این دود نباید به شیراز بیاید
این دود نباید به شیراز بیاید
شیراز یک شهر نیست. یک فرهنگ عمیق است. فرهنگ خوش بودن. اصلاً می‌شود با شیراز عکس دو نفره انداخت.

 

 

 

بهاءالدین مرشدی
داستان‌نویس

باید از این هوایی که درش هستم عکس بگیرم و همراه این نوشته برای‌تان بفرستم تا چاپ شود که چقدر هوا خوب و صاف است در شیراز. شیراز یک شهر نیست. یک فرهنگ عمیق است. فرهنگ خوش بودن. اصلاً می‌شود با شیراز عکس دو نفره انداخت.

در همین هوای خوش است که می‌روم به «پیرسوک» جایی که قرار است یک انیمیشن در آن اکران شود. انیمیشن «کلاف» نوشته و ساخته ملیحه غلام‌زاده و تهیه‌کنندگی جواد حسینی‌نژاد. هشت دقیقه است و سالن کوچک. این است که مدام پشت سر هم برای مخاطب‌های زیادی که می‌آیند اکران می‌شود. سینما پر می‌شود و بعد از هشت دقیقه خالی می‌شود و بعد باز پر می‌شود و بعد از هشت دقیقه خالی می‌شود و این چرخه ادامه دارد.

هشت دقیقه میخکوب شدن من شروع می‌شود. نمی‌شود از این همه اندوهی که در این اثر است چشم برداشت. اصلاً انگار کلافی از اندوه را می‌بینی که نخ‌های غم تو را با خودش تا ته داستان می‌کشد. کلاف داستان جنگ است. داستان عبور از یک زندگی است. داستان همه مصیبت‌های غمباری است که در جنگ هوار می‌شود روی سر آدم. این اثر با اندوه متراکمی که دارد همه چیز به ما می‌گوید. درست عین همان شعر شفیعی کدکنی که فرهاد خوانده و می‌گوید:

«ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه‌ها می‌شد با خود ببرد هرکجا که خواست.»

اما به گمان من وطن را، تکه‌های وطن را با خودت می‌بری. خاطرات را با خودت می‌بری. فکرها را با خودت می‌بری. شکل آدم‌ها را با خودت می‌بری. اتفاقات از سر گذشته را هم با خودت می‌بری. همه این‌ها انبوهی از دردها را در خودش دارد. همان‌ بهتر بود که آدمی وطنش را می‌شد با خود ببرد هرکجا که خواست. اما این یک دریغ بزرگ است. دریغ بزرگ‌تر وقتی است که پای جنگ وسط باشد. پای خرابی وسط باشد و ویرانی. این کلاف با شما همین حرف‌ها را می‌زند. باید روح توان تحمل کردن چنین اندوهی را داشته باشد. باید همین‌قدر اندوه را در هشت دقیقه با خودت همراه کنی و بعد مدام به مدام فکر کنی که این هشت دقیقه چقدر در ذهن تو طولانی است. به اندازه عمری که کرده‌ای طولانی است. به اندازه همه جنگ‌ها و همه اندوه مردان و زنان جنگ‌زده طولانی است. چقدر تاریکی بد است. چقدر بی‌وطن بودن بد است.

خواستم با شیراز شروع کنم تا حجم اندوه متراکم این نوشته کم شود اما انگار اندوه منتشر است در این فیلم. بیایید شما را بعد از دیدن این فیلم به خیابان‌های شیراز ببرم. از «پیرسوک» که بیرون می‌آیم و می‌پیچم توی خیابان زند زندگی جریان عمیقی دارد. دستفروش‌ها خیابان را روشن کرده‌اند. همهمه برپاست. زندگی دارد کار خودش را می‌کند. مردم از دستفروش‌ها خرید می‌کنند. مغازه‌ها در آن شب سرد شیراز باز است و همه در هوایی نفس می‌کشند که بوی خوب می‌دهد. دودها به شیراز نیامده‌اند. دودها نباید به شیراز بیایند. دودها حتی باید از تهران هم بروند.

  • منبع خبر : ایران