تئاتر نونهالان گیلان  اول شده بودم. بابا ماشین آقاجان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شیطان را از تنم در نیاورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمی که مامان درست کرده بود نمی‌گذاشت درست راه بروم. بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کله‌ی عروسک را کنده بودم داشتم چشمش را از گردنش می‌آوردم بیرون. می‌خواستم بفهمم چرا وقتی می‌خوابانمش چشم‌هایش بسته می‌شود. بابا عروسک را گرفت و گذاشت کنار، من را نشاند روبه‌روی خودش. گفت من کسی نشدم، اما تو و رامین باید بشوید. یادت می‌ماند؟ گفتم آره بابا، یادم می‌ماند. فردایش رفت و دیگر نیامد. چی از بابا به من رسید غیر از این حرف و چشم‌های سبزش؟ نیامد که ببیند حرفش زندگی من را خراب کرده. خودش کسی نشد، من چرا باید می‌شدم؟»

  • نویسنده : الهام کیانپور
  • منبع خبر : فصلنامه خردورز، شماره 2، زمستان 1401