ما گوش ِ هوش ِ جهانیم
ما گوش ِ هوش ِ جهانیم
اکبر اکسیر هنوز خودش را همان فوق‌دیپلم دانش‌سرای رشت می‌داند و هنگامی که با او از گذشته می‌گویید؛ دو سال زندگی و تحصیل در «رشت» و شرکت در انجمن ادبی کاخ جوانان سابق را عامل مهمی در شکل‌گیری شخصی ادبی‌اش می‌داند.

شاید باید پیش از این‌ها نشان درجه یک هنری به او می‌رسید، اگر چه غیر از «اکبر اکسیر» بسیاری دیگر از هنرمندان گیلانی نیز شایسته‌ی دریافت چنین نشانی بودند و هستند. با این حال وزارت فرهنگ‌وارشاد اسلامی در مهرماه ۱۳۹۸ نشان درجه یک هنر را که معادل دکتراست، به او اهدا کرد. اکسیر هنوز خودش را همان فوق‌دیپلم دانش‌سرای رشت می‌داند و هنگامی که با او از گذشته می‌گویید؛ دو سال زندگی و تحصیل در «رشت» و شرکت در انجمن ادبی کاخ جوانان سابق را عامل مهمی در شکل‌گیری شخصی ادبی‌اش می‌داند. گفت‌وشنود عطرشالیزار با این هنرمند آستارایی را بخوانید.

افشین معشوری: بسیار سپاسگزارم که با ما به گفت‌وگو می‌نشینید. نام «اکبر اکسیر» بدون پیشوند «استاد یا دکتر» هم در ادبیات ایران پرآوازه است، ضمن تبریک مجدد برای دریافت مدرک معادل دکترا از وزارت فرهنگ‌وارشاد اسلامی، به نظرم هنرمندانی مانند شما به «نشان درجه یک هنری» که معادل «دکترا»ست، هویت می‌دهید، با این حال هر آن‌چه که در آغاز فکر می‌کنید در معرفی خودتان به مخاطب نشریه نیاز است، بفرمایید.
اکبر اکسیر: طبق معمول اکبر اکسیر هستم با ۶۶ سال عمر پربرکت در کنار ملیحه‌خانم، سال ۱۳۳۲ در «محله‌ی آب‌روان آستارا» که هنوز هم همین‌جا ساکن هستم، متولد شدم و چون هیچ هنر دیگری از دستم برنمی‌آمد، شروع به شعر گفتن کردم.

معشوری: شکسته نفسی می‌کنید، ما که می‌دانیم خط زیبایی دارید و طراحی می‌کنید.
اکسیر: خواهش می‌کنم. بی‌تعارف می‌گویم؛ انسان‌هایی که از لحاظ بدنی ضعیف باشند و نتوانند دنبال ورزش و قهرمانی بروند و توی محل هیچ‌کس این‌ها را به بازی نگیرد، منزوی می‌شوند و برای خودشان برنامه می‌ریزند. من هم یکی از همین آدم‌ها بودم]البته جناب اکسیر مزاح می‌فرمایند، ایشان به لحاظ بدنی هم توان‌مندند/سردبیر[ و شعر راکه ارزان‎ترین هنر ایران است، شروع کردم.

فرامرز محمدی‌پور: شعر را از چه سالی شروع کردید؟
اکسیر: از سال ۱۳۴۷، اغلب شعرهای ترکی را نقیضه‌پردازی می‌کردم. روی آهنگ‌ها شعر ترکی می‌گفتم و بیش‌تر هم طنز بود.

معشوری: خُب برای این‌کار، باید یک پیش‌زمینه در شما وجود می‌داشت؟
اکسیر: بله، من همیشه به بچه‌ها می‌گویم برای این‌که شعر بگویید، باید شعر بخوانید و شعر حفظ باشید. من این کار را کرده بودم پیش‌تر، چون وزن باید ملکه‌ی ذهن باشد. بیش‌تر شاعران با مشاعره شروع کرده‌اند و من هم همین‌طور، پایم که به دبیرستان رسید، در همین پیاده رو(اشاره به پیاده روی روبه‌روی منزل‌شان) در پیاده‌روی ۴۷/ شعری خواندم/ ملیحه خندید/ گفتم بالاخره بله یا خیر/ گفت:/ خیر است ان‌شاالله…. یعنی با یک واژه‌منفی، جواب مثبت داد. و این آغاز شیدایی من بود.

معشوری: آن موقع با عروض آشنایی داشتید؟
اکسیر: نه وزن، نه قافیه، هیچ چیزی را نمی‎شناختم آن زمان، فقط شور و عشق و علاقه‌اش را داشتم.

محمدی‌پور: کسی بود که مثلا شعرهای‌تان را ببیند و ویرایش یا راهنمایی کند؟
اکسیر:آن زمان در آستارا کسی را نداشتیم شعر را نشان‌شان بدهیم و راهنمایی بگیریم، هر هفته ۱۰-۱۲ پاکت نامه شعر می‌فرستادم برای مجلات، هیچ‌کس نبود تا برویم و وزن و قافیه را از این‌ها یاد بگیریم، آن‌قدر پشت ستون نامه‌های رسیده ماندم، تا اولین شعرم چاپ شد.

برای یک نفر از همین شاعران مسن مراسم تجلیل گرفتیم، ۳ روز بعد از آن فوت کرد، همسرش در مراسم ترحیم یقه‌ی ملیحه را گرفت که شوهر تو باعث شد شوهرم بمیرد، شوهرم را چشم زدند.

 

معشوری: کدام نشریه؟!
اکسیر: آن زمان «اطلاعات هفتگی و جوانان» به آستارا می‌آمد، بعدتر دختران و پسران، اولین بار در «دختران و پسران» سروته‌ شعرم را زده بودند تا قابل چاپ شود و یکی دو بیت را به اسم من منتشر کرده بودند. وقتی اولین شعرم را چاپ کردند خیلی خوشحال شدم. یک نسخه برداشتم و چون آن زمان دانش‌آموز بودم، به صاحب مطبوعاتی گفتم کسانی که این نشریه را می‌خرند، اسامی‌شان را یادداشت کن به من بده، می‌خواستم وقتی خواندند، نشریه را از آن‌‌ها بگیرم. این شوق و ذوق را هنوز هم دارم، به شاعران جوان همیشه می‌گویم اگر بهترین شعرها را هم بگویید؛ اما جایی منتشر نکنید، فایده‌یی ندارد. باید شعرهای‌تان را بفرستید به نشریات مختلف تا دیده شوید. مثلا وقتی توی ستون نامه‎های رسیده می‌نوشتند:«اکبر اکسیر-آستارا. نامه‎ی شما رسید، منتظر کارهای بهتر شما هستیم.» روحیه می‌گرفتم. همین چندی پیش کسی اطلاعات هفتگی سال ۴۹ را آورد، همین عبارتی که گفتم توی آن بود، ببینید چقدر من نامه می‎دادم. یعنی اگر کسی توی آستارا بود و مثلا می‌گفت اگر این «است» را بردارید و جایش «بود» بگذارید، وزن‌اش درست می‌شود، شاید زودتر به مقصود می‎رسیدم، متاسفانه آن زمان در آستارا کسی نبود.

معشوری: ما با احمد خویشتن‌دار که صحبت می‌کردیم، می‌گفت در لنگرود مثلا مرحوم شهدی، مرحوم شکیبایی، کریم رجب‌زاده و …بودند و ما مستقیم یا غیر مستقیم از آن‌ها می‌آموختیم، یعنی در آستارای آن زمان کسی نبود؟
اکسیر: هیچ کس نبود، تا یک رییس شهربانی برای آستارا آمد به نام سرهنگ شهنازی، ایشان دو بار مرا را خبر کرد که بیا در فلان مراسم شعرت را بخوان، اصلا انجمنی نبود در آستارا، همین‌طور ادامه دادم و بعد به سربازی رفتم. خدمت سربازی‌ام در چهل دختر بود و مجله‌ی «سپید و سیاه» به شاهرود می‌آمد که مسئول صفحه‌ی ادبی‌اش «فریدون مشیری» بود. یکی دو غزل را با یکی دوبیت کم کردن از من چاپ کرد و برایم نوشت آقای اکسیر شما غزل را انتخاب کن، چون در غزل حرف‌هایی برای گفتن دارید، این برای من بسیار دل‌نشین بود.

معشوری: بگذارید کمی به عقب برگردیم، اصلا چطور به شاعری علاقه‌مند شدید؟
اکسیر: این بر می‌گردد به همین پیاده‌روی ۴۷، ملیحه را که آن‌جا دیدم، به هر بهانه شعر می‌گفتم. البته هر چقدر هم که شعر عاشقانه می‌گفتم، دست آخر به قول آقای طبایی و دیگر دوستان رگه‌هایی از شعر اجتماعی در آن بود و این ادامه یافت، تا سال ۵۷ که اکثر نشریات شعر چاپ می‌کردند. همین‌که یک نشریه‌ی ‌تازه منتشر می‌شد، من برایش شعر می‌فرستادم و هم‌پای شعر، روزنامه‌نگاری هم می‌کردم. از مشکلات شهر و از هر چیزی که در آستارا می‌گذشت، مطلب می‌فرستادم. حتی یادم هست در همان سال‌ها مجله‌ی رودکی بحثی راه انداخته بود که چرا موسیقی ایران غمگین است، من در این‌باره هم نوشتم و فرستادم.

محمدی‌پور: همه‌ی شعرهایی که می‌نوشتید، غزل بود؟
اکسیر: نه، کمی بعد البته به شعر نو، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری علاقه‌مند شدم. واقعیت‌اش علی‌رغم احترام، از شعرهای شاملو و از زبان شعری اخوان خوشم نمی‌آمد. شاید من شعرهای‌های این‌ها را متوجه نمی‌شدم؛ اما حسی در شعرهای فروغ و موسیقی‌یی در شعر سهراب بود که مرا مسخ می‌کرد و معتقد بودم که این دو می‌توانند برایم سرمشق باشند.

معشوری: دیگر چه؟
گفتم پیش‌تر، چون انجمنی در آستارا نداشتیم، هر مجله‌یی که دستم می‎رسید می‌خواندم، حتی در اماکن عمومی مثل آرایشگاه‌ها که معمولا نشریات را می‌خریدند. دعواهای ادبی شاعران را به دقت دنبال می‌کردم. مثلا آن زمان در دهه‌ی ۵۰ اگر دعوایی در کافه نادری می‌شد، یا مثلا نصرت رحمانی یک سیلی به براهنی می‌زد، توی نشریات منعکس می‌شد و برای من جذاب بود.

معشوری: حاشیه‌ها هنوز هم برای اغلب مخاطبان از متن جذاب‌تر است.
اکسیر: بله، مثلا مهدی اخوان لنگرودی چون «ارباب پسر» بود می‎رفت آن‌جا و پول میز این‌ها را می‌داد و دور هم جمع‌شان می‌کرد. من این‌ها را برای دیگران هم تعریف می‌کردم و بعضی می‌پرسیدند «تو آن‌جا بودی؟» من هنوز نه گوشی اندروید دارم و نه اینترنت بلدم، کارهایم را بچه‌هایم انجام می‌دهند و از این حیث، من بی‌سوادترین آدم «دهکده‎ی جهانی مارشال مک لوهان» هستم. این‌ حاشیه‌ها را همین‌طور دنبال می‌کردم تا پایم رسید به دانش‌سرای تربیت معلم رشت.

معشوری: این چه سالی بود؟
اکسیر: سال ۱۳۵۴ به دانش‌سرا رفتم و ۵۶ در آموزش و پرورش استخدام شدم. ۲ سالی که دانش‌سرای رشت می‌رفتم، برایم بسیار پربار بود. در کاخ جوانان عضو بودیم و هفتگی جلسه داشتیم. در آن‌جا با نابغه‌یی به نام «حسین بی‌غم» اهل «گشت» فومن-که بعدها در تصادفی از دنیا رفت- آشنا شدم، بسیار آدم دانایی بود و من در این ۲ سال بهترین شعرهایم را گفتم.

معشوری: پس حضور در رشت و کاخ جوانان برای‌تان انگیزه شد!
اکسیر: بله، شب‌های شعر خوبی برگزار می‌شد و مردم می‌آمدند. در همین دوران شعری گفتم که در روزنامه‌ی کیهان منتشر شد. آن زمان «کیهان» روزنامه‌ی روشنفکران بود و «جلال سرفراز» مسئول کارگاه شعر کیهان بودند. این غزلم که چاپ شد، حسین بی‌غم تشویقم کرد. آن وقت‌ها شاعر این همه زیاد نبود و اگر یک شعر خوب چاپ می‌شد، مردم سینه به سینه تکثیرش می‌کردند. این آغاز رشد شعرم در غزل بود.

محمدی‌پور: نقش دانش‌سرا در پیشرفت شعر شما چقدر بود؟
اکسیر: من ادبیات می‌خواندم و چون بین همکلاسی‌های ما چند شاعر هم بود، از روزنامه دیواری بگیرید تا دیگر امکانات دانش‌سرا همه در پیشرفت ما سهیم بود. نیما می‌گوید «از یک ده‌کوره هم می‌توان جهانی شد» درست است؛ اما آن اندیشه را باید از «مدرسه‌ی سن‌لویی» بیاموزیم تا بتوان از آن دهکده، جهانی شویم وگرنه دوستان نیما همه یا شبان بودند یا چپ!

افشین معشوری: بعد چه شد؟
اکسیر: شعرهایم که در جوانان مرتب چاپ شد، با یک سری از شاعران به صورت ذهنی آشنا شدم. مثلا می‌دانستم برادران بافکر لیالستانی(محسن و بهرام) الان در لاهیجان به چه چیز فکر می‌کنند. یا حسین وثوقی رودبنه‌ای، یا احمد خوانساری در همدان، تبریز متاسفانه نداشتیم، در رشت ۲-۳ نفر بودند. آستارا فقط من بودم، تالش شاعر نداشت. از لنگرود زیاد شاعر داشتیم، مثلا احمد خویشتن‌دار و رجب‌زاده که البته پیشکسوت ما بود، در رودسر احمد ارض‌پیما و..

محمدی‌پور: شمس لنگرودی هم بود؟
اکسیر: آن وقت شمس هنوز شعر را شروع نکرده بود؛ اما یادم هست پدرش غزل می‌گفت و منتشر می‌شد، بعدا که من رشت بودم، گفتند یک شاعر در «در مدرسه عالی بازرگانی» هست که شعر می‌گوید. اولین کتابش را که چاپ کرد، من بر آن نقد نوشتم، بعد از سی و چند سال «محمد شمس لنگرودی» چند سال پیش مصاحبه‎یی کرد و گفت من یک کتاب درآوردم که فقط «اکبر اکسیر» نقدی بر آن نوشت، گفت آن‌قدر خوشحال شدم که یک نفر کتاب مرا نقد کرده است. شمس آن زمان تحت تاثیر شدید شاملو بود؛ اما امروز به مرور راه خودش را پیدا کرد و یکی از شاعرانی است که عاقبت به خیر شد و بعدتر «بیژن نجدی» را کشف کرد و اولین کتاب او را به نشر مرکز معرفی کرد و ناگهان جامعه‌ی ادبی ما با چهره‌ی تازه‌یی آشنا شد. من همیشه در مصاحبه‌هایم گفته‌ام که «پدربزرگ فرانو بیژن نجدی است.» شعرهایش ملموس و زیباست، افسوس که همسرشان هر چیزی را که از او به یادگار دارند، می‌دهند زیرچاپ، کاش این کار را نمی‌کرد.

آن زمان «کیهان» روزنامه‌ی روشنفکران بود و «جلال سرفراز» مسئول کارگاه شعر کیهان بودند. این غزلم که چاپ شد، حسین بی‌غم تشویقم کرد. آن وقت‌ها شاعر این همه زیاد نبود و اگر یک شعر خوب چاپ می‌شد، مردم سینه به سینه تکثیرش می‌کردند. این آغاز رشد شعرم در غزل بود.

 

معشوری: از شاعران آن زمان دیگر چه کسی را به یاد دارید؟
اکسیر: شاعری بود به نام «کامبیز صدیقی» که مرحوم شد. کتابی منتشر کرده بود با شعرهایی کوتاه و من نقد تندی رویش نوشتم، که کاش نمی‌نوشتم.

معشوری: بسیار خوب، شما شعر را شروع کردید. برای نشریات فرستادید. به سربازی و بعد به دانش‌سرا رفتید و در رشت با تشکلی به نام «انجمن شعر» آشنا شدید و به آستارا برگشتید، آیا از همان زمان سعی کردید انجمن شعری در آستارا پایه‌گذاری کنید تا نسل بعد از شما کس یا کسانی را برای مشاوره گرفتن و عرضه‌ی آثارشان داشته باشند؟
اکسیر: سال ۵۶ که در آموزش‌وپرورش آستارا استخدام شدم، به آقای ابراهیم موسوی پیشنهاد دادم و او به دلیل جو سیاسی آن زمان گفت کار خطرناکی است؛ اما بعد از انقلاب به آقای آهنی در امورپرورشی آستارا مراجعه کردم و برنامه‌ریزی کردیم و من شخصا از تک تک خانه‌های آستارا آمار گرفتم و هر کس که شعری پیش‌تر گفته بود، یک غزل یا یک مثنوی نوشته بود، حتی یک متلک به کسی انداخته بود را ثبت کردم و شد ۱۲۳ نفر و این‌ها را …

معشوری: پس برخلاف آن صحبت اولیه‌ی شما که گفتید شاعر در آستارا نبوده، شاعر بود؛ اما به هر دلیل علاقه به انتشار یا عرضه‌ی شعرشان نداشتند!
اکسیر: ببینید؛ مثلا یک آقای خیامی داشتیم که ایشان زندان رفته بودند و نمی‌توانستند شعرشان را رو کنند. یا مثلا بعضی شعرشان قدیمی بود. آستارا ۱۰۰ سال پیش از این شاعری به نام «طاهر» داشته، بعدها در ارشاد آستارا انجمن ادبی شهریار را راه انداختم. دست تنها، بیش‌تر کارهای انجمن را انجام می‌دادم، از پارچه‌نویسی برای مراسم تا جمع کردن صندلی‌های سالن، هر ماه به مناسبت‌های مختلف ۲-۳ شب شعر داشتیم، به این‌ها می‌گفتم وقتی من شروع می‌کردم کسی نبود کمکم کند، من الان معلم ادبیاتم بیایید از این فرصت استفاده کنید.

محمدی‌پور: خروجی‌یی هم داشت؟
اکسیر: متاسفانه اغلب در قالب و ادبیات گذشته گیر کرده بودند. مثل امروز که شعر تازه بگویند، نداشتیم. چون اغلب سن‌وسال‌دار بودند و غزل و مثنوی به سبک قدیم می‌گفتند. برای یک نفر از همین شاعران مسن مراسم تجلیل گرفتیم، ۳ روز بعد از آن فوت کرد، همسرش در مراسم ترحیم یقه‌ی ملیحه را گرفت که شوهر تو باعث شد شوهرم بمیرد، شوهرم را چشم زدند.

معشوری: از آن انجمن اولیه‌یی که راه انداختید، کسی بعدها شاعر مطرحی شد؟
اکسیر: هیچ‌کس! از آن انجمن اولیه چیزی که مورد نظرم بود، در نیامد.

معشوری: بعد چه اتفاق افتاد؟
اکسیر: اواخر دهه‌ی‌۶۰، بیژن کلکی که در تهران شاعر مطرحی بود، به آستارا آمد و با خواهر منصور بنی‌مجیدی ازدواج کرد و این‌جا ساکن شد. با دیدن او و شنیدن غزل‌هایش(شعرهای نوی او را می‌شناختم؛ اما نمی‌دانستم غزل می‌گوید) فهمیدم غزل چقدر وسعت دارد. بعد از مدتی در سال ۱۳۷۱ دیدم این طور شعر گفتن مرا ارضا نمی‌کند و ۱۰ سال تمام خواندم و فکر کردم و به زندگی‌ام مشغول بودم. پیش از این؛ آخرین باری که «رضا براهنی» به آستارا آمده بود، شعری برایش خواندم که خوشش آمد و گفت تو در این شعر طرح دایره را ریختی و از این نقطه شروع کردی و دوباره به همین نقطه برگشتی. من فکر کردم چرا نباید ما از خودمان چیزی برای عرضه داشته باشیم. بعد شعرهایی گفتم که اتفاقا دوتایش را براهنی در «تکاپو» چاپ کرد و دو سه تا هم در در «دنیای سخن» منتشر شد. یکی‌شان این بود:
در کارخانه‎ی صدف‌کوبی/ یک آستارا صدف/ فریاد می‌زند/ ما گوشِ هوشِ جهانیم/ که پودر می‌شویم.
این شعر به مردم آستارا خیلی چسبید. خیلی از این شعرها نوشتم و هنوز هم بسیاری‌شان را دارم. هرجا فرستادم چاپ نکردند، فقط «سیدعلی صالحی» دو تایش را در دنیای سخن منتشر کرد. این طور شعری که طنز باشد و کوتاه را چاپ نمی‌کردند. من شعری داشتم که کسی داشت غرق می‌شد و یکی به جای این‌که او را نجات بدهد؛ نشسته بود درباره‌اش شعر می‌گفت. برای هر روزنامه و مجله‌یی که فکر کنید ۱۰ تا ۱۰ تا از این شعر فرستادم، هیچ‌کس چاپ نکرد. با خودم گفتم دیگر تا کی سیاهی لشکر باشم، به همین دلیل شعر را کنار گذاشتم؛ اما مجلات را مرتب دنبال می‌کردم. توی همین سال‌ها، «داود ملک‎زاده» که دانش‌آموز راهنمایی بود، می‌آمد جلوی ویترین مغازه‌ام می‌ایستاد و هرچه می‌چسباندم، می‌خواندم و می‌رفت. بعد، آرش نصرت‌اللهی در دانشگاه اردبیل قبول شد و از انجمن آن‌جا چیزهایی یاد گرفته بود و دیگر بچه‌هایی که در رشت و تهران درس می‌خواندند، یک روز آمدند و گفتند آقای اکسیر بیایید یک انجمن راه بیاندازیم، گفتم نه من اصلا حاضر نیستم این کار را بکنم.

معشوری: پس این نسل نویی که نام بردید، به نوعی مجبور یا مجاب‌تان کردند تا دوباره انجمن راه بیاندازید و شب شعر برگزار کنید!
اکسیر: بله، البته من به این‌ها می‌گفتم که به دنبال سبک شعری هستم که امضای خودم پای آن باشد، هر وقت این کار را کردم، برخواهم گشت.

معشوری: و این کار را کردید، این چه سالی بود؟
اکسیر: سال ۸۰ که رفتم برای عمل تیروییدم در رشت، در بیمارستان که به هوش آمدم شعری گفتم با این مضمون:
کمپوت‌های چشم من/ تا در من نیامده حرفی بزن…

در آستارا کسی را نداشتیم شعر را نشان‌شان بدهیم و راهنمایی بگیریم، هر هفته ۱۰-۱۲ پاکت نامه شعر می‌فرستادم برای مجلات، هیچ‌کس نبود تا برویم و وزن و قافیه را از این‌ها یاد بگیریم، آن‌قدر پشت ستون نامه‌های رسیده ماندم، تا اولین شعرم چاپ شد.

 

محمدی‌پور: چیزی شبیه فرانوی الان بود؟
اکسیر: بله، طرحش را پیش‌تر البته ریخته بودم. شاید به دلیل عصبیتی که از بعضی داشتم، می‌خواستم شعرم همه‌فهم و کوتاه باشد و البته طنز تویش باشد، چون پدر و پدربزرگم که البته شاعر هم نبودند، در زندگی روزمره‌شان طناز بودند. یک صفحه‌ی«‌آچهار» را به ۴ قسمت مساوی تقسیم کردم، گفتم شعر من نباید از این یک‌چهارم صفحه تجاوز کند.

معشوری: پس ماکت درست کردید برای شعرتان؟
اکسیر: بله، (در این لحظه مصاحبه شونده رو به همسرش می‌گوید: ملیحه هر وقت اشتباه کردم بگی ها!) گاهی شعرهایی می‌گفتم و همسرم می‌گفت باز هم که عاشقانه از آب درآمد. تو ۱۰ سال ساکت نشستی که از این‎ها نگویی. یک ساطور دادم دست ملیحه و گفتم هر کدام را که نمی‌پسندی از ریشه بزن.

معشوری: پس ممیز ابتدایی کارتان ملیحه خانم بودند!
اکسیر: بله، گفت اصلا دوست ندارم شعرهایت عاشقانه و سیاسی باشد، انتقاد اجتماعی باشد؛ اما سیاسی نه! بعضی شعرها در واقع شعار سیاسی است، این‎ها را گذاشتیم کنار، البته من اول ناراحت می‌شدم؛ اما الان متوجه می‌شوم کاشف اصلی «فرانو» ملیحه بود.

معشوری: خب، شما فرانو نوشتید؛ اما قطعا آن‌که اولین بار غزل نوشت، نمی‌دانست بعدها نام این گونه‌ی شعری غزل خواهد شد، کی برای اولین بار متوجه شدید این گونه‌یی شعری باید نامی داشته باشد و نام فرانو را انتخاب کردید؟
اکسیر: ما آستارایی‌ها پیش از این‌که بچه‌یی به دنیا بیاید؛ نامش را انتخاب می‌کنیم. در مورد فرانو هم همین اتفاق افتاد. همین نام را در ذهن داشتم، نمی‌خواستم نامی غیر فارسی برایش انتخاب کنم.

محمدی‌پور: به نظر می‎رسد شما از خانواده کمک می‌گیرید تا حرف شعرتان را بزنید، همین طور است؟
اکسیر: توی فرانو هر چه نیش تند بود به خانواده‌ی خودم زدم و هرچه فحش بود به خودم دادم. در کتاب اول پرسیدم «ملیحه، می‌شه نام تو رو در کتاب بیارم؟» گفت «بله، چرا نمی‌تونی!» در نتیجه آن شعر کارنامه، نخستین شعری بود که نام ملیحه را آوردم.

معشوری: پیش از فرانو، شما فعالیت ادبی در نشریات داشتید و در دهه‌ی ۶۰ کتاب «در سوک سپیدار» را منتشر کرده بودید؛ اما برای چاپ اولین مجموعه «شعر فرانو» مشکلی نداشتید؟
اکسیر: نه، مشکلی نداشتم. اولین فرانو ها را «یزدان سلحشور» در روزنامه منتشر کرد. یک سطر بالایش نوشت «اکبر اکسیر که سال‌های زیادی از شعر دور بود، به تازگی وارد گود شده و کارهای تازه‌اش از جذابیت خاصی برخوردار است.» این برای من بسیار اتفاق خوبی بود. کتاب اول را بعد از این موضوع به دست ناشر (آقای ولی‎زاده) سپردم و ایشان گفت من این را در ۳ هزار نسخه منتشر می‌کنم. چاپ اول «بفرمایید بنشینید صندلی عزیز» بسیار زود تمام شد و به چاپ دوم رسید.

معشوری: چه بازخوردی از چاپ و پخش کتاب اول فرانوی‌تان گرفتید؟
اکسیر: در تهران و هم‌چنین در رشت بسیاری از نشریات ادبی درگیر «فرانو و بیانیه‌اش» بودند و به زبان ساده بگویم؛ نشریات بسیاری فحش می‌دادند. مثلا در خانه‌ی فرهنگ گیلان برنامه گذاشتند، ملیحه گفت«اکبر نرو، فلانی نمی‌گذارد تو حرفی بزنی.» گفت«می‎رم» و رفتم و اتفاقا ۵-۶ نفر بیش‌تر نیامده بودند، بعدا معلوم شد گویا اصلا به کسی اطلاع نداده بودند؛ اما از میان همان چند نفر، فقط دخترخانم شاعری بعد از شعرخوانی من بلند شد و گفت «آقای اکسیر این‌ها هیچ‌کدام شعر نبود» گفتم « برایش کف بزنید» و به آن خانم گفتم تنها کسی که واقعیت را گفت؛ شما هستید. این‌ها اصلا شعر نیستند، من ۱۰ سال سکوت کردم که دیگر شعر نگویم. رساندن کتاب به دست منتقدان بسیار سخت بود. برای مرحوم آتشی به کارنامه فرستادم و نامه‌یی برایش داخل کتاب گذاشتم و نوشتم:
آقای آتشی، الان به تلفن‌ها جواب نمی‌دهی، چون ازمابهتران دور شما را گرفته‌اند، ولی یک روز که از کار وکارنامه بازنشسته شده و سوار قطار تهران-جنوب شدید، این کتاب را ورق بزن، اگر لایق بود؛ چند سطری برایش در کارنامه بنویس، اگر نبود، از پنجره‌ی قطار به بیرون پرت کن.
ایشان کتاب را خواند و یک صفحه درباره‌اش در کارنامه نوشته بود. مثل بمب صدا کرد. روی کتاب نوشتم بودم «پیشنهاد شعر فرانو» این کتاب رسید به مجله‌ی آزما، هوشنگ اعلم در دو شماره نوشت«مسخره‌بازی یک نام» یا یک چنین چیزی!

معشوری: فکر کنم بزرگ‌ترین خدمت را به شما کردند.
اکسیر: بله، چند نفر که بعدها شاعران مطرحی هم شدند؛ برایش نوشتند چرا به اکسیر این طور جواب دادی، او در آستارا از کفر ابلیس هم مشهورتر است. من هم که این را خواندم، از راه مظلوم‌نمایی وارد شدم و نامه‌یی به «آزما» نوشتم که طبق قانون مطبوعات ناچار به انتشارش بودند. نوشتم؛ بله شما باید هم مرا بکوبید، یک شهرستانی که هیچ‌کس را هم ندارد. شما قطعا اصلا کتاب و شعرم را نخوانده‌اید. در شماره‌ی بعد، دیدم نامه‌ی مرا زده است.

معشوری: من توجه کرده‌ام شما روی این واژه‌ی «شهرستان» چه در شعرتان چه در نقدهای‌تان زیاد استفاده می‌کنید، چرا؟
اکسیر: بله همین‌طور است، همیشه هم گفته‌ام از یک ده کوره هم می‌شود با واژه‌ها تهران را فتح کرد، چون تهران هیچ چیز ندارد. این مشکل وجود داشت. یکی که در تهران بود و آشنا داشت، شب چیزی می‌نوشت و فردا در روزنامه‌یی چاپ می‌شد؛ اما بسیاری از ما باید ماه‌ها نوشته‌هامان خاک می‌خورد و گاهی هرگز منتشر نمی‌شد. کتاب دوم هم در سال ۸۳ چاپ شد، در حالی که کتاب اول تجدید چاپ شده بود. در عرض ۳ سال چنان قشقرقی به پا کردم که در رشت و تهران برای فرانو جلسه می‌گذاشتند. یعنی کتاب اولم در ۳ سال فرانو را به مغز تهران شلیک کرده بود. هم‌چنین در شیراز و دیگر شهرها… با کلمه شهر به شهر رفتم و فرانو رفت.

معشوری: خُب، این‌ها اتفاقاتی بود که خارج از آستارا افتاد، در شهر خودتان چه اتفاقی افتاد؟
اکسیر: بگذارید پیش از پاسخ پرسش شما بگویم که «فرانو» اتفاقی بود که بر خاکستر شعر دهه‎ی ۷۰ افتاد. در شعر دهه‌ی ۷۰ ما فهمیدیم که شعر به وزن مربوط نیست و بازی زبانی و بسیاری مولفه‌های تازه‌یی که بعدها جزئی از شعر شد. در آستارا هم کارگاهم را به عنوان پایگاه شعر فرانو انتخاب کردم و همان بچه‌های جوانی را که پیش‌تر نام بردم، دور خودم جمع کردم و خودباوری را به این‌ها یاد دادم. فرامرز محمدی‌پور هم که از همان زمان تاکنون در روزنامه‌ی نسیم مسئول صفحه‌ی ادبی است، دست ما را گرفت، و شعر همین بچه‌ها را نخستین بار در «رد پای باران» منتشر کرد. مثلا ویژه‌نامه‌ی شعر آستارا را منتشر می‌کرد و بچه‌ها تشویق می‌شدند. یا روزنامه‌ی حیات‌نو که کارهای بسیاری برای ما کرد. هر چه برای خودم می‌کردم، برای بچه‌ها هم که حالا حدود ۱۵ نفر بودند و سرآمدشان داوود ملک‌زاده و آرش نصرت‌اللهی بودند، انجام می‌دادم.

محمدی‌پور: چرا ادامه ندادند این دوستان؟
اکسیر: شاید من نتوانستم توجیه‌شان کنم از این دوم شخصِ مفردِ مونتِ مفلوک دست بردارند، به این‌ها می‌گفتم من ذهن طنز دارم، شما دغدغه‌ی خودتان را فرانو بنویسید، مثل محیط زیست و هزار درد اجتماعی دیگر…موضوعات خودتان را توی مصالح فرانو بریزید.

معشوری: من یادم هست در ۴ سالگی دادگر در رشت، شعرهایی خواندید که استقبال شد، یادتان می‌آید؟
اکسیر: (با خنده) یک آقایی آن‌جا بود گفت آقای اکسیر شما خانم‌ها را پررو کردید، من رفتم بالا شعری خواندم که آخرش این بود «شما ملیحه ندارید به من چه؟»

محمدی‌پور: از آن هسته‌ی اولیه‌ی فرانو، «حمیدرضا ااقبالدوست» از بچه‌های شما نبود و در صومعه‌سرا ساکن بود، اما احتمالا الان تنها کسی است که فرانو کار می‌کند، درست است؟
اکسیر: بله در یک شماره‌ی «نسیم» دیدم ایشان یک شعر فرانو فرستاده برای روزنامه و شماره‌اش را گرفتم و برایش زنگ زدم و گفتم «شما شاعر فرانو هستی و نماینده‌ی فرانو در شَهرت باش.» بله اقبالدوست الان تنها کسی است که فرانو می‎گوید و متتشر می‌کند؛ دوستان دیگری هم در آستارا هستند که فرانو می‌نویسند؛ اما به نام دیگری غیر از فرانو منتشر می‌کنند.

سال ۱۳۵۴ به دانش‌سرا رفتم و ۵۶ در آموزش و پرورش استخدام شدم. ۲ سالی که دانش‌سرای رشت می‌رفتم، برایم بسیار پربار بود. در کاخ جوانان عضو بودیم و هفتگی جلسه داشتیم. در آن‌جا با نابغه‌یی به نام «حسین بی‌غم» اهل «گشت» فومن-که بعدها در تصادفی از دنیا رفت- آشنا شدم، بسیار آدم دانایی بود و من در این ۲ سال بهترین شعرهایم را گفتم.

 

محمدی‌پور: احتمالا الان یکی از مواردی که باعث شده این نشان را دریافت کنید، شعر فرانو بود؛ خودتان نظرتان چیست؟
اکسیر: بله، همین طور است یکی از مولفه‌ها همین ابداع سبکی نو است و شاید مهم‌ترین مولفه‌ی اهدای نشان درجه یک هنری به من هم این موضوع «فرانو» است. البته آن‌طور که من از دیگر دوستان، از جمله جناب م.موید هم شنیده‌ام این نشان هیچ مزایای مالی هم ندارد، کاش دولت کاری بکند تا هنرمندان دارای نشان مزایایی هم داشته باشند.

معشوری: ما از هم‌صحبتی با شما سیر نمی‌شویم؛ اما در پایان اگر حرف ناگفته‎یی دارید، بفرمایید.
اکسیر: با همه‌ی احترام به بزرگان، دوره‌ی‎ شاملو، براهنی و … تمام شده است. شاعر امروز باید به زبان امروز شعر بگوید. وقتی انقلاب و جنگ شد، مردم هم افسرده و ناشاد بودند، شعر دهه‌ی ۷۰ تیرهایی انداخت که من پوکه‌هایش را برداشتم و با آن شعر فرانو را راه انداختم، چون مردم نیاز داشتند موضوعات روز اجتماعی را به زبان طنز بخوانند و بشنوند.

معشوری: از شما به خاطر شرکت در این گفت‌وگو سپاسگزارم.
اکسیر: من هم از شما و ملیحه‌خانم که ابداع‌کننده‎ی اصلی «فرانو»ست، تشکر می‌کنم.

  • منبع خبر : ماهنامه عطرشالیزار، شماره 49، آبان 98