خاطرات تلخ
خاطرات تلخ
دختره‌ی بی‌حیا کی به تو گفته عین گوسفند سرت رو بندازی پایین و راهتو بکشی و بیای داخل جمع مردانه. مگه من ماما هستم که دنبالم اومدی. پس حبیبه چه غلطی می‌کنه؟

 

 

 

خاطرات تلخ
عادله صمیمی

نه سالش بود که مادرش رفت. جلوی چشمان خیس و منتظرش. درحالی‌که جیغ می‌کشید و خدا را صدا می‌زد. پاهای کودک بیرون آمده بودند ولی سر و بدنش سرتق بودند و از جای‌شان جنب نمی‌خوردند. مادر فریاد می‌کشید از ته دل. انگار جگرش آتش گرفته باشد. ناخن‌ها را میان گوشت ران‌هایش فرو می‌برد و قرمزشان می‌کرد. زور می‌زد. بی‌فایده. دندان‌ها را به هم می‌سایید. موها را می‌کشید. پدر و مادر نداشته‌اش را صدا می‌زد ولی درد، قوی بود و پر بنیه. معصومه مچاله شده بود و نوک موهای بلندش را می‌جوید؛ اما صدای ضجه‌های مادر گوش خراش بودند و رعشه‌ی تن معصومه را بیشتر و بیشتر می‌کردند.

حبیبه خانم مانده بود چه کند. هر فوت و فنی در چنته داشت رو کرده بود، بلکه زن جوان زودتر خلاص شود از این همه درد، ولی سودی نداشت. آه و ناله‌کنان، نگاهی انداخت به معصومه که کنج اتاق کز کرده بود و با چشمان گریان، مادر را می‌پایید. آن وقت صلوات فرستاد چند بار پشت سر هم. دستانش را محکم روی سرش کوبید و فریاد زد:
خدایا خودت به داد برس.
بعد رو کرد به معصومه و نفس نفس زنان صدا را بیرون فرستاد:
چرا نشسته‌ای دختر جان. بلند شو پدرت را پیدا کن بگو از دست من کاری ساخته نیست. باید بردش بیمارستان. و نالید. بچه به جهنم مادرت داره خفه می‌شه. از درد دیگه نایی برایش نمونده.

و معصومه دویده بود پا برهنه با سری لخت و موهایی درهم. پاتوق پدرش را بلد بود. به قهوه‌خانه که رسید؛ درش را چهارطاق باز کرد و چشم گرداند میان جمعیت بی‌کار و دودی و ول. پدر را که یافت انگار دنیا را بهش داده‌اند. گریه‌کنان به سمتش دوید و خبر را به او رساند. پدر، براق، خیز برداشت. سیگار روشن را دست به دست کرد و سیلی محکمی زیر گوشش خواباند. بعد گیسش را گرفت و کشان کشان از قهوه‌خانه بیرون برد:
دختره‌ی بی‌حیا کی به تو گفته عین گوسفند سرت رو بندازی پایین و راهتو بکشی و بیای داخل جمع مردانه. مگه من ماما هستم که دنبالم اومدی. پس حبیبه چه غلطی می‌کنه؟
صدای شیون حبیبه خانم و همسایه‌ها که بلند شد، مرد دست نگه داشت. باقیمانده‌ی سیگار را زیر پا له کرد و بی‌توجه به دختر راه افتاد. سال‌هاست که از وقوع این خاطرات تلخ و گزنده می‌گذرد ولی هر بار با یادآوری‌اش دل معصومه چهار قاچ می‌شود و می‌سوزد. هنوز نتوانسته پدرش را ببخشد.
-الو، الو….. خانم چرا جواب نمی‌دید؟ الو…….
صدا می‌خورد به شیشه‌ی روی میز و گنگ می‌شود. نگاهی منگ به گوشی می‌اندازد و دوباره برش می‌دارد. ولی این بار با تردید.
بله…. بفرمایید… گوشم با شماست.
– بالاخره چکار می کنید؟
چی رو؟
– ای بابااااا، یعنی از اول بگم؟
اه …
– مگه آقای اسحاق انصاری پدر شما نیست؟
نه!
– یعنی چی؟ شما که یک دقیقه پیش گفتید دخترشید؟
معصومه لرزید. لب‌هایش را جمع کرد:
خب حالا که چی؟ برای چی سین جیم می کنید؟
دو قطره اشک به سرعت باد از گوشه‌ی چشمش قل خوردند و صورت و زیر چانه‌اش را خیس کردند.

– لعنت بر شیطون، چه گرفتاری شدیم. خانم برای آخرین بار می‌گم. یه جنازه آوردند که ده روزی از مرگش می‌گذره. مثل این‌که تزریق ناجور داشته ، همونم دخلش رو آورده. بوی تعفنش که می‌پیچه تو کوچه، همسایه‌ها خبردار می‌شند. تو اتاق لخت و عورش به‌جز شناسنامه‌ش چند تا مجله هم بوده که شما توی همه‌شون مطلب نوشته بودید. این بنده خدا هم دور همه عکس‌ها و نوشته‌هاتون با ذغال خط کشیده بوده. دیگه باقیش معلومه خب. حالا لطف کنید فردا صبح بیاید برای شناسایی و تحویل جنازه.

  • نویسنده : عادله صمیمی