ببار و شوق بیاور…
ببار و شوق بیاور…
من هنوز پای پنجره می‌ایستم و نور تیر برق کوچه را با چشم‌هایم مشایعت می‌کنم تا شاید نقطه‌ی پایان انتظار پایان خوش داستان زندگی را برایم به رخ بکشد.

تجلی انتظار در ذهن و ضمیر آدمی قطعا ذوق می‌آفریند. معادله‌ی عجیبی است این انتظار، برف در منطقه‌ی ما نمودی است از الگوی انتظار، منطقه‌ی ما نه آن‌چنان سرد است که وفور بارش‌ها به شکل برف باشد و امری عادی را برای ما رقم بزند و‌ نه آن‌چنان گرم که ما را امید بارش بلورین این سپیدی بی‌انتها نباشد.

کودکیِ من، در شب‌های سرد زمستان، با شروع هر بارش، پر بود از انتظار و چرخشِ دقیقه به دقیقه‌ی چشم من از روزنه‌ی پنجره، تا اتفاق تبدیل باران به برف، مبدل به معاشقه‌ای گردد میان رقص بی‌محابای دانه‌های برف و دستانی که با ذوق در پی لمس اولین سقوط بلورین برف مشتاقانه بالا و پایین می‌رود.

حالا که منجلاب گرفتاری‌ها، برف را برای برخی مخرب و برای برخی مخل فعالیت‌های روزمره گردانیده، برای من اما، بارش سپیدی است در شب تیره و تار روزگار، برای من اما هنوز رقص بی‌وقفه‌ی رویاهاست.

من هنوز پای پنجره می‌ایستم و نور تیر برق کوچه را با چشم‌هایم مشایعت می‌کنم تا شاید نقطه‌ی پایان انتظار پایان خوش داستان زندگی را برایم به رخ بکشد.

نیچه می‌گوید: بکوش که عظمت در نگاه تو باشد، نه آن‌چه بدان می‌نگری، و اگر عمیق بنگری، می‌بینی این دانه‌های بلورین عجب حکمتی می‌آفریند در دستگاه هستی، هرچند این روزها، سختی معیشت، حس و طعم زندگی را ناخوشایند ساخته، اما حقیقتِ تمام پدیده‌ها این‌گونه است، این شرایط ماست که نمایشگر چگونگی پدیده‌هاست، و حالا این سپیدی بی‌پایان رنج زیستن را در نگاه من کوچک می‌کند، و این‌گونه است که برف برای من ذوق کودکانه‌ی یک صبح زمستانی است وقتی که در خانه را باز می‌کنی و ناغافل دنیایی را می‌بینی پر از سپیدی، دنیایی که ذلالت‌اش با دانه‌های بلورین برف برای ساعاتی از ذهنت پاک می‌شود.

  • نویسنده : میلاد خوش‌تراش لنگرودی
  • منبع خبر : اختصاصی