میلاد خوشتراش لنگرودی
جلوی مغازه به همراه پدرش دور سطل زباله چرخ میزد. با علامت سر متوجهاش کردم که میتواند سطل را بردارد و داخلاش را بگردد. سطل را برداشت و کمی آنطرف شروع کرد به جستوجو، تاکید کردم که زباله را روی زمین نریزد.
پسری حدودا ۱۲ ساله بود. چهرهیی آفتابسوخته اما زیبا داشت. چشمهایم روی حرکاتاش بود. فرز و سریع، یک سری پسماند داخل کیسه ریخت، همان لحظه طنابی از جیباش بیرون آورد و کیسه را به طرز حیرتآوری دوخت. زبانم باز شد. از درس خواندناش پرسیدم. از استعدادش گفتم و مراقب بودم زبانام آزارش ندهد.
گفت درس میخواند؛ اما بازار پدرش بعد از کرونا ضعیف بوده و با او به جمع کردن کارتن و پلاستیک میپردازد.
هزار تبصره میشود سنجاق کرد به این داستان، میتوان گفت بازار پسماندها داغ است. میتوان گفت خب پدرش چرا گذاشت! میتوان مطرح کرد خدا خیرش دهد باز کار میکند؛ و هزاران دلیل دیگر که کمک کند واقعیت را نبینیم. من از جایگاه صحبت میکنم، از اجبار درنوردیدن در زباله و آشغال، از مچاله شدن آرمانهایش درون سطل کوچکی از زباله…
این بچهها گم شدهاند. گم شدهاند میان سرچ هر روز گوگل، گم شدهاند میان خبرهای داغ اختلاس، گم شدهاند میان هشتگ حمایت از تتلو، گم شدهاند میان عکسهای بازیگر سینما با دوستپسر جدیدش، آنها میان امیال ما گم شدهاند. مایی که جهان را از دریچهی دنیای مجازی میبینیم. جهان را از دریچهی سوپراستارها میبینیم. از دریچهی منبرداران صدا و سیما، از دریچهی ایمانهای وام گرفته از مهری بر پیشانی…
آنها دارند عادت میکنند به سیاهیِ روی صورتشان، به درجهی چندم بودن در جامعه، به درسهای نیمه کاره میانِ غم نان، به فحش خوردن و فحش شنیدن، به اینکه حق گریه کردن نداشته باشند، حق لج گرفتن، حق محبت خواستن، آنها یاد گرفتهاند دیده نشوند، و ما یادگرفتهایم با بدبختی آنها عکس یادگاری بگیریم.
- نویسنده : میلاد خوش تراش لنگرودی
- منبع خبر : اختصاصی